- ارسالیها
- 6,098
- پسندها
- 43,823
- امتیازها
- 92,373
- مدالها
- 40
- سن
- 21
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #31
آلما به سرعت وارد اتاق شد و جعبه را به روی تخت انداخت. در همان حال که مارتن در جعبه را باز کرد و شروع کرد به پانسمان زخمها، آلما گوشیاش را از جیب پیراهنش بیرون کشید و سعی کرد آمبولانس را خبر کند.
گوشی را کنار گوشش گذاشت و حیران، با چشمانی که گاهی از شدت اشک تار میدیدند، اطرافش را از نظر گذراند. یکآن چشمش به لیبی که پریشان و ماتم زده به خواهرش خیره مانده بود، خورد. با آنکه از کنارش گذشته بود و وارد اتاق شده بود، اما تا آن لحظه متوجه آن نشده بود که دختر کوچکش در اتاق حضور دارد!
به سرعت به سمتش قدم برداشت و برای آرام کردنش او را در آغوش کشید. لیب که تا آن لحظه ذهنش قفل کرده بود، با این تلنگر به خود آمد و به چهره ترسیده مادرش خیره شد. بیشتر از آنکه با این آغوش آرام شود، لرز در تنش...
گوشی را کنار گوشش گذاشت و حیران، با چشمانی که گاهی از شدت اشک تار میدیدند، اطرافش را از نظر گذراند. یکآن چشمش به لیبی که پریشان و ماتم زده به خواهرش خیره مانده بود، خورد. با آنکه از کنارش گذشته بود و وارد اتاق شده بود، اما تا آن لحظه متوجه آن نشده بود که دختر کوچکش در اتاق حضور دارد!
به سرعت به سمتش قدم برداشت و برای آرام کردنش او را در آغوش کشید. لیب که تا آن لحظه ذهنش قفل کرده بود، با این تلنگر به خود آمد و به چهره ترسیده مادرش خیره شد. بیشتر از آنکه با این آغوش آرام شود، لرز در تنش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش