عجب وفایی دارد این دلتنگی!
تنهاش که میزاری، میری تو جمع وکلی میگی ومیخندی...
بعدکه از همه جدا شدی...
ازکنج تاریکی میاد بیرون می ایسته بغل دستت...
دست گرمشو میزاره در گوشت میگه:
خوبی رفیق؟؟
بازم خودمم وخودت...
خستهام! سنگ نزن، هی نشکن روح مرا
شدهام عاشق یک آینهنشناس چرا؟
گفته بودی که تماشاگر باغ دلمی
لک شده دست تو از شاخهی گیلاس چرا؟
از درختان دلم عشق بچین، نوبری است
فرصتی نیست بیا، کشتن احساس چرا؟