- ارسالیها
- 11,235
- پسندها
- 5,542
- امتیازها
- 60,919
- مدالها
- 23
هرگز بود آدمی بدین زیبایی؟ | یا سرو بدین بلند و خوش بالایی؟ | |
مسکین دل آنکه از برش برخیزی | خرم تن آنکه از درش بازآیی |
گیرم که به فتوای خردمندی و رای | از دایرهی عقل برون ننهم پای | |
با میل که طبع میکند چتوان کرد؟ | عیبست که در من آفریدست خدای |
کی دانستم که بیخطا برگردی؟ | برگشتی و خون مستمندان خوردی | |
بالله اگر آنکه خط کشتن دارد | آن جور پسندد که تو بیخط کردی |
گر کام دل از زمانه تصویر کنی | بیفایده خود را ز غمان پیر کنی | |
گیرم که ز دشمن گله آری بر دوست | چون دوست جفا کند چه تدبیر کنی؟ |
ای کودک لشکری که لشکر شکنی | تا کی دل ما چو قلب کافر شکنی؟ | |
آن را که تو تازیانه بر سر شکنی | به زانکه ببینی و عنان برشکنی |
ای مایهی درمان نفسی ننشینی | تا صورت حال دردمندان بینی | |
گر من به تو فرهاد صفت شیفتهام | عیبم مکن ای جان که تو بس... |
سوی خود خوان یک رهم تا تحفه جان آرم تو را | جان نثار افشان خاک آستان آرم تو را | |
از کدامین باغی ای مرغ سحر با من بگوی | تا پیام طایر هم آشیان آرم تو را | |
من خموشم حال من میپرسی ای همدم که باز | نالم و از نالهی خود در فغان آرم تو را | |
شکوه از پیری کنی زاهد بیا همراه من | تا به میخانه برم پیر و جوان آرم تو را | |
ناله بیتاثیر و افغان بیاثر چون زین دو من | بر سر مهر ای مه نامهربان آرم تو را | |
گر نیارم بر زبان از غیر حرفی چون کنم | تا به حرف ای دلبر نامهربان آرم تو را |
به گردون میرسد فریاد یارب یاربم شبها | چه شد یارب در این شبها غم تاثیر یاربها | |
به دل صدگونه مطلب سوی او رفتم ولی ماندم | ز بیم خوی او خاموش و در دل ماند مطلبها | |
هزاران شکوه بر لب بود یاران را ز خوی تو | به شکرخنده آمد چون لبت، زد مهر بر لبها | |
ندانی گر ز حال تشنگان شربت وصلت | ببین افتاده چون ماهی طپان بر خاک طالبها | |
جدا از ماه رویت عاشقان از چشم تر هر شب | فرو ریزند کوکب تا فرو ریزند کوکبها | |
چسان هاتف بجا ماند کسی را دین... |
جوانی بگذرد یارب به کام دل جوانی را | که سازد کامیاب از وصل پیر ناتوانی را | |
به قتلم کوشی ای زیبا جوان و من درین حیرت | که از قتل کهن پیری چه خیزد نوجوانی را | |
تمام مهربانان را به خود نامهربان کردم | به امیدی که سازم مهربان نامهربانی را | |
چه باشد جادهی ای سرو سرکش در پناه خود | تذرو بیپناهی قمری بی آشیانی را | |
مکن آزار جان هاتف آزرده جان دیگر | کزین افزون نشاید خست جان خسته جانی را |
جان به جانان کی رسد جانان کجا و جان کجا | ذره است این، آفتاب است، آن کجا و این کجا | |
دست ما گیرد مگر در راه عشقت جذبهای | ورنه پای ما کجا وین راه بیپایان کجا | |
ترک جان گفتم نهادم پا به صحرای طلب | تا در آن وادی مرا از تن برآید جان کجا | |
جسم غم فرسود من چون آورد تاب فراق | این تن لاغر کجا بار غم هجران کجا | |
در لب یار است آب زندگی در حیرتم | خضر میرفت از پی سرچشمهی حیوان کجا | |
چون جرس با ناله عمری شد که ره طی میکند | تا رسد هاتف به گرد محمل جانان کج |
تو ای وحشی غزال و هر قدم از من رمیدنها | من و این دشت بیپایان و بیحاصل دویدنها | |
تو و یک وعده و فارغ ز من هر شب به خواب خوش | من و شبها و درد انتظار و دل طپیدنها | |
نصیحتهای نیک اندیشیت گفتیم و نشنیدی | چها تا پیشت آید زین نصیحت ناشنیدنها | |
پر و بالم به حسرت ریخت در کنج قفس آخر | خوشا ایام آزادی و در گلشن دویدنها | |
کنون در من اگر بیند به خواری و غضب بیند | کجا رفت آن به روی من به شوق از شرم دیدنها | |
تغافلهای او در بزم غیرم کشته بود امشب | نبودش سوی من هاتف گر آن... |
به بزمم دوش یار آمد به همراه رقیب اما | شبی با او بسر بردم ز وصلش بینصیب اما | |
مرا بی او شکیبایی چه میفرمائی ای همدم | شکیب آمد علاج هجر دانم کو شکیب اما | |
ز هر عاشق رموز عشق مشنو سر عشق گل | ز مرغان چمن نتوان شنید از عندلیب اما | |
خورد هر تشنه لب آب از لب مردم فریب او | از آن سرچشمه من هم میخورم گاهی فریب اما | |
به حال مرگ افتاده است هاتف ای پرستاران | طبیبش کاش میآمد به بالین عنقریب اما |