برایت یک بغل ایینه چیدم
که وقتی امدی از دورها باز
جهانم پر شود از بودن تو
کنم با بال چشمان تو پرواز
نمی ایی چرا ؟ گلها که پژمرد !
چرا این بار اینقدر دیر کردی ؟!
نمی دانی فراموشی گناه است ؟
خیالم را کمی دلگیر کردی
چه تاریک ست این راهی که رفتی!
نه اوایی ، نه امیدی ، نه نوری
چه سنگین است بر من سرزنشها
زبانهایی که می گویند : ! کوری !
نه حتی سایه ای از دور پیداست
که من از او بپرسم وقت چند است ؟!
کدامین روزها اینجا نشستم!؟
تنیدم بر خودم تاری که تنگ است
هوا سرد است اما اشکهایم
کمی تب دار می ریزد به دامن
نگاهم سرد و اشکم داغتر شد
مگر از تو چقدر راه ست تا من ؟
تمام لحظه ها چشم انتظارم
واینجا می نشینم تا بیایی
تجسم میکنی لبخندها را
و اغوشی که بر من می گشایی ...