به مشت خود گرفته ام، کبودی دهان صبح
مباد به شب گذر کند، بدون تو گمان صبح
و من مدام می روم، کسی که چشم به راه نیست
مدام می رود مدام، هوا که بی پناه زیست
[شهره]
* اگه کسی شاعرش رو میدونه ی اطلاعی بده دیوانگی زین بیشتر زین بیشتر دیوانه جان؟
با ما سر دیوانگی داری اگر دیوانه جان؟
در اولین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو
وقتی نشستی اندکی نزدیکتر دیوانه جان
ای حاصل ضرب جنون در جان جان جان من
دیوانه در دیوانگی دیوانه در دیوانه جان
ما وصل را با واژه هایی تازه معنا می کنیم
روزی بیامیزیم اگر با یکدیگر دیوانه جان
تا چاربند عقل را ویران کنی اینگونه شو
دیوانه خود دیوانه دلدیوانه سر دیوانه جان
ای حاصل ضرب جنون در جان جان جان من
دیوانه در دیوانگی دیوانه در دیوانه جان
هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد
گیرم که عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانه جان
یا عقل را نابود کن یا با جنون خود بمیر
در عشق هم یا با سپر یا بر سپر دیوانه جان حسین منزوی
عاشق نشدی زاهد دیوانه چه می دانی
در شعله نرقصیدی پروانه چه می دانی
لبریز می غمها شد ساغرِ جان من
خندیدی بگذشتی پیمانه چه می دانی
یک سلسله دیوانه افسون نگاه او
ای غافل از آن جادو افسانه چه می دانی
من م**س.ت می عشقم و از توبه که بشکستم
راهم مزن ای عابد می خواره چه می دانی
هما میر افشار
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.