- ارسالیها
- 6,098
- پسندها
- 43,823
- امتیازها
- 92,373
- مدالها
- 40
- سن
- 21
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #11
از لیوان فلزی و ضربدیده تا شمعهای آبشدهای که چیز زیادی هم ازشان باقی نمانده بود، درش پیدا میشد. نیمنگاهی به پیرمرد انداخت و با لبهای کجشدهای گفت:
- فکر نکنم کسی بخواد اینارو ازت بخره، زیادی کهنه و به درد نخورن!
پیرمرد خندهای کرد و از جای بلند شد، چند قدم فاصلهشان را طی کرد و کنار سینی روی دو زانو نشست؛ حالا از این نزدیکی لیبرا میتوانست بفهمد که بوی این مرد از چیزی که فکر میکرد هم بدتر است. با هر بار که صحبت میکرد دندانهای قد و نیم قد قهوهای و سیاهش نمایش داده میشد و بدتر ذوق آدم را کور میکرد. دستهای چروکیده و چرکش را درون سینی چرخی داد و گل سری به شکل سنجاقک که بالهایش با سنگی سبز زینت داده شده بود بیرون آورد، آن را به سمت لیبرا گرفت و با لبخند گفت:
- این رو...
- فکر نکنم کسی بخواد اینارو ازت بخره، زیادی کهنه و به درد نخورن!
پیرمرد خندهای کرد و از جای بلند شد، چند قدم فاصلهشان را طی کرد و کنار سینی روی دو زانو نشست؛ حالا از این نزدیکی لیبرا میتوانست بفهمد که بوی این مرد از چیزی که فکر میکرد هم بدتر است. با هر بار که صحبت میکرد دندانهای قد و نیم قد قهوهای و سیاهش نمایش داده میشد و بدتر ذوق آدم را کور میکرد. دستهای چروکیده و چرکش را درون سینی چرخی داد و گل سری به شکل سنجاقک که بالهایش با سنگی سبز زینت داده شده بود بیرون آورد، آن را به سمت لیبرا گرفت و با لبخند گفت:
- این رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر