سی ساله که با سپیده سر میزند...!
رفتگر پیر!...
او که چون تابلویِ مسیریاب،
راهنمایِ مسافران سحری ست
در گرگُ میش زمان
ردِّپاهایِ رهگذران را
باترنُّمِ سازِ چوبی دسته بلندش
در فضا به رقص می آورد...
ریز گردهایِ موزی،یارُ غمخوارش گشته اند
با هر ترنُّمِ سازِ چوبی،
بوسه بر لبان خشکِ رفتگر پیر می نَهند
چون بوسه ی اهریمن!...
صدایِ خِس خِس سینه اش،با ترنُّم ساز چوبی
هارمونی مرگ را می نوازد
لحظه ای می ایستد و
چشمهای چون خورشید تازه از پوستِ شب درآمده ی سرخِ سرخش را
در پشتِ پلکهایِ سنگین از غبار،محو میکند...
دوباره خورشید همه جا را روشن کرده
ترنُّمِ ساز چوبی رفتگر پیر،در ازدحام شهر گم شد!
این هم پاداش پایان خدمتش،
ضمیمه ی پرونده اش
سینه ای پُر چرک و خون...
حاصل این شهر شوم!
من آدمیانی دیده ام بینا امّا کور
زاهدانی دیده ام زاهد اما اهلِ زور
زندگانی دیده ام زنده اما اهل قبور
مردگانی دیده ام مرده اما بی سنگِ گور
شاهدانی دیده ام شاهد اما بی شعور
بیدارانی دیده ام بیدار اما سوت و کور
عاکفانی دیده ام عاکف اما اهل حضور
راههایی دیده ام راه اما بی عبور
بلبلانی دیده ام بلبل اما خموش
دیوانگانی دیده ام دیوانه اما اهل هوش
دیوارهایی دیده ام دیوار اما بی ستون
فرزانگانی دیده ام فرزانه اما اهل جنون
کودکانی دیده ام کودک اما اهل دود
شاعرانی دیده ام شاعر اما اهل سود
عارفانی دیده ام عارف اما بی وجود
لشگریانی دیده ام لشگر اما بی جنود*
غاصبانی دیده ام غاصب اما اهل قنوت
سارقانی دیده ام سارق اما اهل جود
محرمانی دیده ام محرم اما بی حدود
نااُمیدانی دیده ام ناامید اما اهل دعا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.