داستان کودک داستان کودک تعمیرگاه دکتر مارک | نگین قاسمی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع NEGIN_R
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 8
  • بازدیدها 257
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

NEGIN_R

مدیر بازنشسته
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
26/7/18
ارسالی‌ها
1,796
پسندها
64,265
امتیازها
77,373
مدال‌ها
33
سن
26
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان کودک: 13
ناظر: Farzaneh.Rezvani *~*F. R*~*


نام داستان کودک: تعمیرگاهِ دکتر مارک
نویسنده: نگین قاسمی
ژانر: #علمی_تخیلی
جنسیت: برای همه
گروه سنی: الف، ب

خلاصه: دکتر مارک توی محل جدید زندگیش با دوتا همسایه دوست‌داشتنی آشنا میشه و اونا رو به تعمیرگاه ساده‌اش راه میده و در این بین با موضوعاتی روبه‌رو می‌شوند، که باعث معروف شدن تعمیرگاه دکتر مارک در کل دنیا می‌شوند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : NEGIN_R

NEGIN_R

مدیر بازنشسته
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
26/7/18
ارسالی‌ها
1,796
پسندها
64,265
امتیازها
77,373
مدال‌ها
33
سن
26
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #2
به نام خداوند بخشنده و مهربان

یک روز پاییزی زیبا، وقتی که برگ های زرد و نارنجی از روی شاخه های خشک شده‌ی درختان می‌افتادند و تصویر قشنگی از زیباترین فصل سال رو درست می‌کردند؛ آلوین و راشل دو دوست مودب، مهربون و باهوش، برای بازی کردن به پارکی که در نزدیکی خونه‌شون قرار داشت رفته بودند. در پارک روی برگ های زرد و نارنجی راه می‌رفتند و از صدای خش خش برگ‌ها لذت می‌بردند.
بعد از بازی کردن، تصمیم گرفتند که به خونه برگردند. در راه یه مرد دیدن که ماشین عجیب و غریب و بنفش رنگش رو پر از وسایل کرده بود. از سردرگم بودنش بچه‌ها حدس زدند که دنبال ادرس است و تابحال به این محله نیامده است. بنابر این برای کمک کردن نزدیک رفتن و مودبانه سلام کردند. مرد که آلوین و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : NEGIN_R

NEGIN_R

مدیر بازنشسته
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
26/7/18
ارسالی‌ها
1,796
پسندها
64,265
امتیازها
77,373
مدال‌ها
33
سن
26
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
الوین و راشل که از حرف همسایه جدیدشون خوششون اومده بود خندیدند و گفتن اگر کمک بخواهد حاضرند به او کمک کنند.
مرد از رفتار دختر و پسر مهربون لبخندی. زد و گفت:
-دوست دارید اشنا بشیم؟ من دکتر مارک هستم.
و با صدایی آرام تر ادامه داد:
- یه کارگاه جادویی دارم.
الوین هیجان زده از شنیدن واژه کارگاه، گفت:
- من هم الوینم... اوه، چه کارگاهی؟
دکتر مارک سری تکون داد و گفت:
- بعد از چیدن وسایل می‌تونید به خونه‌ام بیاید و کارگاه من رو از نزدیک ببینید.
راشل دست‌هاشو برد پشت سرش و گفت:
- اسم من راشِل هست و از اشنایی باهاتون خوشوقتم... خیلی دوست دارم کارگاه شما رو ببینم.
دکتر مارک: منم خوشبختم خانوم زیبا.
دکتر مارک به بچه‌ها نگاه کرد و گفت:
-خب پس بریم که من هم وسایلم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : NEGIN_R

NEGIN_R

مدیر بازنشسته
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
26/7/18
ارسالی‌ها
1,796
پسندها
64,265
امتیازها
77,373
مدال‌ها
33
سن
26
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
زنگ در رو زدند و مادر در رو باز کرد و با لبخند زیبایش به بچه‌ها سلام کرد و ازشون خواست قبل از هر چیز دست و صورتشون رو بشویند و بعد برای خوردن ناهار به اشپزخانه بروند. راشل و الوین به سرعت کارهایی که مادر گفته بود رو انجام دادند و بعد از عوض کردن لباس‌هاشون به اشپزخانه رفتند. به ارامی پشت میز نشستند و راشل شروع کرد به تعریف کردنِ اتفاقاتی که در پارک افتاده بود کرد، تا رسید به ماجرای دیدن دکتر مارک.
- مامان نمی‌دونی چقدر جالب بود. ماشینش و قیافه‌اش واقعا شبیه دکترای توی برنامه کودک‌ها بودند. من که فکر می‌کنم واقعا یه کارگاه جادوییِ واقعی داره و اونجا کارای فوق‌العاده‌ای انجام می‌شه.
مادر که با ارامش به حرف های راشل گوش می‌کرد بعد از تمام شدنش گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : NEGIN_R

NEGIN_R

مدیر بازنشسته
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
26/7/18
ارسالی‌ها
1,796
پسندها
64,265
امتیازها
77,373
مدال‌ها
33
سن
26
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
-مامان اگر با ما به خونه دکتر مارک بیای و اشنا بشی باهاش من فکر می‌کنم که ازش خوشت بیاد و اجازه بدی من و راشل چند ساعتی رو توی کارگاهش بگذرونیم.
باز هم راشل با صدای جیغ و نازکش حرف های الوین رو تایید کرد:
-اره، اره مامان. خواهش می‌کنم که بیا و اجازه بده من اونجا رو ببینم! باور کن خیلی خوش می‌گذره بهمون.
آلوین برای راضی کردن مادرش گفت:
- قول میدیم که بچه‌های خوبی باشیم و دردسر درست نکنیم.
مامان که زن مهربونی بود لبخند زد و گفت:
- مشکلی نیست اما اگر متوجه بشم که شیطونی کردید، دیگه اجازه نمیدم برید با دوستاتون بازی کنید.
فردای ان روز، آلوین و راشل بعد از صبحانه خوردن، با ذوق به مدرسه رفتند. مادرشون به انها قول داده بود بعد از ظهر همراهشون به خونه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : NEGIN_R

NEGIN_R

مدیر بازنشسته
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
26/7/18
ارسالی‌ها
1,796
پسندها
64,265
امتیازها
77,373
مدال‌ها
33
سن
26
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
بالاخره لحظه‌ای که بچه‌ها منتظرش بودند سر رسید. راشل موهای بلند و طلایی رنگش را بالای سرش بست و الوین دستی بر روی سرخی گونه هایش که مثل لبش انگار رنگ شده بودند کشید از قیافه‌های مناسب خود که مطمئن شدند، به طرف مادر رفتند. هر سه باهم به سمت خانه‌ی دکتر مارک قدم برداشتند. راشل لی لی کنان جلوتر از الوین و مادرش به سمت زنگ در رفت و دستش رو روی زنگ گذاشت. صدای پای دکتر مارک رو از پشت در شنید و با هیجان بالا و پایین پرید و گفت:
- الوین بدو... دکتر خونه‌است.
الوین که نمیخواست پیش مامانش پسر شیطونی به نظر برسه گفت:
- هیس! راشل اروم باش.
با باز شدن در توسط دکتر مارک الوین و مادر هم رسیدند. بچه‌ها بلند سلام کردند و دکتر مارک با مهربونی جوابشون رو داد. سپس به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : NEGIN_R

NEGIN_R

مدیر بازنشسته
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
26/7/18
ارسالی‌ها
1,796
پسندها
64,265
امتیازها
77,373
مدال‌ها
33
سن
26
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
الوین و راشل که برای دیدن تعمیرگاه خیلی عجله داشتند گفتند:
- بعدا اشنا بشید اما الان بریم تعمیرگاه رو ببینیم لطفا!
دکتر مارک به ذوق کودکانه‌شون لبخند زد و بعد از خداحافظی با سارا، مادرِ مهربونِ بچه‌ها درو نگه داشت تا الوین و راشل داخل خونه بروند.
بچه‌ها با هیجان دور تا دور خونه رو نگاه میکردند تا بتونند در تعمیرگاه رو پیدا کنند اما وقتی هیچ چیز جادویی و غیر معمولی رو ندیدند، با صورت های ناراحت روی کاناپه ها نشستند.
دکتر مارک دوتا لیوان ابمیوه به دست بچه‌ها داد و گفت:
- ناراحت نباشید. تا وقتی شما این ابمیوه ها رو بخورید منم براتون داستان جالبی رو درباره همه تعمیرگاه‌‌ها تعریف می‌کنم.
الوین با شک بپرسید:
- یعنی همه تعمیرگاه‌ها جادویی‌ان که شما داستان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : NEGIN_R

NEGIN_R

مدیر بازنشسته
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
26/7/18
ارسالی‌ها
1,796
پسندها
64,265
امتیازها
77,373
مدال‌ها
33
سن
26
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
روزی خواهد رسید، که ادم ها بین ساختمان های بلند گیر میفتند. به هرجایی که نگاه می‌کنن فقط سنگ و اهن ساختمان ها جلوی چشم‌هاشون میاد. توی جاده‌های باریک و کثیف پر از ماشین‌هایی میشه که دودشون توی هوا پخش میشه و دیگه هیچ خبری از گل و گیاه های زیبا و خوش عطر نخواهیم داشت. دیگه پارک های شهر برای بچه ها جای بازی نداره و نمی‌تونند روی چمن های سرسبز بازی کنند، پس همه‌ی بچه ها مجبور میشن توی خونه هاشون سرگرم بازی بشن و دیگه هیچ وقت بازی با دوست‌هاشون رو تجربه نکنند و با تبلت ها و موبایل ها خودشون رو سرگرم می‌کنن. حتی مدرسه رفتن و درس خوندن کار سختی میشه چون آلودگی اجازه نمیده زندگی عادی داشته باشیم.
دیگه درختی تو شهر هاشون نمی‌بینند و نفس کشیدن سخت میشه چون گیاه و درختی برای تولید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : NEGIN_R

NEGIN_R

مدیر بازنشسته
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
26/7/18
ارسالی‌ها
1,796
پسندها
64,265
امتیازها
77,373
مدال‌ها
33
سن
26
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
آلوین و راشل با چشم‌های درشت شده و متعجب به دکتر مارک نگاه می‌کردند. در ذهن خودشون دنیایی رو تصور می‌کردند که همه چی رنگ تیره و بوی بدی داشته باشه. به مرگ حیوانات فکر می‌کردند و ناراحت می‌شدند از بلایی که قرار بود بر سر جنگل‌ها و طبیعت بیاد.
مدرسه نرفتن و دائماً در خانه موندن برای بچه‌ها کابوس بود چون دلشون میخواست با دوستان‌شون بازی کنند و درس بخوانند.
دکتر مارک هم که ناراحت شدن بچه‌ها رو دید، گفت:
- ناراحت نباشید، من یه راهی بلدم که می‌تونیم با کمک هم برای دنیایی بهتر تلاش کنیم و یک زندگی خوب داشته باشیم!
راشل با ذوق بالا و پایین پرید و گفت:

- چکار کنیم؟ چکار کنیم که ماهی‌ها نمیرن؟ چجوری میشه که همیشه بتونیم درس بخونیم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : NEGIN_R
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا