متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان نردِ زندگی | فرناز کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع F@rn@z
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 218
  • بازدیدها 11,591
  • کاربران تگ شده هیچ

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
نرد زندگی
نام نویسنده:
f@rn@z
ژانر رمان:
#عاشقانه #اجتماعی
کد رمان: 2519
ناظر: حصار آبی حصار آبی
سطح: برگزیده

1611056872433.png
خلاصه:
زندگی ساتین خوب و معمولی بود؛ البته تا روزی که کیان فرجام سر راهش قرار گرفت و حریفش شد! از آن روز به بعد زندگی‌ برای او مانند تاس و تخته نرد بود، چون هر لحظه‌اش مانند مهره‌ای در صفحه می‌چرخید. کیان تاس را به شانس می‌انداخت و ماهرانه مُهره‌های بختش را می‌چید. ساتین نفهمید که چگونه «دستِ‌خون» گشت و چطور در بازی کیان گرفتار شد؟ تاس تقدیرش بد آمد و بر تخته نشست،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Hani.Nt

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,049
پسندها
14,005
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • #2

566643_29780326cdeca21cd17851009391f06b.jpg


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!

**قوانین جامع تایپ رمان**

** نحوه قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران **

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر مراجعه فرمایید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hani.Nt

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
در گذرگاه زمان، آرام از کنارم گذشتی ‌‌‌‌و بی‌صدا در قلبم نشستی. هر شب با خیال تو خوش و خندان هستم و با این خوشی تو را هم می‌خندانم. اما افسوس؛ چه مظلومانه باور کردم که دوستم داشتی، ای کاش دل ساده‌ی مرا بازی نمی‌دادی! می‌دانی من بلد نیستم انتقام بگیرم، نه دلم می‌آید، نه راهش را می‌دانم. اما بلدم خوب بودنم را نشانت دهم، هر چند که تو به من بدی کردی!
***
در حالی که روی تراسِ کوچک خانه‌ی جدید پشت نرده‌ها ایستاده بودم، با حس غربتی که آن لحظه گریبان‌گیرم شده بود اطراف را نگاه کردم. با وجود آن‌که ساعت نُه صبح را اعلام می‌کرد؛ اما در ماه آبان، هوای شهر تهران آن ‌قدر ابری و دودی بود که نوید یک روز کسالت ‌بار پاییزی را می‌داد. وزش ملایم باد، شاخه‌های بلند درختان و نهال‌های نازک کنار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #4
همیشه انجام دادن کارهایم در تنهایی، حس خوبی برای من به همراه داشت؛ اما اکنون با آمدن دوقلوها دیگر نمی‌شد و نمی‌توانستم به حال خودم تنها بمانم و لازم بود تمام حواسم را معطوف شیطنت و ریخت و پاش‌ آن‌ها کنم. یکی دیگر از پیراهن‌هایم را درون کمد دیواری آویزان کردم و بعد از آن سعی کردم با حالتی شتاب‌زده و زیگزاگ از بین وسایل رد شوم تا سریع‌تر از اتاق بیرون روم.
با دیدن بی‌نظمی و نامرتبی وسایل که همان‌‌جا وسط سالن رها شده بودند دست به کمر ایستادم. سالن پذیرایی و نشیمن به شکل ال در هم ادغام شده بودند، به همین دلیل فضای هال کمی کوچک به نظر می‌رسید. همچنین آشپزخانه‌ای مستطیل شکل که مقابل سالن پذیرایی قرار داشت با کابینت‌های چوبی و قهوه‌ای رنگ. خطاب به ستاره‌ی جا افتاده که با همان حالت همیشگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #5
بر روی مبل راحتی کرم رنگ که با دقت و وسواس توسط سلفون پوشانده شده بود خود را رها کردم و با کشیدن نفس راحتی خطاب به مادر گفتم:
- همون بهتر که به درسا گفتی نیاد، خودمون از پس همه‌ی کارها بر میایم.
یک‌باره احساس تنهایی وجودم را فرا گرفت، چطور می‌توانستیم از عهده‌ی کارها برآییم؟ آن هم زمانی که به حمایتی محکم و استوار نیاز داشتیم. درسا باردار بود و ستاره هم زندگی خودش را داشت. من و مادر چطور می‌توانستیم از خود مراقبت کنیم؟ البته قبل از جدایی پدر و مادر، این مادر بود که تمام امور زندگی را مدیریت می‌کرد و مراقب همه‌ی ما بود با این تفاوت که قبلاً کسی بود که شب‌ها به خانه برمی‌گشت و قبض‌ها به موقع پرداخت می‌شدند و مادر خیالش از بابت حضور پدر در خانه راحت بود، اما اکنون... .
متین درحالی که با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #6
با نگاهی به ساعت مچی ظریف و نقره‌ای رنگم‌ امیدوار نزد خود فکر کردم.
« هنوز یک ساعتی وقت دارم.»
سریع و با عجله لباس‌هایم را با دمِ دست‌ترین مانتو مشکی و شلوار جین آبی تعویض کردم و سرسری دستی به سر و روی خود کشیدم. سپس شال و ژاکت بافتنی و موبایلم را برداشتم و دوربین عکاسی را درون کوله‌‌ی سرمه‌ای گذاشتم و به سرعت از اتاق بیرون رفتم. سالن خلوت شده‌ بود و دیگر از آن همه شلوغی و بی‌نظمی سرسام‌آور خبری نبود. به نظر می‌رسید مادر و ستاره هر دو زحمت زیادی را متحمل شده‌ بودند. اکنون فضای راحت و نشیمن هال از سالن پذیرایی به خوبی تفکیک شده بود و چیدمان آن‌ کاملاً مشخص بود. از دیزاین مبل‌های راحتی و فرش کرم و سرمه‌ای در کنار تلویزیون ال ای دی‌ بسیار خوشم آمد. همچنین مبل‌های استیل طلایی رنگ همراه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #7
همچنان که داشتم دوربین عزیزم را بین دستانم می‌فشردم، صدای بم او را شنیدم که مصرانه پرسید:
- چی شد؟
با بالا آوردن نگاهم، متوجه رنگ سبز چشمان او شدم. نگاه خیره‌اش در نگاهم گره خورد. مکثی کرد و ادامه داد:
- گفتی می‌خوای نگاتیو رو در بیاری.
سرم را تکان دادم و آهسته گفتم:
- اگه راضی نباشید، خب...
هنوز نگاه خیره‌اش را به چشمان من دوخته بود و با لحنی متفکر تکرار کرد:
- اگه راضی نباشم.
بعد کف هر دو دستش را به هم چسباند و ادامه داد:
- باشه می‌تونی نگهش داری، به شرطی که چند تا طرح هم به من بدی، قبول؟
پشت سر هم پلک زدم و سردرگم پرسیدم:
- نمی‌شه این درخواست رو نداشته باشید؟
به طرف موتورش رفت و دستی بر روی زین آن کشید.
- فکر نمی‌کنم چند تا طرح ناقابل زحمتی برای تو داشته باشه، هوم؟
نفسم را بیرون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #8
بعد با لحنی عصبی و کلافه گفت:
- بیا اینجا بشین دختر جون، دیگه هم حرص نخور برات خوب نیست من خودم می‌دونم چی کار باید بکنم و چی کار نباید بکنم.
کاملاً مشخص بود که حسابی از حرف‌های درسا کفری شده است! نفسی عمیق کشیدم و به طرف‌داری از مادر گفتم:
- بی‌خیال درسا، این حرف‎ها رو وِل کن دیگه.
اما او قصد کوتاه آمدن نداشت و با عصبانیت جواب داد:
- یعنی چی که میگی بی‌خیال؟
میان حرف او آهسته گفتم:
- خب، هرچی باشه اون پدر ماست حق داره که دلتنگ ما بشه غیر از اینه؟
درسا با غیظ نگاهم کرد و بعد از مکثی کوتاه تمسخرآمیز گفت:
- پدر! دو سال پیش چی بود، هان؟ اون موقع پدر نبود؟
مادر با صدای بلند هشدار داد.
- ای‌ خدا...درسا تمومش کن. ساتین تو هم دیگه هیچی نگو، نمی‌خوام چیزی بشنوم.
بعد اشاره‌ای به درسا کرد و در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #9
مادر با حالتی آشفته از اتاق بیرون آمد. وقتی چهره‌ی درهم رفته و رنگ پریده‌ی ‌درسا را دید دست بر روی گونه گذاشت و با نگرانی پرسید:
- درسا، خوبی دخترم؟
درسا نگاهش کرد و به سختی جواب داد:
- مامان، فکر کنم از یه ساعت قبل یه دردی توی کمرم می‌گیره و ول می‌کنه.
مادر درحالی که سریع به طرف درسا می‌رفت تا در برخاستن به او کمک کند خطاب به من که هول و دستپاچه کنار می‌رفتم با لحنی قاطع گفت:
- ساتین، برو به موبایل سپهر زنگ بزن و بگو خیلی زود خودش رو برسونه، درسا عزیزم تو فقط نفس عمیق بکش.
او هم در تأیید حرف مادر بلافاصله شروع به تنفس‌های عمیق و پی‌در‌پی کرد. سپس با لحنی شوخ گفت:
- حالا اگه یه موقع اتفاقی برای من افتاد و زنده نموندم قول می‌دین مراقب بچه‌ام باشین و...
مادر سریع میان جمله‌ی درسا اعتراض...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #10
سرانجام پس از بیست ساعت موقعی که هوا هنوز روشن نشده بود خبر به دنیا آمدن نوزاد درسا، توسط پرستار بخش به ما داده شد. هر سه شتاب‌زده پشت در بخش ایستاده بودیم و نفسی آسوده‌ و راحت می‌کشیدیم و به یکدیگر تبریک می‌گفتیم. من برای بار دوم خاله می‌شدم، مادر صاحب نوه‌ی سومش شده بود و سپهر هم اولین‌ بار بود که پدر می‌شد. او تندتند و بی‌اراده در موهای بورَش دست می‌کشید و برای دیدن نوزاد، بی‌صبرانه در سالن قدم برمی‌داشت و با وجود اضافه وزن کمی که داشت اما به چالاکی با حالتی بی‌قرار راه افتاده بود و این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت. سرانجام بی‌قراری سپهر موجب کلافگی پرستار شد طوری که چند‌بار به او تذکر داد:
- آروم باش آقا، این‌جا رو روی سرت گذاشتی.
اما سپهر به تذکر پرستار توجهی نکرد و همچنان اصرار داشت تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا