شاعر‌پارسی اشعار عرفی شیرازی

  • نویسنده موضوع Sama_Shams
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 129
  • بازدیدها 2,559
  • کاربران تگ شده هیچ

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • #121
من صید غم عشوه نمایی که تو باشی
بیمار به امید دوایی که تو باشی

لطفی به کسان گر نکند عیب بگیرند
غارت زدهٔ مهر و وفایی که تو باشی

مردم همه جویند نشاط و طرب و عیش
من فتنه و آشوب بلایی که تو باشی

ای بخت ز شاهی به گدایی نرسیدیم
در سایهٔ میمون همایی که تو باشی

از بس که ملایک به تماشای تو جمعند
اندیشه نگنجد به سرایی که تو باشی

خورشید به گرد سر هر ذره بگردد
آن جا که خیال تو و جایی که تو باشی

عرفی چه کند گر به ضیافت بردش وصل
با نعمت دیدار گدایی که تو باشی
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • #122
تا بدانی که دوستدار کشی
نکشی چون من، ار هزار کشی

تا کی از عشوه نیم مستان را
بشکنی جام و در خمار کشی

آتشم زن که زنده گردم باز
گر چو شمعم هزار بار کشی

تا به کی این عروس عصمت را
عقد بندی و در کنار کشی

عشق را شو، که خویش را ترسم
در شبیخون روزگار کشی

در قیامت کند گل افشانی
بلبلی که در بهار کشی

ترسم ای عشق مهربان که مرا
سر به زانوی غمگسار کشی

مردم از شوق، ای دعا وقت است
که کشی تیغ و انتظار کشی

منت قتلم ار کنی قسمت
دو جهان را به زیر بار کشی

به تماشا طلب ترحم را
عرفی خویش را چو زار کشی
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • #123
اگر آرایش از دکانچهٔ ناموس بستانی
سر آویل تذرو و حلهٔ طاووس بستانی

نگیری هیچ اسباب ترنم، در ضرر افتد
همه هیهات برداری، همه افسوس بستانی

چراغت از دل آتش پرستان گر شود روشن
در اندازی درآتش سبحه و ناقوس بستانی

ادب از دست بگذاری و سودای وصال او
به لعلش جان دهی در آستانش، بوس بستانی

هر آن سرمایهٔ مقصود نایاب تر، عرفی
نجویی گر دهندت قدر نامحسوس بستانی
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • #124
بهار رفت و نکردیم عزم جای خوشی
برهنه سر بنشستیم در هوای خوشی

بهار رفت و به هنگامهٔ نواسنجان
ولی از هوش نرفتیم از نوای خوشی

بهار رفت و به مستان گریه دوست دمی
نداشتیم سرودی به های های خوشی

بهار رفت و نبردیم هم عنان چمن
دلی گرفته ز عمری به دلگشای خوشی

بهار رفت و به گلبانگ بلبلان چمن
پیاله ای نکشیدیم در هوای خوشی

به ترهات تو عرفی خوشند دانایان
ندیده ام به جهان چون تو ژاژخای خوشی
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • #125
بشتاب در راه طلب، بگذر ز هر آسودنی
این ره که بی پایان خوش است، ارزد به قدم فرسودنی

تحصیل درد دوستی، آن سو ترست از بیش و کم
دست از طلب کوته مکن، تا ممکنت افزودنی

کی نعمت دیدار او، می گنجد اندر حوصله
موسی کجا داغم کند، از دست و لب آلودنی

هر شوخ کامد در جهان، بگذاشت چندین رسم نو
کو از تو در عالم به ما، بر دوستان بخشودنی

اندیشه بی افسوس نی، عرفی چه تدبیر است این
گه سر به زانو ماندنی، گه دست بر هم سودنی
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • #126
ای نه فلک ز خوشهٔ صنع تو دانه ای
وز قصر کبریای تو عرش آشیانه ای

در تنگنای کوچهٔ شهر جلال تو
وسعت گه زمانه کمین کارخانه ای

پروازگاه طایر صنعت کجا بود
جایی که دارد از دو جهان آشیانه ای

نه توسن سپهر سراسیمه در رهت
تا حکمتت گرفته به کف تازیانه ای

ذات تو قادرست به ایجاد هر محال
الا به آفریدن چون خود یگانه ای

عفوت ثواب دشمن و حلمت گناه دوست
هر گام چیده عاطفت آب و دانه ای

عرفی تمام معصیت اما به دست او
هست از عنایت تو عنان بهانه ای
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • #127
ای عشق خوش تهیهٔ لذات کرده ای
طوطی سدره وقف خرابات کرده ای

نازم به بازی تو که در عرصهٔ فریب
منصوبهٔ نچیدهٔ مرا مات کرده ای

صوفی به گفته صیغهٔ توحید باطل است
یعنی که در معاملهٔ ذات کرده ای

زاهد بیا که کفر تو ثابت کنم که تو
کفر مرا به دین خود اثبات کرده ای

عرفی دگر به طور تمنا مرو، ببین
امشب چه ها به جان مناجات کرده ای
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • #128
تا مژدهٔ زخم دگر، دامن کش جان کرده ای
دشوار دادن جان من، خوش بر من آسان کرده ای

مستانه گریند از غمت، اهل ورع در صومعه
گویا تبسم گونه ای در کار ایشان کرده ای

خوش با دل جمع آمدی، نازان به حسن خویشتن
از عشوه گویا هر طرف، دل ها پریشان کرده ای

زنار عصمت پیشگان پوشند عیب برهمن
خوش توتیای آفتی در چشم انسان کرده ای

مهر و وفا را جذبه ای می باشد ای اهل طلب
رو گوشه ای بنشین، چرا، رو در بیابان کرده ای

چشمی که بازش کرده ای، از گریه خون آمد، ولی
خون گرید آن چشمی که تو، پاکش به دامان کرده ای

در حشر اگر نشناسدت، معذور باید داشتن
چشمی که از نظارهٔ آن چهره حیران کرده ای
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • #129
ای که سر تا قدمم را به جنون داشته ای
تا مرا داشته ای، غرقه به خون داشته ای

سر انصاف تو گردیم که با این همه حسن
از دل ما طمع صبر و سکون داشته ای

گر دلیرانه بتازی به من ای چرخ رواست
تا تو در معرکه ای خصم زبون داشته ای

نوش کن خون دلم تا بشناسی ای خضر
که تو در چشمهٔ حیوان همه خون داشته ای

دل عرفی بخر از خویش و به خورشید فروش
تا ببینی به چه می ارزد و چون داشته ای
 

M.Fakher

مدیر بازنشسته + نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/6/19
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,770
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
سطح
33
 
  • #130
ماییم و شب تار و غم یار و دگر هیچ
صبر کم و بی تابی بسیار و دگر هیچ
ماییم و لبا لب شدن از یار و دگر هیچ
منصور و اناالحق زدن از دار و دگر هیچ
گر راه به مرهمکده عشق بیابی
الماس بنه بر دل افکار و دگر هیچ
بر لوح مزارم بنویسید پس از مرگ
کای وای زمحرومی دیدار و دگر هیچ
در حشر چو پرسند که سرمایه چه داری
گویم که غم یار و غم یار و دگر هیچ
از کعبه گر این بار برونم بگذارند
ناقوس به دست آرم و زنّار ودگر هیچ
عرفی به غلط شهر ه شهرست ببینید
صد گل زده بر گوشه دستار ودگر هیچ
 
امضا : M.Fakher

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا