متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زندگی شخصی آقای دکتر | بانوی ایرانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی ایرانی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 458
  • بازدیدها 11,560
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #441
روی تختم نشستم و لب‌تابم رو روشن کردم. تایپ گزارشم حداقل یک ساعت وقت می‌برد. خوشحال بودم که مأموریتم با موفقیت انجام شد و ما تونستیم مصطفی رو به عنوان نفوذی وارد گروه خفاش کنیم. زخم بازو و سوختگی‌های بدنم خیلی اذیت می‌کرد اما سعی کرده بودم جلو چشم‌های بابا آفتابی نشم که نفهمه. دلم نمی‌خواست با این شرایطی که داره بیشتر ناراحتش کنم. ولی خب درد زخم‌هام اذیتم می‌کرد. این شایانِ بی مصرف هم هر وقت کارش داشتم، نبود!
- پووف.
از جام بلند شدم و به طرف کیفم رفتم. هرچند خود درمانی‌های چند روزه‌ام نتیجه نداده بود اما بازم یک مُسکّن و یک آموکسی‌سیلین خوردم و دوباره برگشتم مشغول تایپ شدم که تقه ای به در اتاقم خورد.
- امیر علی.
سریع کاغذهای دور و برم رو جمع کردم و تو پوشه گذاشتم و به طرف در رفتم و بازش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #442
- اونوقت تو اون خراب شده‌ی ستادتون یک دکتر نبود، این زخم‌ها رو ضدعفونی و پانسمان کنه؟
سکوت کردم و بابا با همون لحن توبیخیش ادامه داد:
- صدبار بهت گفتم اینجور چیزی پیش میاد همون اول بیا بگو، نذار عفونی بشه. ولی کو گوش شنوا؟ میدونی الان حقت چیه؟
سؤالی نگاش کردم که ادامه داد:
- بگم زهرا بیاد پانسمان کنه!
این رو گفت و به طرف در اتاقم رفت که به طرفش دویدم و جلو در وایسادم:
- غلط کردم!
چند ثانیه بهم زل زد اما نتونست جلو خنده‎اش رو بگیره. نفس عمیقی کشید و به طرف تختم برگشت:
- یک بار دیگه از این کارها بکن ببین چه به روزت میارم! بیا دراز بکش ببینمت!
نگاهم رو از دستکش‌هایی که داشت دست می‎کرد گرفتم و گفتم:
- خیلی وقت طول میکشه؟
- چطور؟
- فردا باید دوتا گزارش نیمه تموم رو تحویل بدم!
- فردا رو برات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #443
- کیان به‌خدا می‌کشمت اگه یک تارِ مو از سرش کم بشه!
بردیا بود که داشت پشت تلفن داد می‌زد و بعدهم لگد محکمی به در گاراژی سوله زد. چند دقیقه طول کشید که در باز شد و دوتا آدم هیکلی اومدند بیرون، نگاهی به اطراف انداختند و بعد از اطمینان از تنها بودن بردیا، اجازه دادند بره تو سوله. این قضیه خیلی بو دار بود. اما صبر کردم ببینم چی پیش میاد. نیم ساعت گذشت اما بردیا بیرون نیومد، دیگه نمی‌تونستم صبر کنم، می‌ترسیدم اتفاقی براش بیافته. شماره امیرعلی رو گرفتم که در دسترس نبود. زنگ احسان زدم که اون هم گوشیش خاموش بود. آدرس سوله رو برای جفتشون پیامک کردم و گفتم اگه تا ظهر بهشون زنگ نزدم بیاند دنبالم. گوشیم رو هم سایلنت کردم و از دیوار پشتی سوله رفتم داخل. خلوت بودن سوله نگرانیم رو بیشتر می‌کرد. از تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #444
- خیلی وقت پیش سال بدجور من رو زیر باد مشت و لگد گرفتی، یادته آنتونی؟ می‌بینی دنیا چقدر کوچیکه؟ حالا وقتشه تاوان اون روز رو پس بدی! نظرت چیه؟ هووم؟
از حرف کیان دلم لرزید. من از این حیوون عجیب می‎ترسیدم اما دکتر برخلاف من خیلی آروم بود و تنها چیزی که تو نگاهش دیده نمی‌شد، ترس بود!
- ببندیدش به ستون!
کیان اسلحه رو روی شقیقه من گذاشت و بادیگاردش دستبند دکتر رو باز کرد و به طرف ستون کنار زیر زمین هلش داد.
- راه بیافت!
اینبار کیان با من بود. من رو هم به طرف ستون برد و روبه روی دکتر نگهم داشت. طوری که فقط ستون زیر زمین بینمون فاصله انداخته بود. وقتی دست‌هامون رو با دستبند دور ستون به هم بهم قفل کردند، تو دلم فاتحه‌مون رو خوندم. کیان به طرفمون اومد و دود سیگارش رو تو صورت دکتر فوت کرد:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #445
- من فکر بهتری دارم!
- چی؟
دکتر نقشه خوبی داشت اما ریسکش بالا بود. احتمال موفقیت و شکستمون پنجاه- پنجاه بود اما دکتر اصرار داشت عملیاتیش کنه برای همین من خودم رو به دل درد زدم و دکتر شروع کرد به مشت زدن به در زیر زمین و کمک خواستن. صدای پایی که با عجله از پله ها می اومد پایین، استرسم رو بیشتر کرده بود اما دیگه وقت پا پس کشیدن نبود.
بادیگارد: چه خبرته؟
- پسرم دل درد شده. علایم آپاندیسیت رو داره!
مرد یک قدم به داخل زیر زمین برداشت اما شک کرد و خواست برگرده که با ضربه هدفدار آرنج دکتر، نقش زمین شد. سریع به طرف دکتر رفتم و کمک کردم هیکل سنگین مرد رو آوردیم داخل زیر زمین و دست‌هاش رو با دستبند بستیم و با یک تکه پارچه کهنه که روی زمین افتاده بود جلو فریاد خواهی احتمالی بعد از هوشیاریش رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #446
امیرعلی با همون لباس نظامی تنش اومد بالای سرم:
- آروم باش بردیا. خوبی؟
بی‌اختیار سوالی که تو ذهنم اومد رو پرسیدم:
- آقای دکتر چی شد؟
- بابا حالشون خوبه. تو اتاقشون دارند استراحت می‌کنند.
خواستم انژیوکت رو از پشت دستم بیرون بیارم که امیرعلی نذاشت:
- احسان بی زحمت بگو شایان یک سری بیاد اینجا!
-کیان چی شد؟
- از دستمون در رفت.
خواستم نفس عمیقی بکشم که درد دنده‌هام منصرفم کرد. اما یک لحظه یاد مهسا افتادم که کیان گروگان گرفته بودش.
- خواهرم؟
- حالشون خوبه، نگران نباش! سروان یاوری صحیح و سالم رسوندشون دم خونه‌تون!
- سروان یاوری
از نگاهی که امیرعلی به احسان انداخت و لبخند احسان فهمیدم این دوتا نامرد همکارند! من رو بگو که فکر می‌کردم امیرعلی از وجود این عمارت و احسان بی‌خبره!
شایان: خوبی بردیا؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #447
انگشت‌های دکتر که روی مچ دستم نشست، فرشته نجاتی بود که من رو از دست اون افکار مزخرف نجات داد. در حالی که نبضم رو چک می‌کرد. شایان حیدری رو مخاطب قرار داد:
- دکتر جان کارهاش انجام شده؟
شایان: نه. نمی‌گذاره!
دکتر این بار قیافه جدی تری به خودش گرفت:
- شایان جان شما وسایلت رو آماده کن الان کمکش می‌کنم آماده بشه. پسرها شما هم بیرون باشید!
نگاهم رو از لبخند کج امیر و احسان که به طرف در می‌رفتند گرفتم و اخم‌هام رو تو هم کشیدم. حرصم می‌گرفت خودش اوضاعش از من بدتر بود، بعد برای من نسخه می‌پیچید!
- پاشو بشین کمکت کنم لباس‌هات رو بیرون بیاریم.
مخاطبش من بودم اما کودک درونم شاید کمی لج باز شده بود که کم محلی می‌کرد!
کم محلیم باعث شد اخم‌هاش رو تو هم بکشه:
- چهار به یک هستیم! بین خودمون حلش کنیم یا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #448
هرچند شایان به شوخی حرفش رو زد ولی فحوای کلامش خیلی معنی داشت و معلوم بود حسابی از حرف دکتر امیری ناراحت شده!
دکتر امیری هم که انگار خوب متوجه این موضوع شده بود، دستی به بازوی شایان زد و گفت:
- من دیدم شما سرت اینجا شلوغه، گفتم دکتر نیاسایی بیاد وگرنه شما و دکتر نیاسایی فرقی ندارید برام. اصلا الان زنگ می‌زنم دکتر نیاسایی نیاد. شما هم محبت کن به دکتر مشکور سفارشی برس، چند ساعتی استراحت کنه! بعد هم احسان رو معاینه کن! به نظر میاد تو عملیات مشکلی براش پیش اومده که تو راه رفت طبیعیش اثر گذاشته بعدش هم بیا اتاق من، منتظرت می‌مونم! البته باید ببخشید که همه زحمت‌های ما افتاد به جونِ شما!
من این مرد رو دوست داشتم. آدمی که با اون همه اعتبار و ثروتش یک‌ذره غرور نداشت. الان اگه من جای دکتر امیری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #449
احسان: تا سه روز دیگه گزارشش رو تحویل میدم!
- خوبه. گزارش خربکاری امروز مهدوی و شجاع رو هم می‌خوام!
- ای بابا، دوباره برگشتی خونه اول که! چطور زیر سیبلی رد کردی که گزارششون رو می‌خوای ازم!؟
- زیر سیبیلی رد کردم یعنی گزارششون رو نمی‌فرستم بالا ولی به معنی این نیست که خودم پیگیر نشم!
- فکر کنم همون گزارششون رو بفرستی بره بالا کمتر اذیت بشند تا بخوای خودت پیگیر بشی!
- باشه. هر جور راحتی!
- امیر کوتاه بیا دیگه. اَه!
از لحن حرصی احسان خنده‌ام گرفته بود که امیرعلی گفت:
- به خاطر اشتباه اون دوتا، دیر رسیدیم و بابا به این روز افتاد! می‌دونی چی کشیدم وقتی بدن نیمه جونش رو آویزون دیدم؟ بذار اون شهرام عوضی رو گیر بندازم پدری ازش دربیارم که تو کتاب گینس ثبت کنند! اما رفیق‌های تو هم توی این ماجرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #450
- اینکه این عملیات خیلی خطرناکه!
- فقط برای من خطرناکه؟ برای خودت چی؟ امنه؟
- چرا یک ذره به فکر بابا نیستی؟ می‌دونی اگه اتفاقی برای جفتمون بیوفته چه به روزشون میاد!؟
- بردیا که هست!
- بردیا!؟ نمی‌بینی این خرمگس چه به روز بابا آورده؟ همین حالا خواب و قرار برای بابا نذاشته اون وقت تو می‌خوای تو مواقع بحرانی حواسش به بابا باشه؟
- امیر به خدا هربار که تنهایی میری این ماموریت‌های خطرناک، دیوونه می‌شم تا ماموریتت تموم بشه. اون سری سر عملیات مرصاد که غیبت زد، می‌دونی چی به روز من اومد مخصوصا که بابا سراغت رو ازم می‌گرفت!؟ تو عملیات میزان برای اینکه دست به سرم کنی فرستادیم برم اهواز پیِ اون پرونده الکی! سه هفته علاف بودم برگشتم فهمیدم ترورت کردند. روم نشد تو چشم‌های بابا نگاه کنم وقتی ازم پرسید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا