- ارسالیها
- 375
- پسندها
- 4,117
- امتیازها
- 16,763
- مدالها
- 10
- نویسنده موضوع
- #11
با دیدن چهرههای خندان آنها، احساس آرامش میکردم. به هرحال در تمام مدت این دوسال، با وجود آنکه اندوه ما تمام نشده بود و هنوز هم آثارش به قوت خود باقی مانده بود، اما توانسته بودیم رنج و غم و بلاتکلیفی را تا حدودی پشت سر بگذاریم. هر چند یادآوری آن روزها هنوز هم سخت و ناراحت کننده بود. من هرگز انتظار نداشتم پدرم مرتکب چنین عملی شود و با زنی جوانتر ازدواج کند و پسری خردسال داشته باشد.
سپهر وارد اتاق شد. با نیش بازی که ردیف دندانهای سفید و مرتبش را نمایان میکرد.
- سلام به همگی. درسا! خوبی عزیزم؟
او هم در جواب سری تکان داد و لبخندی اطمینانبخش تحویل سپهر داد.
- میبینی سپهر، چقدر شبیه توئه!
سپهر شادمانه خندید و نزدیکتر آمد. نگاهی پر از مهر به نوزاد بور و سفید انداخت.
- خداروشکر که...
سپهر وارد اتاق شد. با نیش بازی که ردیف دندانهای سفید و مرتبش را نمایان میکرد.
- سلام به همگی. درسا! خوبی عزیزم؟
او هم در جواب سری تکان داد و لبخندی اطمینانبخش تحویل سپهر داد.
- میبینی سپهر، چقدر شبیه توئه!
سپهر شادمانه خندید و نزدیکتر آمد. نگاهی پر از مهر به نوزاد بور و سفید انداخت.
- خداروشکر که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش