- ارسالیها
- 6,098
- پسندها
- 43,823
- امتیازها
- 92,373
- مدالها
- 40
- سن
- 21
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #21
کمکم داشت در دلش ترس رخنه میکرد؛ بدون هیچ صلاحی برای دفاع از خود، کلبه را ترک کرده و به دنبال مزاحمی میگشت که سرزده به خانهاش آمده بود. اگر این اتفاق یک روز قبل میافتاد مطمئن بود که شیطنت پسربچههای محلهشان است، اما اینجا، در میان این جنگل عظیم که جز درخت و حیوانات درنده هیچچیز دیگر یافت نمیشد، یکی آمده به درشان کوبیده و رفته، این زیادی برایش غیرمنطقی و عجیب بهنظر میآمد.
عقب گرد کرد و سعی کرد راه رفته را پیش بگیرد؛ باید هرچه سریعتر به کلبه بازمیگشت تا خوراک جانوری گوشتخوار نشده بود؛ میدانست که حالا همسرش با نگرانی منتظر آمدنش است و دلش نمیخواست او را ناآرام و مضطرب ببیند.
با نزدیک شدنش به کلبه توانست آلما را ببیند که در کنار لیب به زیر لامپ کمسوی بالای در ورودی منتظر...
عقب گرد کرد و سعی کرد راه رفته را پیش بگیرد؛ باید هرچه سریعتر به کلبه بازمیگشت تا خوراک جانوری گوشتخوار نشده بود؛ میدانست که حالا همسرش با نگرانی منتظر آمدنش است و دلش نمیخواست او را ناآرام و مضطرب ببیند.
با نزدیک شدنش به کلبه توانست آلما را ببیند که در کنار لیب به زیر لامپ کمسوی بالای در ورودی منتظر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش