- تاریخ ثبتنام
- 21/5/19
- ارسالیها
- 5,423
- پسندها
- 14,522
- امتیازها
- 54,473
- مدالها
- 24
- سن
- 31
سطح
21
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #21
زغالها توی جای کباب ریختم و کمی نفت روشون ریختم و کبریت رو روشن کردم و آتش به پا کردم و بعد از چند دقیقه که سوختن، شروع به باد زدنشون کردم تا کاملاً سرخ بشن و آماده گذاشتم مرغها روی آتش، تمام حواسم به آتش بود که راتین کنارم ایستاد و گفت:
- رایان.
گفتم:
- جونم.
- کمی از ماجرای آشنا شدنت با با آندیا خانم میگی؟
با تعجب بهش نگاه کردم که گفت:
- شبیه علامت تعجب نشو اسمش رو روی قبرش دیدم.
- آهان.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- آندیا خواهر دوستم آرسیماست، من و آرسیما توی دوره عمومی با هم آشنا شدیم، اون می خواست روانپزشکی بخونه و من دوست داشتم برای تخصص مغز و اعصاب بخونم؛ کمکم باهم دوست شدیم و کارمون به روابط خانوادگی هم کشید. برای اولین بار بابا اونا رو برای شام به خونه دعوت کرد و من اونجا بود که...
- رایان.
گفتم:
- جونم.
- کمی از ماجرای آشنا شدنت با با آندیا خانم میگی؟
با تعجب بهش نگاه کردم که گفت:
- شبیه علامت تعجب نشو اسمش رو روی قبرش دیدم.
- آهان.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- آندیا خواهر دوستم آرسیماست، من و آرسیما توی دوره عمومی با هم آشنا شدیم، اون می خواست روانپزشکی بخونه و من دوست داشتم برای تخصص مغز و اعصاب بخونم؛ کمکم باهم دوست شدیم و کارمون به روابط خانوادگی هم کشید. برای اولین بار بابا اونا رو برای شام به خونه دعوت کرد و من اونجا بود که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش