متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان نردِ زندگی | فرناز کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع F@rn@z
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 218
  • بازدیدها 11,604
  • کاربران تگ شده هیچ

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #21
خودم را با خوردن سرگرم کردم، درحالی که همچنان نگاهم‌ به صورت معذب متین خیره مانده بود. او با حواس‌پرتی گفت:
- من دیگه گرسنه نیستم می‌تونم برم؟
شاهین به بشقاب او نگاهی انداخت و متعجب شد.
- پسرم، تو هنوز چیزی نخوردی!
- دیگه گرسنه نیستم.
در آن لحظه صورت متین چنان حالت مظلومانه‌ای به خود گرفته بود، که با مشاهده‌ی آن دل هر بیننده‌ای ریش می‌شد! جرعه‌ای از دوغ خنک را نوشیدم و با لحنی راغب گفتم:
- هنوز منتظرم ببینم، می‌خوای چند تا کار خوب انجام بدی؟
همین که حرفم تمام شد؛ او سریع قاشق و چنگال به دست گرفت و مشغول خوردن لوبیا پلو شد. سپس درحالی که دهانش پُر بود با لحنی مصرانه گفت:
- عوضش، می‌شه با من بازی کنی؟
جلوی خنده‌ام را گرفتم و با تکان دادن سر موافقت خود را اعلام کردم. شاهین به آرامی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #22
نگاهش کردم و با اصرار گفتم:
- بگو دیگه، خودت می‌دونی که من همیشه اون‌ها رو با هم اشتباه می‌گیرم.
ستاره با بدجنسی سری تکان داد.
- گفتم که این یه رازه.
دوباره اصرار کردم و با لحنی خواهشی گفتم:
- ستاره بگو دیگه بدجنس نشو.
رادین که متوجه پچ‌پچ کردن ما شده بود کنجکاو شد.
- دو تا خواهر خوب با هم خلوت کردین می‌شه بدونم موضوع چیه که این‌قدر موجب خنده و شادی شده؟
با بدجنسی خطاب به ستاره گفتم:
- شاید رادین بدونه، هوم؟
ستاره نیشگونی از بازویم گرفت و جهت تغییر موضوع بحث گفت:
- ساتین‌جان، حتماً از این شال‌ها خوشت میاد، رنگ‌های شادی دارند.
با حرص گفتم:
- باشه نگو خودم می‌فهمم، تو که می‌دونی من چه پشتکاری برای رسیدن به جواب‌ دارم!
نگاهی به رادین انداختم. موهای سیاه و براقش را از روی پیشانی کنار زد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #23
قبل از آن‌که درِ عقب سوزوکی نقره‌ای رنگ رادین را باز کنم و پیاده شوم، نگاهم بر روی قامت بلند و شانه‌های خمیده‌ی پدرم خیره ماند. او کنار ساختمان قدیمی دو طبقه‌ای که خانه‌ی درسا آن‌جا بود ایستاده بود و بی‌توجه به اطراف نگاهش را به پنجره‌ی طبقه‌ی دوم دوخته بود.
نتوانستم جلوی بی‌قراری قلبم را بگیرم و به سرعت پیاده شدم. حالت و رفتارش در آن لحظه که گویی اجازه آمدن به آن‌جا را ندارد، تأثیری غم‌انگیز بر روی من گذاشت. تمام تلاشم جهت مهار کردن بُغض که لحظه به لحظه گلویم را می‌فشرد بی‌فایده بود. ستاره رشته‌ی افکار پریشانم را پاره کرد و با نکوهش از او پرسید:
- بابا برای چی اومدی؟ ممکنه همین حالا یکی تو رو ببینه!
قبل از اینکه فرصتی پیدا کنم تا در ادامه حرفی بگویم، پدر عصبانی شد.
- منظورت چیه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #24
مادر سپهر که زنی لاغر و قد کوتاه بود، کت و دامن سبز رنگی به تن داشت و روسری سفیدی سر کرده بود. متوجه حضورم شد و از آن سوی سالن با لحنی که بسیار تحقیر آمیز به نظر می‌رسید، خطاب به من پرسید:
- ساتین! تو هم اومدی؟
کسانی که اطراف او نشسته بودند پوزخند زدند و به من چشم دوختند. یکی از آن‌ها خواهرزاده‌ی ماهرخ خانم بود که تازه ازدواج کرده بود و رفتارش نشان می‌داد که خصومتی دیرینه با درسا دارد. پیراهن طلایی رنگ و پُر زرق و برقی به تن داشت و شال نازکی روی سر و موهای براشینگ شده‌اش انداخته بود. درحالی که دقیق با چشمان آرایش کرده به صورتم نگاه می‌کرد با لحنی کنایه آمیز گفت:
- خاله‌جون، اگه نمی‌اومد که خیلی بد می‌شد.
قبل از این‌که جوابی بدهم، مادر از او پرسید:
- منظورت چیه؟
اخمی کردم و آهسته به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #25
همان لحظه دو برادر دوقلوی رادین هم به ما نزدیک شدند و ما به طرف آن‌ها برگشتیم. شاهین با ظاهری آراسته، صورت اصلاح شده و موهای مرتب در کت و شلوار مشکی و پیراهن زرشکی بسیار تغییر کرده بود. او به شوخی با لحنی آهسته پرسید:
- ببینم ساتین تو هنوز سالمی؟
سپس دستش را چند بار جلوی صورتم تکان داد. لحن و حرکات او آمیخته به نوعی شوخ طبعی بود و کمی حس و حال مرا تغییر داد. به نحوی که خودم را نسبت به او قدردان دانستم و با لبخندی اجباری جواب دادم:
- آره خوبم، وقتی مشاور با تجربه‌ای مثل رادین کنارم باشه، غیر ممکنه که خوب نباشم.
رادین با خوشحالی لبخند زد و گفت:
- لطف داری خانومی، هر موقع در این مورد کمکی خواستی من در خدمتت هستم.
با این حرفِ رادین، دچار احساسی ناخوشایند شدم. چون به هیچ عنوان قصد نداشتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #26
زمانی که همراه مادر به خانه برگشتیم؛ هر دو خسته و بی‌حوصله بودیم و حسابی انرژی ما تحلیل رفته بود. مادرم سرگرم تماشای تکرار سریال مورد علاقه‌ی خود شد و من هم برای استراحت به او شب بخیر گفتم و به خلوت اتاقم پناه بردم. وقتی وارد اتاقم شدم به آرامی در را بستم و به طرف بالکن رفتم. پرده‌ی سفید و صورتی را که از جنس حریر بود کنار زدم و در را باز کردم. بلافاصله حجمی از هوای سرد وارد اتاقم شد و لرزی تمام پیکرم را فراگرفت. هر دو دستم را بر روی بازوهایم قرار دادم و نفسی عمیق کشیدم. چشم‌انداز جالبی مقابل چشمانم قرار داشت؛ کنار خیابان پارک بزرگی بود که درختان و بوته‌های زیادی داشت همان تصویری که مورد علاقه‌ی من در فصل پاییز بود. تنها چیزی که در آن لحظه می‌خواستم نگاه کردن به منظره‌ی زیبای پارک بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #27
تصمیم گرفتم ذهنم را بر روی کارهای آن روز متمرکز کنم. چند طرح و چند مقاله داشتم که باید برای ارائه آن‌ها را آماده می‌کردم. بنابراین با آسودگی خیال دست به کار شدم و روزی آرام و بی‌دغدغه را پشت سر گذاشتم و کارهایم را تا ظهر انجام دادم.
مادر با سینی که در دست داشت و حاوی چند لیوان شربت خوری و ظرف کوچکی از شکلات بود، مقابلم ایستاد و گفت:
- میرم این لیوان‌ها رو تحویل بدم.
بعد اشاره‌ای به طبقه‌ی بالا کرد و ادامه داد:
- فکر می‌کنم برای شروع خوب باشه.
با لحنی موافق گفتم:
- خیلی خوبه.
با مرتب کردن شال بر روی سرش و بستن دگمه‌های مانتوی سفیدش در را باز کرد و قبل از بیرون رفتن سفارش کرد.
- راستی تا من برمی‌گردم حواست به قابلمه روی گاز باشه.
- باشه حواسم هست.
در سکوت سرگرم گوشی موبایلم شدم اما زود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #28
اشتیاق فراوان و غیر قابل کنترلی برای دیدار کیان و خانواده‌اش داشتم. تا آن‌ها را با حرف‌هایی که در موردشان شنیده بودم بیشتر بسنجم. ناگهان احساسی عجیب وجودم را فراگرفت. آیا این امکان وجود داشت که کیان از افکار من با خبر شود؟ این پرسش بارها در ذهنم تکرار می‌شد، آیا کیان به من فکر می‌کرد؟ در حالی که هیچ خبری از کیان و بقیه اعضای خانواده‌اش نداشتم و این برای من ناامید کننده بود. در آن لحظه غرق در افکار جدیدم بودم که متوجه زنگ گوشی موبایلم شدم. نگار تماس گرفته بود و بعد از کلی حرف زدن و شوخی کردن از من دعوت کرد تا فردا همراه شیده با هم به سینما برویم. در ابتدا چون حوصله‌ای برای بیرون رفتن نداشتم مخالفت کردم اما بعد از اصرارهای نگار سرانجام مجبور شدم موافقت کنم. روز بعد فرا رسید، در حالی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #29
توجهم به صدای یکی از آن‌ها معطوف شد که لحنی بی‌ادب داشت.
- خانوم‌ها موافقید با هم خوش بگذرونیم، آره؟
در جایم جُنبیدم و کمی خود را جمع و جور کردم و خطاب به شیده و نگار آهسته گفتم:
- باید از این‌جا بریم.
با موافقت آن‌ها هرسه بلند شدیم و راه افتادیم. از خیابان که رد شدیم به طرف پیاده‌رو و ایستگاه اتوبوس رفتیم. ناگهان صدایی بلند از پشت سرمان به گوش رسید و ما را از جا پراند که لحنی ناخوشایند و مُشتاق داشت.
- حالا چند ساعت خوش‌گذرونی موقت این‌ همه سخت‌گیری نداره که خوشگلا!
بی‌اختیار برگشتم، در حالی که مُشت‌هایم گره می‌شدند سعی کردم تمام کلمات رکیک و معدودی که بلد بودم، اما متأسفانه آن لحظه هیچ یک از آن کلمات در خاطرم نبودند را بر زبان بِرانم، فقط توانستم با لحنی کوبنده بگویم:
- برو پی کارت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #30
حرکت ناگهانی او به طرف من دلهره‌ای را به جانم انداخت، که متعاقب آن قدمی به عقب برداشتم. حالا او درست روبه‌روی من ایستاده بود و با آن نگاه نافذش عمق چشمانم را می‌کاوید. در کمال تعجب آرامشی عجیب که آن لحظه وجودم را فرا گرفته بود فقط به دلیل حضور کیان بود، با صدایی خش‌دار و لحنی طلب‌کار پرسیدم:
- فرمایشی داشتید؟
او با همان لحن خشمگین جواب داد:
- دیگه تا این موقع از شب بیرون نمون، ممکنه احیاناً اتفاق بدتری رخ بده.
دلهره‌ای که به جانم افتاده بود هر لحظه شدت می‌یافت. نگاهی به ساعت مُچی‌ام انداختم که نُه شب را نشان می‌داد؛ با دست دیگر اشاره‌ای به ساعت کردم و حق به جانب گفتم:
- به موقع برگشتم، تازه نُه شبه.
قدم دیگری به طرفم برداشت و قاطعانه گفت:
- هیس، لطفاً بحث نکن.
سپس در شیشه‌ای را باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا