فال شب یلدا

شاعر‌پارسی اشعار فریدون مشیری

Hilary

کاربر حرفه‌ای
سطح
0
 
ارسالی‌ها
2,233
پسندها
1,120
امتیازها
16,273
  • نویسنده موضوع
  • #1
شعر نخست:

بوی باران،بوی سبزه،بوی خاک
شاخه های شسته،باران خورده،پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگ های سبز بید
عطر نرگس،رقص باد
نغمه ی شوق پرستو های شاد
خلوت گرم کبوترهای م**س.ت
نرمک نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک-که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبربز از ش*ر..اب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گر چه در این روزگار
جامه ی رنگین نمی پوشی به ناز
نقل و سبزه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hilary

Hilary

کاربر حرفه‌ای
سطح
0
 
ارسالی‌ها
2,233
پسندها
1,120
امتیازها
16,273
  • نویسنده موضوع
  • #2
شعر دوم:

بی تو مهتاب شبی باز از آن كوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم
در نهانخانه ی جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خاطره خنديد
عطر صد خاطره پيچيد
يادم آمد كه شبی با هم از آن كوچه گذشتيم
پر گشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتی بر لب آن جوی نشستيم
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ی ماه فرو ريخته در آب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hilary

Hilary

کاربر حرفه‌ای
سطح
0
 
ارسالی‌ها
2,233
پسندها
1,120
امتیازها
16,273
  • نویسنده موضوع
  • #3
شعر سوم:





بر تن خورشيد می پيچد به ناز

چادر نيلوفری رنگ غروب

تک درختی خشک در پهنای دشت

تشنه می ماند در اين تنگ غروب



از كبود آسمان‌ها روشنی

می گريزد جانب آفاق دور

در افق، بر لاله ی سرخ شفق

می چكد از ابرها باران نور



می گشايد دود شب آغوش خويش

زندگی را تنگ می گيرد به بر

باد وحشی می دود در كوچه‌ها

تيرگی سر می كشد از بام و در



شهر می خوابد به لالای سكوت

اختران نجواكنان بر بام شب

نرم‌ نرمک باده ی مهتاب را

ماه می ريزد دورن جام شب



نيمه شب ابری به پنهای سپهر

ميی رسد از راه و می تازد به ماه

جغد می خندد به روی كاج پير

شاعری می ماند و شامی سياه



در دل تاريک اين شب‌های سرد

ای اميد نا اميدی های من

برق چشمان تو همچون آفتاب

می درخشد بر رخ فردای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hilary

Hilary

کاربر حرفه‌ای
سطح
0
 
ارسالی‌ها
2,233
پسندها
1,120
امتیازها
16,273
  • نویسنده موضوع
  • #4
شعر چهارم:





کاش می دیدم چیست

آنچه از عمق تو تا عمق وجودم جاری است

آه وقتی که تو لبخند نگاهت را می تابانی

بال مژگان بلندت را می خوابانی

آه وقتی که تو چشمانت

آن جام لبالب از جان دارو را

سوی این تشنه ی جان سوخته می گردانی

موج موسیقی عشق از دلم می گذرد

روح گلرنگ ش*ر..اب در تنم می گردد

دست ویران گر شوق

پر پرم می کند ای غنچه رنگین پر پر

من ، در آن لحظه كه چشم تو به من می نگرد

برگ خشكيده ی ايمان را در پنجه ی باد،

رقص شيطانی خواهش را در آتش سبز،

نور پنهانی بخشش را ،در چشمه ی مهر

اهتزاز ابديت را می بينم

بيش از اين ، سوی نگاهت ، نتوانم نگريست

اهتزاز ابديت را يارای تماشايم نيست

كاش می گفتی:

چیست آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاريست؟
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hilary

Hilary

کاربر حرفه‌ای
سطح
0
 
ارسالی‌ها
2,233
پسندها
1,120
امتیازها
16,273
  • نویسنده موضوع
  • #5
شعر پنجم:

ریشه در خاک





تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد

و اشک من تو را بدرود خواهد گفت.

نگاهت تلخ و افسرده است.

دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است.

غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است.

تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.

تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی.

تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است.

تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است.

تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران

تو را این خشکسالی های پی در پی

تو را از نیمه ره بر گشتن یاران

تو را تزویر غمخواران ز پا افکند

تو را هنگامه شوم شغالان

بانگ بی تعطیل زاغان

در ستوه آورد.

تو با پیشانی پاک نجیب خویش

که از آن سوی گندمزار

طلوع با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hilary

Hilary

کاربر حرفه‌ای
سطح
0
 
ارسالی‌ها
2,233
پسندها
1,120
امتیازها
16,273
  • نویسنده موضوع
  • #6
شعر ششم:
گرگ
گفت دانایی که: گرگی خیره سر،
هست پنهان در نهاد هر بشر!
لاجرم جاری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hilary

Hilary

کاربر حرفه‌ای
سطح
0
 
ارسالی‌ها
2,233
پسندها
1,120
امتیازها
16,273
  • نویسنده موضوع
  • #7
شعر هفتم:





چرا از مرگ می ترسید؟

چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید؟

چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید؟

مپندارید بوم نا امیدی باز

به بام خاطر من می کند پرواز

مپندارید جا جانماز اندوه لبریز است

مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است

بهشت جاودان آن جاست

جهان آنجا و جان آن جاست

نه فریادی،نه آهنگی ،نه آوایی

نه دیروزی،نه امروزی،نه فردایی !

جهان آرام و جان آرام

زمان در خواب بی فرجام

خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند

سر از بالین اندوه گران خویش بردارید

در این دوران که آزادگی نام و نشانی نیست

در این دوران که هر جا هر که را زر در ترازو،زور در بازوست

جهان را دست این نامردم صد رنگ بسپارید

که کام از یکدیگر گیرند و خون یکدیگر ریزند

همه بر آستان مرگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hilary

Dilan

مدیر بازنشسته
سطح
17
 
ارسالی‌ها
944
پسندها
7,629
امتیازها
47,836
مدال‌ها
21
  • #8
شعر هشتم:


ای دل،اینجا دگر جای ما نیست
با غم ما کسی اشنا نیست.
ای بلاکش،چه جویی چه خواهی؟
در دیاری که رسم وفا نیست،
مهربانی ندارد خریدار،
عشق و حسن و هنر را بها نیست
هرچه بینی فریب است و نیرنگ
روی دل ها به سوی خدا نیست

این منم بی نصیب از جوانی
این منم کشته ی مهربانی
رانده از درگه مهربانان
خسته از تیغ یاران جانی
این منم تشنه ی باده ی مرگ
این منم سیر از زندگی
این دل و این همه رنج و اندوه
این من و این غم جاودانی

ای خدا،یار من باوفا بود
با غم اشنا،اشنا بود
ایت رحمت اسمان ها
مظهر عشق و لطف و صفا بود
از رخش پرتو مهر می تافت
در نگاهش جمال خدا بود
غنچه ی حسن او جلوه ها داشت
بلبل طبع من خوش نوا بود

دیگر آن نازنین در برم نیست
سایه ی مهر او بر سرم نیست
عشق و حسن و هنر را چه حاصل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Dilan

فاطمه سادات:)

مدیر بازنشسته
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,398
پسندها
3,006
امتیازها
21,173
مدال‌ها
18
سن
22
  • #9
شعر نهم:به تو مي انديشم

همه می پرسند: چیست در زمزمه مبهم آب

چیست در همهمه دلکش برگ
چیست در بازی آن ابر سپید،
روی این آبی آرام بلند،
که تو را می برد اینگونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش کبوترها
چیست در کوشش بی حاصل موج
چیست در خنده جام
که تو چندین ساعت،
مات و مبهوت به آن می نگری
نه به ابر، نه به آب، نه به برگ، نه به این آبی آرام بلند،
نه به این خلوت خاموش کبوترها،
نه به این آتش سوزنده که لغزید به جام،
من به این جمله نمی اندیشم
من مناجات درختان را هنگام سحر،
رقص عطر گل یخ را با باد،
نفس پاک شقایق را در سینه کوه،
صحبت چلچله ها را با صبح،
نبض پاینده هستی را در گندم زار،
گردش رنگ و طراوت را در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فاطمه سادات:)

ldkh

کاربر حرفه‌ای
سطح
4
 
ارسالی‌ها
1,254
پسندها
2,128
امتیازها
16,473
مدال‌ها
3
  • #10
گفت دانايي که: گرگي خيره سر،
هست پنهان در نهاد هر بشر!...
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته مي شود انسان پاک
وآن که با گرگش مدارا مي کند
خلق و خوي گرگ پيدا مي کند
در جواني جان گرگت را بگير!
واي اگر اين گرگ گردد با تو پير
روز پيري، گر که باشي هم چو شير
ناتواني در مصاف گرگ پير
مردمان گر يکدگر را مي درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند...
وآن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنايان هم اند
گرگ ها همراه و انسان ها غريب
با که بايد گفت اين حال عجيب؟ فریدون مشیری
 
امضا : ldkh

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا