- ارسالیها
- 467
- پسندها
- 5,484
- امتیازها
- 21,583
- مدالها
- 11
- نویسنده موضوع
- #441
روی تختم نشستم و لبتابم رو روشن کردم. تایپ گزارشم حداقل یک ساعت وقت میبرد. خوشحال بودم که مأموریتم با موفقیت انجام شد و ما تونستیم مصطفی رو به عنوان نفوذی وارد گروه خفاش کنیم. زخم بازو و سوختگیهای بدنم خیلی اذیت میکرد اما سعی کرده بودم جلو چشمهای بابا آفتابی نشم که نفهمه. دلم نمیخواست با این شرایطی که داره بیشتر ناراحتش کنم. ولی خب درد زخمهام اذیتم میکرد. این شایانِ بی مصرف هم هر وقت کارش داشتم، نبود!
- پووف.
از جام بلند شدم و به طرف کیفم رفتم. هرچند خود درمانیهای چند روزهام نتیجه نداده بود اما بازم یک مُسکّن و یک آموکسیسیلین خوردم و دوباره برگشتم مشغول تایپ شدم که تقه ای به در اتاقم خورد.
- امیر علی.
سریع کاغذهای دور و برم رو جمع کردم و تو پوشه گذاشتم و به طرف در رفتم و بازش...
- پووف.
از جام بلند شدم و به طرف کیفم رفتم. هرچند خود درمانیهای چند روزهام نتیجه نداده بود اما بازم یک مُسکّن و یک آموکسیسیلین خوردم و دوباره برگشتم مشغول تایپ شدم که تقه ای به در اتاقم خورد.
- امیر علی.
سریع کاغذهای دور و برم رو جمع کردم و تو پوشه گذاشتم و به طرف در رفتم و بازش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.