متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان نردِ زندگی | فرناز کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع F@rn@z
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 218
  • بازدیدها 11,594
  • کاربران تگ شده هیچ

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #11
با دیدن چهره‌های خندان آن‌ها، احساس آرامش می‌کردم. به هرحال در تمام مدت این ‌دوسال، با وجود آن‌که اندوه ما تمام نشده بود و هنوز هم آثارش به قوت خود باقی مانده بود، اما توانسته بودیم رنج و غم و بلاتکلیفی را تا حدودی پشت سر بگذاریم. هر چند یادآوری آن روزها هنوز هم سخت و ناراحت ‌کننده بود. من هرگز انتظار نداشتم پدرم مرتکب چنین عملی شود و با زنی جوان‌تر ازدواج کند و پسری خردسال داشته باشد.
سپهر وارد اتاق شد. با نیش بازی که ردیف دندان‌های سفید و مرتبش را نمایان می‌کرد.
- سلام به همگی. درسا! خوبی عزیزم؟
او هم در جواب سری تکان داد و لبخندی اطمینان‌بخش تحویل سپهر داد.
- می‌بینی سپهر، چقدر شبیه توئه!
سپهر شادمانه خندید و نزدیک‌تر آمد. نگاهی پر از مهر به نوزاد بور و سفید انداخت.
- خداروشکر که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #12
کمی بعد مادر همراه پرستار بیرون آمد و بعد از شنیدن حرف‌های او کنارم آمد و شتاب‌زده خطاب به من گفت:
- ساتین، تو کلاس داری مادر، باید بری خونه.
خورشید کم‌کم داشت طلوع می‌کرد، سپهر هم در تأیید حرف مادر ادامه داد:
- من، تو رو می‌رسونم.
بلافاصله در جواب به او آهسته گفتم:
- نه سپهر، تو بمون من خودم می‌رم، فقط می‌خوام وسایلم رو بردارم و سریع به دانشگاه برم.
سرانجام بعد از خداحافظی، با اسنپ راهی خانه شدم تا برای حضور در کلاس آماده شوم. آن روز فقط دو ساعت کلاس داشتم‌ و ظهر به خانه برمی‌گشتم و می‌توانستم کمی استراحت کنم. به حرف‌هایی که سپهر گفته بود فکر کردم این‌که درسا را در عمل انجام شده قرار دهیم. اما آیا درست بود یا اشتباه؟ کل مسیر سرگرم پاسخ دادن به پیام‌های پدرم از طریق واتساپ بودم. او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #13
میان سکوتی که در فضای خانه حاکم شده‌ بود وارد اتاقم شدم و درحال تعویض لباس‌هایم با خود فکر ‌‌می‌کردم.
« یعنی این دختر زیبا با جوانی که در همسایگی ما ساکن است، چه نسبتی دارد؟»
زمانی که درگیر این افکار پریشان بودم لحظه‌ای خشکم زد. پشت میز تحریم کنار پنجره نشستم و از حالتی که آن لحظه گریبان‌‌گیرم شده ‌بود کم مانده بود بر روی سرم شاخ درآورم! واقعاً چرا؟ من چه مرگم شده بود؟ به چه کسی حسودی می‌کردم؟ درست است که آن دختر بسیار زیبا بود؛ از آن دسته دخترانی که باعث می‌شد هر دختر دیگری با دیدنش غبطه بخورد. از روی تمسخر لبخندی زدم و با صدایی بلند گفتم:
- خب که چی، مگه مهمه؟ اصلاً اون کیه؟
دوباره به ظاهر زیبای آن دختر فکر کردم، درحالی که نزد خود منصفانه اعتراف می‌کردم.
- انصافاً دختر خوشگلی بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #14
وقتی به محوطه‌ی دانشگاه رسیدم آن ‌قدر درگیر افکار و دنیای درونم بودم که با نگاهی بی‌حالت به روبه‌رو خیره شده بودم. همان لحظه صدای بلند شیده مرا از افکارم بیرون کشید. سرم را چرخاندم، لبخندی زدم و به طرف او راه افتادم. بعد از آن‌ که دست‌های یکدیگر را به گرمی فشردیم؛ او چشمان تیره و ریزش را که حالتی بچه‌گانه داشت جمع نمود و با لحنی شوخ پرسید:
- معلومه حواست کجاست دختر، کجا سیر می‌کنی؟
مکثی کردم و با لبخند گفتم:
- ای بابا نشنیدم خب، حالا چقدر شلوغش می‌کنی؟
دوباره کنجکاو شد و صورت گرد و سبزه‌اش حالتی مشکوک به خود گرفت و پرسید:
- راست بگو ساتین، چیزی شده؟ از دور که تو رو دیدم، مثل کسی بودی که دچار شکست عشقی شده!
شانه‌ای بالا دادم و بی‌حوصله گفتم:
- فقط خسته‌ام، آخه دیشب بچه‌ی درسا به دنیا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #15
تصمیم گرفتم برای شام کتلت درست کنم تا بیشتر از این گرسنه نمانم. مادرم آشپز ماهری بود و تجربیات او همیشه به من کمک می‌کرد تا گاهی اوقات آشپزی قابل باشم. وقتی مطمئن شدم که همه‌ی مواد لازم را در خانه داریم و فقط مجبور بودم برای خرید نان به بیرون از خانه بروم سریع دست به کار شدم و کنار سینک ظرفشویی در حال پوست گرفتن پیازها بودم که با شنیدن صدای زنگ تلفن آنها را رها کردم و گوشی را برداشتم سپس فین‌فین کنان با لحنی گرفته جواب دادم:
- الو، جانم؟
ستاره درحالی که نگران شده بود با دلسوزی پرسید:
- ساتین! چی شده، داری گریه می‌کنی؟
برای اینکه او را از خیال پردازی‌های احتمالی دور کنم تک سرفه‌‌ای کردم و با صدایی که کمی خش داشت جواب دادم:
- نه عزیزم، داشتم پیاز پوست می‌گرفتم که اشکم دراومد.
به نظر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #16
نگاه جستجوگرم بر روی سطح زمین متمرکز شد و متوجه یک جفت تاس کوچک و سفید رنگ شدم. تاس‌ها در حال غلتیدن کنار پای من بودند و به ترتیب همان‌جا متوقف شدند. او پشت به من ایستاده بود و هر دو جیب کاپشنش را می‌گشت. نگاهم را از او گرفتم و دوباره به تاس‌های براق خیره شدم.
- دنبال این‌ها می‌گردین؟
سرش به طرف من چرخید و درحالی که کنجکاوی در چهره‌اش نمایان شده بود، جواب داد:
- گمونم موقعی که دست به جیب بردم، روی زمین افتادند.
سپس درحالی‌که داشت خم می‌شد تا آن‌ها را از روی زمین بردارد با جدیت ادامه داد:
- این‌‌ تاس‌ها برام شانس میارن.
دقیق نگاهش کردم تا مطمئن شوم شوخی نمی‌کند و متوجه شدم حالتش کاملاً جدی است. سریع‌تر دست پیش بردم و تاس‌ها را برداشتم. لبخندی گوشه‌ی لبان برجسته و پهنش نقش بست و مؤدبانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #17
با لحن تندی گفتم:
- خُب که چی؟
شانه‌ای بالا داد و نگاه خیره و کنجکاوش را به من دوخت و آهسته گفت:
- حاضرم شرط ببندم از عکس موتور من طرح بی‌نظیری کشیدی.
گلویم خشک شده بود و با صدای گرفته‌ای گفتم:
- تا حالا کسی به شما نگفته که، آدم خیلی عجیبی هستین؟
چشم‌هایش را تنگ کرد و با حالتی متفکر جواب داد:
- حالا که فکر می‌کنم می‌بینم، این حرف رو زیاد شنیدم، اما مهم نیست.
سپس لبخندی خودپسندانه‌ بر لب آورد و در ادامه گفت:
- فکر کنم، بتونی طبق توافقی که کردیم و طبق عددی که توسط تاس‌ها مشخص شده، تا سه روز دیگه اون طرح رو به من تحویل بدی!
نفسی عمیق کشیدم و اخم‌آلود گفتم:
- واقعیت اینه که الان بیشتر از هر زمان دیگه‌ای از دست خودم عصبانی‌ام، اون روز مقصر بودم که خودم رو مُشتاق نشون دادم، در هر حال شما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #18
***
طی سه روز، بعد از آن دیدار و گفتگو در پارکینگ، من همچنان ناراحت و غمگین غرق در افکار خود بودم. همین امر موجب شده بود، در کانون توجه دیگران به خصوص مادرم قرار بگیرم. نگاه کنجکاو و نگران او همه جا به دنبال من می‌آمد و موجب می‌شد کمی عصبی شوم و به طریقی تلاش می‌کردم تا او را متقاعد کنم، که من حالم خوب است و همه چیز روبه‌راه است.
اما او دست بردار نبود و همچنان با نگرانی مرا زیر نظر داشت. از نظر بقیه هم حال و هوایم کمی تغییر کرده بود، اما با این حال آن‌ها سعی داشتند مادر را به قبول این که ساتین مشکلی ندارد و حالش خوب است ترغیب کنند. با این‌ که سپهر و درسا بارها اصرار کردند که چند روزی نزد آن‌ها بمانم، اما به نظر می‌رسید که هیچ کجا خانه‌ی خود آدم نمی‌شود و من هم راحتی خانه خودمان را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #19
سرانجام روزی که قرار بود به مناسبت تولد پریسا کوچولو در منزل درسا یک مهمانی کوچک برگزار شود، فرا رسید. خیلی دلم می‌خواست با جان ‌و دل در شادی آنها شریک باشم، اما بخشی از وجودم را احساسی غریب فراگرفته بود، که هر از گاهی موجب می‌شد گوشه‌ای بنشینم و غرق در افکارم شوم.
مادر عجله داشت چون می‌خواست زودتر به خانه‌ی درسا برود. قرار بود من هم به خانه‌ی ستاره بروم و همگی از آنجا برای شرکت در مهمانی راهی شویم. در ضمن قصد داشتم هدیه‌ی مناسبی هم تهیه کنم و ستاره تصمیم داشت مرا همراهی کند. او خیالش از بابت مبین و متین راحت شده بود؛ چون شاهین قول مردانه داده بود در نبود او مراقب بچه‌ها باشد و به او اطمینان داده بود بدون هیچ نگرانی و با حوصله و خیال راحت کارهایش را انجام دهد. شانه خالی کردن از همراهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #20
موهایم را با سشوار حالت دادم و بار دیگر لباسم را در آینه نگاه کردم، گویی وسواس مادر به من هم سرایت کرده بود با این حال از لباسم خوشم آمد؛ پیراهنی کوتاه به رنگ سرخابی که دور مچ‌ها و یقه‌اش با سنگ‌های براق و ریزی تزئین شده بود و تضاد رنگ آن با پوست سفیدم خیره کننده بود. کفش‌های سِت لباسم را هم به پا کردم و بعد از پوشیدن پالتوی بلند قرمز و شالِ حریر مشکی رنگم برای رفتن به خانه ستاره با اسنپ راهی شدم. در محوطه پارکینگ چشم چرخاندم و متوجه شدم از موتور کیان فرجام خبری نیست وقتی سوار اتومبیل شدم؛ توانستم کمی احساسات و افکارم را سروسامان دهم و برای شرکت در جشن، داشتن روحیه‌ای شاد را به خود القاء کنم. حدسم این بود که روز خوب و خوشایندی را پیش رو خواهم داشت و با این فکر نفسی عمیق کشیدم و لبخندی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا