زمستون بود، هوا سرد، داشتیم باهم قدم میزدیم. توی پیاده رو، کنار هم ، زیر بارون، دستم توی جیب کاپشنم بود که یه نگاهی بهم کردو گفت
دستام یخ کرده، منم نگاش کردم و با یه لبخندو زل زدن توی چشاش بهش فهموندم که قراره چیکار کنم، دستشو گرفتم و دستِ دوتامونو کردم توی جیبم و تا خونشون رفتیم
و رسوندمش، دمِ خونشون که رسیدیم وقتی داشت باهام خداحافظی میکرد بهش گفتم کاش میشد دستتو توی جیبم جا بزاری..
#امیر_مازندرانی