نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

دنباله دار خاطره نویسی روزانه ☕︎

  • نویسنده موضوع MORTAL
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 79
  • بازدیدها 20,680
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MORTAL

رفیق جدید انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
64
پسندها
1,687
امتیازها
11,503
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #1
سلام دوستان : )

:bee: به دفتر خاطرات یک رمان خوش اومدید! :bee:

همونطور که معلومه؛ اینجا مثل دفتر خاطرات هست با این تفاوت که همه می خونن خاطرتون رو !:p:D

اینجا اتفاقاتی که براتون افتاده رو می تونید بنویسید! ;)

موفق باشید! : )
یا علی : )
 
امضا : MORTAL

FATEME078❁

نویسنده انجمن
سطح
46
 
ارسالی‌ها
2,590
پسندها
64,599
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
  • #2
افتتاح کردم ;):coolym:

خاطره ای از یک قدم تا مرگم براتون میگم.
من عادت داشتم با اسکیت از خونه تا سر کوچه مون برم، هشت سال و نیم ام بود و خودم چیزی از این ماجرا یادم نیست و این هایی که میگم داستان هایی که اطرافیان درمورد اون روز به من گفتن.
همین طور که با اسکیت جلو می رفتم، فراموش کردم فقط باید تا سر کوچه می رفتم و تمام خیابون رو جلو رفتم. وسط های راه تازه فهمیدم هیچ جا رو بلد نیستم و گم شدم. خیابونی که همیشه شلوغ بود اون روز پرنده هم پر نمی زد.
با گریه اومدم از پیاده رو برگردم که یکی جلوم رو گرفت. یه پیرمرد بود با لباس های خیلی کهنه... همون جا خشکم زده بود، بنده خدا کاریم نداشت ولی من به اون کار داشتم و شروع کردم جیغ زدم و دزد، دزد کردم! اول خواست دستش رو بذاره جلو دهنم تا آروم شم، اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

Melissa

مدیر بازنشسته
سطح
11
 
ارسالی‌ها
81
پسندها
2,674
امتیازها
16,473
مدال‌ها
9
  • #3
اشکال نداره دفعه بعدی خودم افتتاح میکنم
این خاطره وقتی 7سالم بود هستش من و پسر عموم بچه های اول خونواده بودیم و خیلی شلوغ وشرور خونه ای که توش زندگی میکردیم سنتی بود یه بادگیری داشت حتی خود بزرگا هم جرات داخل رفتنش رو نداشتن ولی منو پسر عموم که این چیزا حالیمون نمیشه به سرمون زد بریم داخلو ببینیم خلاصه رفتیم و بجز حشرات و وسایل قراضه چیزی پیدا نکردیم همونجا سرگرم بازی شدیم و اصلا متوجه مرور وقت نبودیم از پنجره بادگیر که روبه حیاط بود دیدیم دارن دنبالمون میگردن ماهمم که جوگیر همونجا بیصدا نشستیم و خندیدیم تا بلکه پیدامون کنن کل خونه رو تکوندن ولی یه سر هم به بادگیر نزدن خلاصه ماهم پیروزمندانه با لبخند اومدیم بیرون چشمتون روز بد نبینه تا تونستیم خوردیم:D:Dاینو گفتم اینکه با خونواده نمیشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بهار قربانی

نویسنده افتخاری
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,199
پسندها
12,838
امتیازها
34,373
مدال‌ها
23
  • #4
معنی ترس واقعی رو دیروز و دیشب فهمیدم. وقتی از جایی ناراحتی میای خونه. وقتی خسته ای میای خونه. میگن هیچ جا خونهء خود آدم نمیشه. ولی وقتی از سقف خونه ات بترسی، از یه چیز نترسیدی؛ ترس همه دنیاست که تو دلته. ترس جون عزیزهات. ترس از دست دادن تمام چیزهایی که سال ها با زحمت به دست آوردی. ترس از دست رفتن آرامشت. ترس مردن.
کی میتونه درک کنه چی به ما گذشته؟
کی میتونه درک کنه چی به ما داره میگذره که هر لحظه حس میکنیم قراره یه زلزله ی بزرگ تر بیاد و همه چیزمون رو ببره.
یه روز گذشته اما هنوز هم زیر پامون لرزش رو احساس میکنیم.
از دیروز تا الان دویست و پنجاه لرزش . . .
میترسیم به خونه ای بریم که تمام زندگی و آرامش توی اون خونه است چون هر لحظه سقفش ممکنه بریزه.
اونی که در عین نژاد پرستی و بدون فکر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mahshad.cham

رفیق جدید انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
691
امتیازها
3,763
مدال‌ها
7
  • #5
و هو ...
جمعه ها همیشه غریب بودن ... از نوع عجیبش !
امروز هم یه جمعه ی دیگه بود که با گذشتن عقربه های ساعت و مسابقه ی دو امدادی ای که برای نجات دادن ما آدم ها از دست روزگار گذاشته بودن سپری شد .
امروز بر خلاف جمعه های دیگه نه وراجی یک هفته سکوتم و پشت تلفن کردم نه آشغال های زیر تختم و جمع کردم و نه مثل هر دانشجوی مشمئز کننده ای که جزوه هاش و پاک نویس می کنه ، جزوه هام و پاک نویس کردم و حتی از در اتاق خوابگاه هم بیرون نیومدم .... اصلا چه دلیلی داشت ؟
نمی دونم این کسلی و سکوت عجیبی که مثل جزام توی وجودم ریشه دونده بود به قول هم خوابگاهیم بخاطر غروب دلگیر جمعه بود یا به گفته ی هم کلاسی محترمه که در عین مهندس بودن یک عدد روان شناس بالینی و روانی درجه یک و فارغ التحصیل از دانشگاه معتبر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

fade

رفیق جدید انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
47
پسندها
694
امتیازها
3,803
مدال‌ها
5
  • #6
آخه شروع روز بهتر از اینم ميشه :yawn:
امروز تو خواب ناز بودم که با صدای موبایلم از خواب بیدار شدم دیدم ساعت یک ربع به هشته کسی اصلا تو این ساعت به من زنگ نمیزنه تعجب کردم کمی که دقیق تر نگاه کردم و فهمیدم کی داره بهم زنگ میزنه بیشتر تعجب کردم و کمی هم ترسیدم نه مثل این رمانا دوست جون جونیم نبود که با جیغ وفحش دیر شدن کلاسمو بهم یاد آور کنه نه دوست جیغ جیغو دارم نه دیگه دانشگاه میرم
دایم بود! دایی عزیزم که سالی یه بارم مفتخر به دیدن قیافش نمیشم! هیچی دیگه کمی خودمو جمع جور کردم و جواب دادم
مودب مثل همیشه احوال پرسی کردم از زن وبچه هاش پرسیدم و اونم با لحن تحکیم دارش بعدچند وقت احوال خواهر زادشو پرسید زبونم لال شه گفتم جانم دایی کاری داری که شروع کرد دختر تو یه ساله درستو تموم کردی بست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

T.Heydarzadeh

نویسنده افتخاری
سطح
13
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
4,402
امتیازها
17,473
مدال‌ها
16
  • #7
من همیشه کلی کار انجام نشده دارم....لباسهای که اتو بکنم...کتابهای تستی که لاشون پر از ورقه کاغذه متنظر خونده شدن هستن....یا اون کیکی که میخواستم بپزم ولی دستورشو گم کردم:straight_face:
صبح دنبال عینکم می گشتم آخر زیر بالش پیداش کردم:tsss:
نصف لباسام روی بند نصفش تو ماشین لباسشویی....قطره و قرص مسکن و آهنم ولو توی کف کمده:cowboy:
نمایشنامه ام که نصفس و زمهریر تمام انرژیم رو گرفته اینا مهم نیست...شبکه پی ام سی رو باز کردم...یه آهنگ اسپانیایی میخونه .....الان میخوام ماهی پلو درست کنم....ها تازه یه فن فیکشن هم به سرم زده بنویسم....بین چند انجمن در حال رفت و امدم.....به قول خواهرم شلخته خیالبافم:tv:
بعدش این رمان گروهی رو میخوام با کمک بچه ها یه جایی برسونم.....نارین و هزار کار کرده و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : T.Heydarzadeh

Melissa

مدیر بازنشسته
سطح
11
 
ارسالی‌ها
81
پسندها
2,674
امتیازها
16,473
مدال‌ها
9
  • #8
آخ سارا حرف دلمو گفتی دل منم از این دایی ام پر هستش بازم دایی تو سهله دایی من چیکارش کنم:( بعد شش سال بابام دلش نرم شد وراضیش کردم برم ادامه تحصیل و ثبت نام کردم دانشگاه دیروز خاله ام زنگ زد گفت دایی ات قراره با بابات حرف بزنه خواستگار بیاد واست:eek: گفتمش خبر مرگم حالا که بعد عمری من اومدم واسه خودم تصمیم بگیرم دایی ام بیاد خرابش کنه تو سرم من این دایی ام رو میشناسم اینقد میخوابه و غر میزنه تو سر بابام تا راضیش کنه یکی نیس بگه اخه دایی جان قربون اون شکلت:at_wits_end: چرا بیخیال من بدبخت بیچاره نمیشی یک کلام من میخوام ادامه تحصیل بدم o_O چرا اینهمه سختش میکنی و تو سر بابای من میخونی دختر آخرش واسه زن کارای خونه اس :cook: :dizzy::hypnotized:
 

Eli.D :)

کاربر برتر
سطح
11
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
1,972
امتیازها
16,473
مدال‌ها
8
  • #9
سلام : ))

دیروز خیلی خسته کننده بود.دوتا امتحان داشتم و شب قبلش هم تا دیروقت مشغول خوندن بودم.مدرسه به خوبی و خوشی تموم شد و وقتی که زنگ آخر زده شد، بعد از برداشتن کیف و چادرم و خدافظی از دوستانم به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم.اتوبوسی که من باهاش به خونه میرم همیشه یک ربع بعد از خوردن زنگ مدرسمون حرکت میکنه.بالاخره به ایستگاه رسیدم و از بین اتوبوس های متعددی که اونجا بود، ماشین مورد نظر رو پیدا کردم و سوار شدم.به آخر اتوبوس رفتم و روی صندلی نزدیک در عقب نشستم تا برای پیاده شدن راحت باشم.چندلحظه ای بود که روی صندلی نشسته بودم و از پنجره بیرن رو نگاه میکردم که نمیدونم چی شد که چشمام روی هم افتاد و خوابم برد. :eek:
انقدر خسته بودم که خوابم برده و بود و حتی تکون های ماشین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Eli.D :)

mahshad.cham

رفیق جدید انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
691
امتیازها
3,763
مدال‌ها
7
  • #10
امروز روز خوبی بود . یعنی در اصل عالی بود اما ، ففط تا همین دوساعت پیش ! تا همین دوساعت پیش که باهام تماس گرفته نشده بود . امروز نه میخوام خاطره بنویسم ، نه میخوام مکالمه ام و بگم . امروز میخوام گلایه کنم ! از هرکسی که بعد از خوندن خط های بعدی بازهم هیچ عکس العملی نشون نده ....
سه شنبه ی هفته ی گذشته .... روز پدر و مرد ... برای بابات چی خریدی ؟ چه جوری بهش تبریک گفتی ؟ تونستی ببینیش ؟ تونستی دستش و ببوسی و بگی "چاکر مرد ترین مرد دنیام "؟ تونستی ؟ چند ساعت کنارش نشستی ؟ چندتا سلفی انداختی ؟ چند بار عکس خودت و بابات رو ادیت کردی تا ناب ترین عکس پروفایل تلگرام و پر بازدید ترین عکس اینستا بشه ؟ چقدر کتاب های شعری رو که ماهی و سالی هم سراغشون نمی رفتی زیر و رو کردی که بهترین متن و برای تبریک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا