فال شب یلدا

داستان کودک داستان کودک من و یک دوست خیالی | مجید میرزایی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع PinkCrow
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 6
  • بازدیدها 453
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

PinkCrow

کاربر انجمن
سطح
19
 
ارسالی‌ها
320
پسندها
10,888
امتیازها
30,963
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان کودک: ۱۶
ناظر: mehrabi83 mehrabi83

نام داستان کودک: من و یک دوست خیالی
نام نویسنده: مجید میرزایی
نام ویراستار: ..TaraɲΘm..

ژانر: #فانتزی
جنسیت مخاطب: برای همه
گروه سنی: ب
خلاصه: من و یک دوست خیالی داستانی درباره یک صبح تا شبی است که من (شخصیت داستان) با آقابزرگه (دوست خیالی) را باهم می‌گذرانند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

PinkCrow

کاربر انجمن
سطح
19
 
ارسالی‌ها
320
پسندها
10,888
امتیازها
30,963
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #2
هرروز از خواب بیدارم می‌کنه، همه‌اش بهش میگم آخه چرا این‌قدر صبح زود من رو بیدار می‌کنی؟ به خدا که بچه‌های بزرگ‌تر از منم دیرتر بیدار می‌شن. طبق معمول اومد و کنار تختم نشست و گفت:
- تو به بقیه چیکار داری؟ اگه می‌خوای سالم و سرحال باشی باید صبح زود از خواب بیدار بشی.
منم خیلی دوست داشتم همیشه سالم و سرحال باشم. بیدار شدم.
- خب حالا که بیدار شدم باید چیکار کنم؟
چشم‌هاش رو ریز کرد و گفت: آقاپسر! تو وقتی از خواب بیدار می‌شی همیشه چیکار می‌کنی؟
منم می‌دونستم باید چیکار کنم؛ اول دست‌هام رو بشورم، برم حیاط ورزش بکنم و بعدش بیام یک لیوان شیر تازه بخورم؛ ولی خب تازه از خواب بیدار شده بودم.
طبق معمول رفتم دست و صورتم رو بشورم؛ دیدم آقا بزرگه زودتر از من اونجا ایستاده؛ بهش گفتم:
- آقا بزرگه چرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

PinkCrow

کاربر انجمن
سطح
19
 
ارسالی‌ها
320
پسندها
10,888
امتیازها
30,963
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #3
بعد از اینکه دست و صورتم رو شستم، رو به آقا بزرگه کردم و گفتم: خب دیگه هیچ مزاحمی روی صورتم نیست؟
آقا بزرگه هم خندید. آخه من نمی‌دونم دلیل این‌همه خنده چی بود.
آقابزرگه گفت: آره گل‌پسر، الآن بریم آماده شیم که می‌خوایم ورزش کنیم.
هرروز دارم این کار رو می‌کنم و نمی‌دونم چرا! امروز باید از آقا بزرگه بپرسم.
- آقا بزرگه برای چی ورزش می‌کنیم؟!
آقا بزرگه که هم خیلی دوست داشت همه‌چیز رو توضیح بده بهم گفت: بیا آماده بشیم تو راه برات توضیح میدم.
لباس ورزشی‌ام رو پوشیدم و آقا بزرگه هم که نمی‌دونم کی لباس عوض کرد، یک لباس ورزشی یکم خنده‌دار تنش کرده بود.
رفتیم پارک پشت خونه‌مون، خیلی خلوت نبود؛ انگار خیلی‌ها با آقا بزرگه دوست هستن. تا رسیدیم پارک آقا بزرگه گفت:
- خب بیا با پیاده‌روی شروع کنیم.
منم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

PinkCrow

کاربر انجمن
سطح
19
 
ارسالی‌ها
320
پسندها
10,888
امتیازها
30,963
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #4
بعد از یک ورزش درست‌وحسابی که با آقا بزرگه کردم دیگه موقعش بود بریم خونه، آخه من باید می‌رفتم مدرسه. تو راه برگشت نخواستم ساکت بمونیم، برای همین شروع کردم به سؤال پرسیدن:
- آقا بزرگه!
آقا بزرگه هم که انگار از ورزش سیر نشده بود درحالی‌که ورزش می‌کرد جوابم رو داد:
- بله گل‌پسر؟
راستش رو بخواین من نمی‌دونستم چی باید بگم، اما خب دوست داشتم یک چیزی بپرسم؛ یکم مکث کردم تا یک سؤال به ذهنم برسه.
- آها، چرا همیشه بعد ناهار و شام من باید مسواک بزنم؟
آقا بزرگه خیلی دوست داشت به سؤال‌های من جواب بده، گفت:
- خب به دندون‌های من نگاه کن.
با گفتن این حرف دهانش رو باز کرد و به‌طرف من گرفت.
منم همون‌طور که خودش گفته بود نگاه کردم. از دندون‌های بابام سفیدتر و منظم‌تر بود؛ یعنی از هرچی دندون دیده بودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

PinkCrow

کاربر انجمن
سطح
19
 
ارسالی‌ها
320
پسندها
10,888
امتیازها
30,963
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #5
وقتی رسیدیم خونه مامانم صبحونه رو آماده کرده بود و چون خودش بیرون کار می‌کنه رفته بود، آقا بزرگه زودتر از من رفت و نشست پشت میز و برای خودش لقمه گرفت و یه جوری شروع کرد به خوردن که انگار یک‌ساله چیزی نخورده. با دهان پر بهم گفت:
- بیا تو هم شروع کن، مدرسه‌ات دیر می‌شه ها!
منم که گرسنه بودم رفتم کنارش نشستم و شروع کردم به خوردن صبحونه!
بعد صبحونه باز شروع کردم به سؤال پرسیدن.
- آقا بزرگه شیر چه فایده‌هایی داره؟
آقا بزرگه هم شروع کرد به توضیح دادن.
آقا بزرگه: خب بدنت بعضی وقت‌ها مریضی‌ها رو تو خودش نگه می‌داره، یعنی نمی‌فهمه مریضیه، تو با خوردن شیر اون‌ها را از بین می‌بری؛ شیر باعث می‌شه استخوان‌هات قوی بشه، بهت کمک می‌کنه که زود بزرگ بشی.
بعدش دوباره شروع کرد به خوردن صبحونه‌اش و بعد از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

PinkCrow

کاربر انجمن
سطح
19
 
ارسالی‌ها
320
پسندها
10,888
امتیازها
30,963
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #6
بعد مدرسه اومدم خونه و شروع کردم به درس خوندن. آقا بزرگه اومد و گفت:
- بهتره بعد از ناهار یک ساعت بخوابی!
من هم خواستم دلیل این کار رو بدونم، برای همین پرسیدم:
- چرا آقا بزرگه؟
آقا بزرگه اومد پیشم نشست و گفت:
- خب این کار باعث می‌شه مغزت یکم استراحت کنه، بعد بیدار شدن بهتر از قبل کار می‌کنه!
من هم چون همیشه به حرف‌های آقا بزرگه گوش می‌دادم، رفتم یک ساعت کامل خوابیدم.
بعد بیدار شدن شروع کردم به خوندن درس‌هام، احساس کردم درس رو خوب متوجه می‌شم، احساس کردم دارم باهوش می‌شم.
درس‌هام که تموم شد با آقا بزرگه بازی کردم تا شب شد.
آقا بزرگه گفت:
- یک کاغذ بردار و بیا بشین!
من هم همین کار رو کردم، بعدش بهم گفت:
- بنویس کارهای خوب و کارهای بد!
من هم همین کار رو کردم، بعدش گفت:
- حالا فکر کن ببین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Afsaneh.Norouzy

نویسنده افتخاری
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,270
پسندها
100,340
امتیازها
74,373
مدال‌ها
52
  • #7
تاپیک داستان‌کودک شما قفل شد.
به دلیل کم بودن تعداد پارت‌ها به روی سایت منتقل نخواهد شد.
با تشکر از اعتماد شما نویسنده عزیز
داستان‌کودک.jpg
 
امضا : Afsaneh.Norouzy
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا