• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زندگی شخصی آقای دکتر | بانوی ایرانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی ایرانی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 458
  • بازدیدها 10,978
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/11/19
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #451
- آقای دکتر پدرخوندمه!
از حرف احسان حسابی تعجب کردم، دکتر امیری برای پسر خونده‎اش این همه دم و دستگاه به هم زده بود؟ نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به اطراف انداختم:
- پوف!
جنسیس قرمز رنگ احسان واقعاً دلبری می‎کرد در مقابل چشم‌هام برای همین مسیر حرف رو عوض کردم:
- چند خریدیش؟
- هدیه گرفتم. بر می‌گرده به روز آشنایی من و امیر!
سوالی نگاش کردم که ادامه داد:
- سوم دبیرستان بودم، امیر هم پیش دانشگاهی. دوتایی توی یک مدرسه درس می‌خوندیم. من ریاضی بودم و اون تجربی. جفتمون رتبه اول کلاس بودیم منتها من شیطون و دردسر ساز بودم و امیرعلی برخلاف من خیلی آروم و عاقل و آقا!
امیر یک سال بود که از ده اومده بود ولی خوابگاه نمی‎رفت، هر روز صبح با سرویس می‌اومد و عصر بر می‎گشت ده! اخلاق و ادبش هم طوری بود که همه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/11/19
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #452
سرم رو به سمت صدا برگردوندم که دیدم بله، خودشه که روی سلطنتی گوشه‌ی سالن زیر نور آباژور نشسته. از آروم بودنش تعجب کرده بودم و مردد سلام دادم که جوابم رو داد و نگاهی به ساعتش انداخت و پرسید کجا بودی تا این موقع شب؟ که جوابی نداشتم و سکوت کردم.
وقتی از جاش بلند شد دیگه واینسادم و شروع کردم پله‌ها رو با دوو بالا رفتن که دم پله آخر از پشت گرفتم! نگاهی به قیافه برافروخته‌اش انداختم که اثری از آرامش قبل توش نبود. همون‌طور که مچ دستم رو گرفته بود از پله‌ها پایین رفت و مقاومت من برای نرفتن همراهش بی نتیجه بود! وقتی رسیدیم دم اتاقش دیگه به غلط کردم افتاده بودم اما هیچ تاثیری نداشت! در اتاق رو باز کرد و هلم داد تو اتاق که کنار تختش خوردم زمین. صدای چرخش کلید تو در دیگه اشکم رو درآورد. قیافه‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/11/19
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #453
چند دقیقه‌ای احسان همونطور که مشغول حرف زدن بود، بین درخت‌های عمارت قدم میزد و من به ماجرایی که تعریف کرد فکر می‌کردم. واقعاً اینکه امیر و احسان جفت‌شون تو شغلی پا گذاشته بودند که شجاعت خاصی می‌خواست محصول این نوع تربیت دکتر امیری بود که واقعاً پسرهاش رو شجاع و قوی بار آورده بود!
احسان: صمد!
صمد: بله آقا.
احسان: دوتا آب میوه برامون بیار.
صمد: چشم الان میارم!
صمد رفت و احسان به طرفم اومد و کنارم نشست:
- چیزی خواستی بهم بگو بردیا!
هنوز حرفش تموم نشده بود که دوباره گوشیش زنگ خورد که صدای اعتراضش رو درآورد:
- ای بابا! عجب گیری کردیم ها! الو... دیگه چیه رضا جان؟... نه! خودش می‌دونه جریان رو، سانسور نکنی که آتو میدی دستش. به شاهین‌ هم بگو... اونجوری گرون‌تر براتون تموم میشه، از من گفتن بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/11/19
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #454
- از کِی اینجایی؟
جواب احسان لبخند کمرنگ توآم با نگاه معنی داری بود که حین تعارف سینی آب میوه، روی لب امیر نشست:
- خب دیگه چه خبر؟ بهتری بردیا؟
- سلامتی. آره بهترم.
امیر روی صندلی روبه‌روی احسان نشست و این بار احسان رو مخاطب قرار داد:
- شما پات بهتره؟
نگاه احسان برای چند ثانیه تو صورت امیر ثابت موند و بعدهم نفس عمیقی کشید:
- آره بهتره!
- خب خدا رو شکر! ببینم سردردی چیزی که نداری، هووم؟!
- نه. چطور؟
- دیدم زیادی فکّت فعال شده، گفتم شاید به سرت هم ضربه خورده!
با توجه به حرف‌هایی که احسان در مورد امیر زده بود، این حرف خیلی معنا داشت! سکوت احسان و نگاه گربه شِرِکیش به امیر هم، فکری که تو ذهنم اومد رو تایید می‌کرد. با این یک جورایی دلم برای احسان می‌سوخت اما قیافه‌اش، چیزی نبود که بشه دید و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/11/19
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #455
*** طاها***

از تو پنجره اتاقم دیدم که باهم اومدند خونه. خوشحال بودم که یک صمیمیت نیم‌بند بین‌شون ایجاد شده. روی تختم دراز کشیدم و به بدنم کمی استراحت دادم، جای شلاق‌ها هنوزم بدجور درد می‌کرد. یک ساعتی تو افکار خودم غرق بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد. از دیدن اسم شاپرک بی‌اختیار لبخند روی لبم نشست و گوشی رو وصل کردم:
- سلام بابا.
- علیک سلام بانو.
- کجایید؟
از تصور قیافه‌ای که پشت این لحن طلبکارانه بود، لبخند روی لبم نشست:
- زیر سایه خدا!
- بابا.
- بله؟
- امشب آفِتون هست، یادتون که نرفته؟
یادِ مرغ شکم‌پُر افتادم و دیگه نتونستم جلو خنده‌ام رو بگیرم.
- چرا متأسفانه اصلاً یادم نبود! حالا ایشالا هفته بعد جبران می‌کنم!
- چه جوری؟
دخترک شیطون خوب بلد بود از آب گل‌آلود ماهی بگیره!
- هفته آینده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/11/19
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #456
- خب دست خودم نیست نگرانتون میشم!
- آهان! نیازی نیست نگران باشی دخترم، من حالم خوبه. یکم به تنهایی احتیاج داشتم برای خودم خلوت کردم. در مورد مسافرتی هم که گفتی با امیرعلی صحبت میکنم، ببرتتون!
- یعنی شما نمی‎خواید بیایید؟
- من یکم سرم شلوغه شده، شما حرکت کنید من‌هم تا پس فردا میام پیشتون، باشه؟
با اکراه باشه‌ای گفت و بعد هم خدافظی کرد. بلافاصله شماره امیر رو گرفتم و باهاش هماهنگ کردم فردا زهرا و عزیز و خونواده بردیا رو برداره و ببره شمال و بعد هم مشهد که قبول کرد و قرار شد فردا عصر حرکت کنه.
از تو پنجره نگاهی به بیرون انداختم. بردیا روی پله کنار آب‌نما نشسته بود و به ماه خیره شده بود. قیافه شهرام و خاطراتی که قبلاً بردیا از کیان برام تعریف کرده بود، خونم رو به جوش می‌آورد. بردیای من زخم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/11/19
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #457
نگاهم رو از چشم‌های خندونش گرفتم و دوباره باهاش هم قدم شدم.
- پدرتون آدم خشک و بداخلاقیه، نه؟
از حرفم بلند خندید:
- نه با این شدتی که شما تو ذهنت تصورش کردی! مخصوصاً الان که خیلی آروم‌تر از قبل شدند.
- مادرتون چیز دیگه‌ای می‌گفتند!
- مثلاً؟
- می‌گفتند در حد مرگ از پدرتون کتک خوردید به طوری که یک هفته بستری بودید!
از حالت تعجب تو چهره‌اش خنده‌ام گرفت. انگار انتظار نداشت چیزی از این موضوع بدونم که گفت:
- ابیگیل گفته بودند از گذشته برات تعریف کردند، اما فکر نمی‌کردم با این پیکسل بالا جزئیات رو هم گفته باشند!
از لحن شوخش بلند خندیدم و پیش خودم اعتراف کردم که به این سادگی‌ها نمیشه ازش حرف کشید! هرجور من سر حرف رو باز می‌کردم، با مهارت خاصی بحث رو می‌پیچوند و نمی‌ذاشت حرف ادامه پیدا کنه برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/11/19
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #458
بغض صدا و غمی که تو چهره‌اش نشست باعث شد دیگه چیزی از محمد نپرسم و مسیر حرف رو عوض کنم. قبلاً هم گوشه‌هایی از گذشته تلخم رو براش گفته بودم، اما امشب فرق می‌کرد دلم بدجور درد و دل می‌خواست. تا نزدیک سحر با هم قدم زدیم و من از گذشته گفتم، از دردهایی که به اندازه تمام عمرم تو قلبم انباشته شده بود. دردهایی که همیشه حتی یاد آوریشون روانم رو به چالش می‌کشید ولی این‌بار فقط تو تاریکی شب چشم‌هام رو به نم نشونده بود. اون‌هم قدم به قدم همراهم می‌اومد و به حرف‌هام گوش می‌داد. حرف‌هام که تموم شد حس خوبی داشت که برای اولین بار احساس کردم دلم سبک شده، نفس عمیقی کشیدم و ریه‌هام رو مهمون هوای خنک سحرگاه کردم.
- بردیا!
واقعاً صداش بغض‌دار شده بود یا گوش‌هام اشتباه شنیده بود؟ سرم رو که به طرفش برگردوندم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/11/19
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #459
یعنی قیافه مستأصل احسان چیزی نبود که بشه دید و نخندید. اما بابا برخلاف من قیافه جدی‌ای به خودش گرفت و از احسان خواست روی نیمکت سنگی کنار پیاده‌رو بشینه.
- دکتر حیدری نگفت به پات استراحت بدی و روش راه نری؟
- یکی این رو باید تو کله امیرعلی فرو کنه!
- این‌قدر پشت سرِ برادر بزرگترت حرف نزن! الان‌هم زنگ می‌زنم یک آژانس بیاد، برو عمارت استراحت کن!
- با هم میریم دیگه؟
بابا در حالی که به آژانس زنگ میزد نگاهی به مچ پای احسان انداخت و جواب منفی قاطعی بهش داد.
- نه!
- پس آژانس رو کنسل کنید، چون من تنها نمیرم!
- تا عمارت که راهی نمونده شما برو ما هم داریم می‌آییم!
- شرمنده، من تو ماموریتم و بدون دستور مافوقم نمی‌تونم موقعیتم رو ترک کنم!
دیگه تا آژانس بیاد هر میخی بابا کوفت، احسان یک دبه بهش آویزون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا