متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

متوسط داستان کوتاه سَخَّرَ | زهرا.م کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Mélomanie
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 32
  • بازدیدها 1,883
  • کاربران تگ شده هیچ

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,098
پسندها
43,823
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #31
آلما به سرعت وارد اتاق شد و جعبه را به روی تخت انداخت. در همان حال که مارتن در جعبه را باز کرد و شروع کرد به پانسمان زخم‌ها، آلما گوشی‌اش را از جیب پیراهنش بیرون کشید و سعی کرد آمبولانس را خبر کند.
گوشی را کنار گوشش گذاشت و حیران، با چشمانی که گاهی از شدت اشک تار می‌دیدند، اطرافش را از نظر گذراند. یک‌آن چشمش به لیبی که پریشان و ماتم زده به خواهرش خیره مانده بود، خورد. با آن‌که از کنارش گذشته بود و وارد اتاق شده بود، اما تا آن لحظه متوجه آن نشده بود که دختر کوچکش در اتاق حضور دارد!
به سرعت به سمتش قدم برداشت و برای آرام کردنش او را در آغوش کشید. لیب که تا آن لحظه ذهنش قفل کرده بود، با این تلنگر به خود آمد و به چهره ترسیده مادرش خیره شد. بیشتر از آن‌که با این آغوش آرام شود، لرز در تنش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,098
پسندها
43,823
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #32
لیب بی‌هیچ حرفی به آرامی با نگاهی که هنوز قفل شده به تن بی‌جان روی تخت بود، از اتاق خارج شد.
وارد اتاق خود شد و نگاهش را در گوشه‌‌گوشه چرخاند، هیچ درک نمی‌کرد چه خبر شده. به سمت تخت قدمی برداشت که چشمش به جعبه‌ی باز شده افتاد، با تعجب لبه‌ی تخت نشست و جعبه را در دست گرفت. بعد از پریدنش از خواب با آن جیغ و دادها، این یک اتفاق خوب برای اول صبحش می‌توان باشد. برای لحظه‌ای بالکل اتفاقات قبل و صحنه‌ی دل‌خراش خواهرش را فراموش کرد. حتماً پدرش شب را نخوابیده و یا صبح زود بیدار شده تا بتواند قفل جعبه را برایش باز کند.
در جعبه باز شده، رها شده بود‌. لیب چشمان زمردینش را درون جعبه گرداند و برای پیدا کردن هر چیزی آن را به خوبی کنکاش کرد، اما تنها با جعبه‌ای خالی روبه‌رو بود.
نفسش را ناامید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,098
پسندها
43,823
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #33
برای لحظاتی دوباره به یاد خواهرش افتاد که چگونه بی‌هوش و با بالاتنه‌ای خونین به روی تخت افتاده بود. لباس‌خوابش را از تند بیرون کشید و پیراهنی بلند و شیری با گل‌های ریز آبی‌رنگ جایگزینش کرد.
به آرامی گوشش را به در اتاق چسباند تا شاید صدایی از پدر مادرش بشنود و بفهمد چه خبر شده.
صدای پچ‌پچی به گوشش رسید؛ انگار پدر و یا مادرش دقیقاً پشت در اتاق او مشغول به صحبت بودند.
چشمانش را بست و تمام دقتش را درون گوشش انداخت تا متوجه حرف‌های‌شان شود. بعد از چند دقیقه تلاش بی‌مورد سرش را عقب کشید و با تعجب به در نگاه کرد.
صدا به وضوح به گوشش می‌رسید، می‌توان گفت هیچ صدایی را تا این حد، صاف و میزان نشنیده بود؛ نیازی به فکردن نبود که بفهمد این صدا به پدر و مادرش تعلق ندارد، اما غیر از آن چهار نفر که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا