• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

متوسط داستان کوتاه سَخَّرَ | زهرا.م کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Mélomanie
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 29
  • بازدیدها 1,361
  • کاربران تگ شده هیچ

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,840
پسندها
44,474
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
از لیوان‌‌ فلزی و ضرب‌دیده تا شمع‌های آب‌شده‌ای که چیز زیادی هم ازشان باقی نمانده بود، درش پیدا می‌شد. نیم‌نگاهی به پیرمرد انداخت و با لب‌های کج‌شده‌ای گفت:
- فکر نکنم کسی بخواد اینارو ازت بخره، زیادی کهنه و به درد نخورن!
پیرمرد خنده‌ای کرد و از جای بلند شد، چند قدم فاصله‌شان را طی کرد و کنار سینی روی دو زانو نشست؛ حالا از این نزدیکی لیبرا می‌توانست بفهمد که بوی این مرد از چیزی که فکر می‌کرد هم بدتر است. با هر بار که صحبت می‌کرد دندان‌های قد و نیم قد قهوه‌ای و سیاهش نمایش داده می‌شد و بدتر ذوق آدم را کور می‌کرد. دست‌های چروکیده و چرکش را درون سینی چرخی داد و گل سری به شکل سنجاقک که بال‌هایش با سنگی سبز زینت داده شده بود بیرون آورد، آن را به سمت لیبرا گرفت و با لبخند گفت:
- این رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,840
پسندها
44,474
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
- کلید این کجاست؟ می‌دونی توش چیه؟
پیرمرد شانه ای بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونم... همین‌جوری که هست پیداش کردم.
لیبرا تکانی به جعبه داد و در همان حال پرسید:
- تو کجا زندگی می‌کنی که اینجا دست‌فروشی می‌کنی؟ اینجا که اصلاً کسی پیدا نمی‌شه!
پیرمرد خنده‌ای کرد و دوباره دندان‌های سیاهش را به رخ کشید.
- تو جنگل یه کلبه کوچیک دارم.
- لیب!
لیبرا با شنیدن صدای پدرش سریع از جای بلند شد و به سمت مارتن رفت.
- بیا بریم تو ماشین!
مارتن نگاهی به گل سر و جعبه‌ی در دست لیبرا کرد و با هلی کوچک او را به سمت ماشین هدایت کرد. وسایلش را در صندوق عقب ماشین گذاشت و از کیف پولش مقداری پول به دست پیرمرد داد. پیرمرد لبخندی عمیق زد و دندان‌هایش را به رخ مارتن هم کشید. اخم‌هایش درهم رفت، یک حس به او می‌گفت این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,840
پسندها
44,474
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
مارتن دستش را به شانه لیبرا زد و با لبخند، اما جدیت گفت:
- زیاد به کسایی که نمی‌شناسی نزدیک نشو!
لیبرا برای چند لحظه با سکوت به پدرش که سعی داشت دخترش را از شر دردسر نجات دهد، نگاه کرد و بعد تنها با لبخندی کوتاه جوابش را داد و به سرعت به داخل خانه به راه افتاد.
لیبرا وارد سرویس بهداشتی شد و جعبه را به زیر آب گرفت تا کمی از آن حجم چرک، کاسته شود. مسواکی قدیمی زردرنگ، درون لیوان غبار گرفته کنار شیر روشویی گذاشته شده بود. لیبرا سریع به قصد پیدا کردن مادرش سرویس بهداشتی را ترک کرد.
آلما در آشپزخانه مشغول به مرتب کردن مواد غذایی درون کمدها و یخچال بود. هوا در خانه حتی گرم‌تر از فضای بیرون از خانه بود.
آلما پیراهنی سرمه‌ای و بلند تا زانو پوشیده بود، گه‌گداری هم از شدت گرما یقه لباس گشادش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,840
پسندها
44,474
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14
جعبه را برداشت و به اتاقش رفت. گیره‌سر سوزنی را برداشت و شروع کرد به ور رفتن با قفل صندوق. این کار خیلی سخت‌تر از چیزی بود که در سریال‌ها نشان می‌دادند!
***
همگی دور میز گردِ درون آشپزخانه نشسته بودند و انتظار آلما را می‌کشیدند تا کاسه‌ی سالاد را بیاورد. آلما که به جمع اضافه شد همگی شروع کردند به غذا خوردن؛ ذهن لیبرا اما در میان این جمع نبود، همان‌طور که تکه‌ای از گوشت را در دهان می‌جوید، به آن فکر می‌کرد که چگونه می‌تواند قفل صندوقچه را باز کند؛ از وقتی به خانه آمده بود دائماً درحال امتحان روش‌‌های مختلف بود تا بتواند قفل را باز کند، اما همه‌ی آن‌ها هیچ نتیجه‌ی مثبتی به همراه نداشتند.
مارتن نگاهی به لیبرا و جیو که یکی غرق در افکار خود و دیگری یواشکی گوشی موبایل خود را به زیر میز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,840
پسندها
44,474
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #15
جیو چشمان ریزش را گشاد و حرصی با تیله‌های سبزش به پدرش خیره شد. عصبی چنگال را برداشت و محکم درون سیب‌زمینی بخارپز شده فرو کرد.
مارتن که از این حرکت جیو خنده‌اش گرفته بود سری تکان داد و نگاه خندانش را به لیب داد. با دست به بشقاب لیب که تقریباً دست‌نخورده بود، اشاره کرد و با لبخندی روی لب‌های نازکش گفت:
- تو چرا چیزی نمی‌خوری؟
لیب که با شنیدن بحث پدرش با جیو، تمام مدت حواسش جمع شده بود، با نگاهی به بشقاب شانه‌ای بالا انداخت.
- یکم ذهنم درگیر شده.
آلما که روبه‌روی لیب نشسته بود ابرویی بالا داد و با نگرانی گفت:
- اتفاقی افتاده؟!
لیب از دیدن نگرانی مادرش خنده‌ی کوتاهی کرد و موهای قهوه‌ای و بلندش را از روی شانه‌اش کنار زد.
- نه، فقط یه چیزی هست که برای باز کردنش به مشکل خوردم.
مارتن سری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,840
پسندها
44,474
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #16
در ذهن دنبال راهی می‌گذشت تا بتواند این رفتارهای جیو را اصلاح کند، هرچند برای یک دختر هفده ساله آن‌چنان هم این رفتارها دور از انتظار نیست اما وقتی او را در مقابل لیبرا که شش سال هم از او کوچک‌تر بود می‌دید، انتظار داشت کمی از حرکات عجیب و دوست‌های عجیب‌ترش دست بکشد، یا حداقل کمی موبایل خود را کنار بگذارد و به زندگی واقعی بازگردد.
با نشستن دست‌ آلما به‌روی دستش، نگاهش را به چشمان قهوه‌ای و درشتش داد. هر بار با دیدن آن نگاه به یک‌باره تمام آرامش دنیا در وجودش رخنه می‌کرد. لبخندی به روی چهره‌ی سبزه‌اش زد و با اطمینان پلک‌هایش را به‌روی هم فشرد.
مارتن همانطور که دست آلما را در میان انگشتانش قفل می‌کرد نگاهش را به دخترکش بازگرداند.
- من می‌تونم بهت کمک کنم؟
لیب شانه‌ای بالا انداخت و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,840
پسندها
44,474
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #17
***
روی صندوقچه چمبره زده و با دقت چاقوی نوک تیز را درون قفل می‌چرخاند. هرچه تلاش می‌کرد بیشتر به نتیجه نمی‌رسید. نگاهش را بالا آورد و به لیبرا که با دقت حرکات پدرش را زیر نظر داشت، نگاه کرد.
تکیه‌اش را به کاناپه‌های طوسی‌رنگ پذیرایی که حالا آلما تمام ملحفه‌ها را از روی‌شان جمع کرده بود داد و چاقو را به سمت لیب تکان داد.
- امیدوارم ارزش این همه زحمتو داشته باشه!
لیب با خنده به چهره بور پدرش نگاهی انداخت و سعی کرد تمام نازش را درون چشمان درشت و یاقوتی‌اش سرازیر کند.
لب‌های نازک و سرخش را جمع کرد و با صدایی که ظریف‌تر از حد معمول شده بود گفت:
- اگر چیز باارزشی داخلش نبود که این‌قدر سخت قفلش نمی‌کردن!
مارتن از دلبری‌های دخترش خنده‌ای سر داد و دوباره مشغول شد با چاقو، قفل را به بازی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,840
پسندها
44,474
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #18
- من دوست ندارم صندوق خراب بشه، من سالم می‌خوامش!
مارتن بدون آنکه سرش را بلند کند، در همان حال گفت:
- تمرکزمو بهم نریزید!
آلما چشم‌های درشتش را گرد کرد و با انگشت ضربه‌ای به شانه همسرش زد.
- خوبه من برای خـ... .
صدای تق‌تق در نگذاشت حرفش را به اتمام برساند. سر هرسه به سمت در چرخید. عجیب بود که این موقع از شب کسی بخواهد به دیدنشان بیاید؛ مخصوصاً در این جنگل که همسایه‌ای هم در نزدیکی‌شان نبود!
آلما با تعجب درحالی‌که چشمانش را به در دوخته بود سرش را به سمت مارتن چرخاند و لب‌زد:
- کسی قرار بود بیاد؟!
مارتن گوشه‌های لبش را به پایین سوق داد و شانه‌ای بالا انداخت.
- نمی‌دونم! میرم ببینم کیه.
بلافاصله بعد از این حرف از روی زمین بلند شد و به سمت در رفت، در همان حال روبه لیبرا کرد و گفت:
- این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,840
پسندها
44,474
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #19
در وسط اتاق سفید تختی زرشکی و بالای تخت تابلویی بزرگ و عجیب که نیمی از صورت یک آدمک بود، قرار داشت.
در سمت راست تخت یک میز آرایشی ساده و سفیدرنگ و در کف اتاق یک قالیچه کوچک سفید پهن شده بود. به دلیل کم بودن رفت‌وآمدشان به این خانه، فقط وسایل موردنیازشان را درش قرار داده بودند، خانه تقریباً خالی از وسایل غیرضروری بود. وسایل درون دست را روی تخت رها کرد به سمت پنجره رفت، به محض ایستادن و گرفتن دستگیره‌ها در دستش، باد متوقف شد و پرده‌ها به آرامی از حرکت ایستاده و سرجای خود صامت ماندند. پنجره را بست، آرام و با تردید نگاهی گذرا به کل اتاق انداخت. قلبش تندتند در سینه می‌کوبید، انگار یک چیزی درون این اتاق اشتباه بود، در سرش زنگ خطر به صدا در آمد، به سرعت به سمت در نیمه‌باز اتاق هجوم آورد که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,840
پسندها
44,474
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #20
خواست به اتاق جیو برود و تا می‌تواند بر سرش جیغ بکشد، اما با به یاد آوردن چهره‌ی بی‌تفاوت و آن نگاه تحقیرکننده، پشیمان شده و به سمت طبقه پایین به راه افتاد. می‌دانست بحث با جیو بی‌فایده است، اگر به نشانه اعتراض به اتاق جیوانا هم می‌رفتن هیچ کاری از دستش برنمی‌آمد، حتی ممکن بود با حرف‌های کوبنده‌اش بیشتر حرصی شود.
آلما دست‌هایش را بغل کرده و به چهارچوب در ورودی خانه تکیه داده بود؛ نوک دمپایی‌ پشمی زردرنگش را آرام‌آرام به کفپوش‌های چوبی شکله کف خانه می‌کوبید.
لیب کنار مادرش ایستاد و همان‌طور که اطراف را از نظر می‌گذراند با تعجب گفت:
- بابا کجاست؟!
آلما بدون آن‌که چشم از میان درختان بردارد لب‌زد:
- رفت بیرون اطرافو یه نگاه بندازه، الان برمی‌گرده.
لیب با تعجب ابروهایش را بالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا