- ارسالیها
- 467
- پسندها
- 5,484
- امتیازها
- 21,583
- مدالها
- 11
- نویسنده موضوع
- #431
نفس حسرت باری کشید و شروع کرد:
- نوجوون بودم که با شهرام آشنا شدم. تو خیابون هم دیگه رو دیدیم. جوون خوش قیافه و خوش برخورد و البته چرب زبونی بود. منهم بچه بودم و حرفهای شهرام رو دوست داشتم، مخصوصا که بهم ابراز علاقه میکرد.خیلی زود بهش وابسته شدم و اونهم به بهونههای مختلف از زیر بار ازدواج شونه خالی میکرد. بیشتر هم روی سن کم من مانور میداد. یک سال به همین منوال گذشت تا اینکه یک روز شهرام گفت میخواد از ایران بره و وقتی فهمید خواهرِ من هم آمریکاست دیگه رسما پا پیش گذاشت و اومد خواستگاری تا بعد ازدواج باهم بریم آمریکا. پدرم به شدت مخالف این ازدواج بود که با گریه و زاری و تهدید به فرار من راضی شد با این ازدواج موافقت کنه. ولی بعد از جاری شدن خطبه عقد بهم گفت روی هیچ کمکی از جانب اون...
- نوجوون بودم که با شهرام آشنا شدم. تو خیابون هم دیگه رو دیدیم. جوون خوش قیافه و خوش برخورد و البته چرب زبونی بود. منهم بچه بودم و حرفهای شهرام رو دوست داشتم، مخصوصا که بهم ابراز علاقه میکرد.خیلی زود بهش وابسته شدم و اونهم به بهونههای مختلف از زیر بار ازدواج شونه خالی میکرد. بیشتر هم روی سن کم من مانور میداد. یک سال به همین منوال گذشت تا اینکه یک روز شهرام گفت میخواد از ایران بره و وقتی فهمید خواهرِ من هم آمریکاست دیگه رسما پا پیش گذاشت و اومد خواستگاری تا بعد ازدواج باهم بریم آمریکا. پدرم به شدت مخالف این ازدواج بود که با گریه و زاری و تهدید به فرار من راضی شد با این ازدواج موافقت کنه. ولی بعد از جاری شدن خطبه عقد بهم گفت روی هیچ کمکی از جانب اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.