کف بالکن نشسته بودم و پاهام رو از لا به لای نرده ها آویزون کرده بودم، یهو صدای پاهاش که روی سرامیک می کشید رو شنیدم، همین طوری که توی تاریکی شب خیره شده بودم به یه لامپ روشن ساختمون رو به رو ای، گفت : باز که بیداری، خوابت نمیاد؟ نشست کنارم گفتم: خواب بد دیدم . فندکشو از کنار نرده برداشت سیگارشو روشن کرد گفت: تعریف کن ببینم .
دستمو بردم توی پاکت سیگارش زیر چشمی نگاهم کرد اومد خط و نشون بکشه واسم با چشماش که نتونست و یه لبخند کج زد، سیگارمو واسم روشن کرد. گفتم : باد میومد، خیلی شدید بود همه چیزو داشت با خودش می...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
بعد از چند ثانیه مکث در مکالمه ی تلفنی مان، حرف آخرش را زد و گفت:
«بهتره که فقط دوست باشیم...این طوری به نفع جفتمونه! »
سکوت کردم...
آخر دیگر این چه صیغه ای بود که باب شده بود! جاست فرند یا همان دوست اجتماعی، آن هم بعد از یک رابطه ی عاطفی! مگر می شد؟!
می دانستم ترس از رابطه دارد، ترس از گیر کردن در یک احساس و یا شاید هم ترس از متعهد شدن به یک احساس...
بارها گفته بود در همین مدت کم اگر همچین احساسی بینمان شکل گرفته است، پیش برویم شدیدتر می شود...و واضح بود که بخاطر تجربیات تلخ گذشته اش این را نمی خواهد.
سعی کردم متمرکز بشوم که گفتم :
«ببین...من دنبال یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.