• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان رُمادزاده | ف.زینلی کاربر انجمن یک رمان

پرینز

مدیر بُعد میانه + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
5,423
پسندها
14,522
امتیازها
54,473
مدال‌ها
24
سن
31
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #21
زغال‌ها توی جای کباب ریختم و کمی نفت روشون ریختم و کبریت رو روشن کردم و آتش به پا کردم و بعد از چند دقیقه که سوختن، شروع به باد زدنشون کردم تا کاملاً سرخ بشن و آماده گذاشتم مرغ‌ها روی آتش، تمام حواسم به آتش بود که راتین کنارم ایستاد و گفت:
- رایان.
گفتم:
- جونم.
- کمی از ماجرای آشنا شدنت با با آندیا خانم میگی؟
با تعجب بهش نگاه کردم که گفت:
- شبیه علامت تعجب نشو اسمش رو روی قبرش دیدم.
- آهان.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- آندیا خواهر دوستم آرسیماست، من و آرسیما توی دوره عمومی با هم آشنا شدیم، اون می خواست روان‌پزشکی بخونه و من دوست داشتم برای تخصص مغز و اعصاب بخونم؛ کم‌کم باهم دوست شدیم و کارمون به روابط خانوادگی هم کشید. برای اولین بار بابا اونا رو برای شام به خونه دعوت کرد و من اونجا بود که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : پرینز

پرینز

مدیر بُعد میانه + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
5,423
پسندها
14,522
امتیازها
54,473
مدال‌ها
24
سن
31
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #22
به داخل برگشتیم و دیدیم همه در حال دیدن فیلم هستن فهمیدم کار روشانه، من و راتین هم از کنارشون عبور کردیم و به آشپزخونه رفتیم، راتین گفت:
- من چی‌کار کنم؟
به دست راستش اشاره کردم و گفتم:
- از کنار یخچال کنار میز یه سینی متوسط بیار که سیخ‌ها رو توش بذاریم.
- باشه.
به طرف کابینت گوشه سمت چپ رفتم و از داخلش یک جای سیخ استیل بیرون کشیدم و به طرف یخچال رفتم و از داخلش ظرف مرغ‌ها رو بیرون آوردم و کنار سینی که راتین روی زمین گذاشته بود گذاشتم، خودم نشستم و با بالا زدن آسینم، از داخل جای سیخ چند سیخ بیرون کشیدن و آماده گذاشتم و با جلو کشیدن و برداشتم سلفون شروع به سیخ کردم مرغ‌ها شدم.
راتین که انگار چیز مهیجی دیده باشه به دست‌های من زل زده بود، با تعجب گفتم:
- راتین.
راتین نگاه بلوطی رنگ رو به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : پرینز

پرینز

مدیر بُعد میانه + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
5,423
پسندها
14,522
امتیازها
54,473
مدال‌ها
24
سن
31
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #23
کار سیخ کردم جوجه ها تموم شد منم بعد از شستن دستام، با راتین رفتیم و اونا رو به آتیش معرفی کردیم.
راتین سکوت کرده بود و فقط به حرکت دستای من بر روی سیخ‌ها نگاه می‌کرد، شاید فکر می‌کنه با یادآوری آندیا منو ناراحت کرده.
رو به راتین گفتم:
- چی شده راتین ساکتی؟
راتین نفس عمیقی کشید و گفت:
- فکر کردم ناراحتت کردم که توهم ساکت شدی.
لبخند زدم و گفتم:
- ناراحت که دروغه اگه بگم نشدم ولی خب فقط حسرت خوردم که اگه اون تصادف نبود شاید الان دخترای من داشتن اینجا می دویدن و همسر من هم در کنارم بود.
راتین شانه ام را فشرد و گفت:
- هرچی بگم تاثیر نداره ولی امیدوارم خدا بهت صبر بده.
به روش لبخند زدم و یکی از سیخا رو به طرفش گرفتم و گفتم:
- بخور ببین پخته یا نه.
تکه‌ای رو جدا کرد و خوردش که داغ بود و به زور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : پرینز

پرینز

مدیر بُعد میانه + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
5,423
پسندها
14,522
امتیازها
54,473
مدال‌ها
24
سن
31
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #24
بعد از تموم شدن غذا، سفره رو جمع کردیم و به آشپزخونه بردیم که روشان گفت:
- داداش دیگه شما برید بیرون ظرف‌ها رو ما می شوریم.
رها هم که کنار سینک ایستاده بود گفت:
- راست میگه رایان، تو و رایکا و آقا راتین برید بیرون.
دست‌هام رو به علامت تسلیم بالا بردم و به همراه رایکا و راتین بیرون رفتیم.
دوقلوها به طرف من اومدن و گفتن:
- عمو میای بریم بازی؟
با تعجب گفتم:
- کجا بازی کنیم؟
رادوین لبخندی زد و گفت:
- تو حیاط.
رایکا فوری گفت:
- حیاط نه، سرما می خورین.
رویان سرش رو پایین انداخت و در حالی که پاش روی زمین می‌کشید گفت:
- پس کجا بازی کنیم بابا؟
لبخند زدم و گفتم:
- بریم اتاق من.
هر دوشون آخ جونی گفتن و به طرف پله‌ها دویدن، رایکا با این حرکت بچه‌هاش با حرص زیر لب گفت:
- معلومه بهشون راه نشون میدی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : پرینز

پرینز

مدیر بُعد میانه + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
5,423
پسندها
14,522
امتیازها
54,473
مدال‌ها
24
سن
31
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #25
فوری خورم رو به قاب رسوندم و دیدم هم قاب خرده شده هم شیشه‌اش، عکس رو از داخل خورده شیشه‌ها برداشتم و داخل کتابی که روی تخت بود گذاشتم و به طرف کمد دیواری رفتم و از داخلش جارو و خاک انداز آوردم و شیشه‌ها رو جارو زدم، سکوت بچه‌ها و راتین نشون می‌داد شاید توقع رفتار دیگه‌ای داشتن.
تمام شیشه‌ها و تکه‌های قاب رو جمع کردم و داخل سطل آشغال ریختم و جارو رو سر جاش گذاشتم و به طرف پاراوان رفتم و لباسام رو با تیشرت و گرم‌کن سفید عوض کردم و برگشتم و روی تخت نشستم.
رادوین و رویان رو طرفم نشستن و دست‌هام رو گرفتم و رویان گفت:
- ببخشید عمو.
پیشونی هر دوتاشون رو بوسیدم و گفتم:
- اشکال نداره شکستنی بالاخره می‌شکنه، شما که از قصد نزدین.
راتین اومد جلو و گفت:
- رایان منم جا خوردم، گفتم الان یه چیزی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : پرینز

پرینز

مدیر بُعد میانه + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
5,423
پسندها
14,522
امتیازها
54,473
مدال‌ها
24
سن
31
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #26
با صدای رایکا به خودمون اومدیم:
- رادوین، رویان بابا بیاین بریم.
هردوتاشون بلند گفتن:
- اومدیم بابا.
دوتاشون با من و راتین دست دادن و خداحافظی کردن، و بیرون رفتن من و راتین هم پشت سرشون رفتیم و با رایکا و رها خداحافظی کردیم.
بعداز رفتن اونا بابا رو به عمو کیان و خاله مهدیه گفت:
- بهتره شما هم برین بالا استراحت کنین.
عمو و خاله نگاهی به هم انداختن تا این که عمو گفت:
- کیهان بهتون زحمت نمی‌دیم، میریم هتل.
بابا با کمی اخم گفت:
- شما الان مهمون مایید، مگه بزارم برید.
خاله گفت:
- آخه همه وسایلمون هتله.
- اشکال نداره رایان و راتین میرن میارنشون.
لبخندی زدم و گفتم:
- آره ما میریم میاریمشون.
خاله لبخندی زد و گفت:
- انگار چاره‌ای نداریم.
عمو هم لبخند زد و سری تکان داد.
روشان جلو اومد و گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : پرینز

پرینز

مدیر بُعد میانه + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
5,423
پسندها
14,522
امتیازها
54,473
مدال‌ها
24
سن
31
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #27
خودم رو به بیمارستان رسوندم که دیدم آرش کنار پذیرش منتظر منه، با خنده جلو رفتم و گفتم:
- سلام.
آرش با دیدنم اخم کرد و گفت:
- سلام به نظرت دیر نکردی؟
نگاهی به ساعت روی دستم انداختم و دیدم بله بنده پنج دقیقه دیر کردم و این دوست منضبط من داره حرص می‌خوره.
لبخند زدم و گفتم:
- ببخش امشب استثنا بود.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- چرا؟
- دوست قدیمی پدرم رو پیدا کردم و بردم خونه، بابت همین کمی دیر شد.
اخم‌های آرش باز شد و گفت:
- جدی؟ همون عمو کیانی که ازش تعریف کردی؟
- آره همون، تازه بگو کجا؟
- کجا؟
- توی همین بیمارستان.
آرش با شوک گفت:
- چی؟ اینجا چی‌کار داشتن؟
- دخترش تصادف کرده بود، منم جراحیش کردم بعد از عمل از روی فامیل و شباهتی که بین من و پدرم هست من رو شناخته.
- آهان، بیا بریم برام توضیح...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : پرینز

پرینز

مدیر بُعد میانه + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
5,423
پسندها
14,522
امتیازها
54,473
مدال‌ها
24
سن
31
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #28
دو تا عمل رو پشت سر گذاشتم وقتی به اتاقم برگشتم دیگه اذان رو گفته بودن برای همین وضو گرفتم و به نماز ایستادم وقتی نمازم تموم شد برای همه مریض‌ها دعا کردم و بعد از نماز کمی استراحت کردم تا ساعت شش و نیم بعدش دوباره پیج شدم برای اورژانس با رسیدن به بالای سر بیمار فوری ارجاعش دادم به اتاق عمل ولی انگار دیر شده بود و نتونستم نجاتش بدم.
با تأسف خبر مرگش رو به خانواده‌اش دادم و خودم رو به اتاقم رسوندم، بنده خدا سنی هم نداشت شاید مثل من بود ولی خوب به قول بابا عجلش رسیده بود و من هرکاری از دستم بر می یومد درغ نکردم ولی بازم مشیت خدا چیز دیگه بود، من فقط وسیله بودم.
تا ساعت دوازده که شیفم بود به بقیه بیمار هام رسیدم که وقتی داشتم پرونده یکی از بیمارهام رو توی ایستگاه پرستاری کامل می کردم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : پرینز

پرینز

مدیر بُعد میانه + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
5,423
پسندها
14,522
امتیازها
54,473
مدال‌ها
24
سن
31
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #29
از بخش که بیرون اومدم فوری با خونه تماس گرفتم که روشان برداشت و گفت:
- الو.
- سلام روشان رایانم.
- سلام داداشی خوبی؟
- خوبم، بابا کجاست روشان؟
- همین‌جا با عمو کیان نشستن.
- گوشی رو بده به عمو کیان کارش دارم.
- چکارش داری؟
- تو گوشی رو بهش بده کارم واجبه بچه.
- باشه خسیس.
صداش رو می شنیدم که عمو رو صدا کرد و بعد از چند لحظه عمو گفت:
- سلام رایان خوبی؟
- سلام عمو خوبم ممنون، یه خبر خوب دارم ولی مشتلق می‌خوام.
- چی هست، بگو تا مشتلق بدم.
- عمو خیلی منتظرش هستین.
عمو با نگرانی که توی صداش هم مشهود بود گفت:
- درباره راهینه، زود بگو جون به لبم نکن.
- عمو آروم باشین، خداروشکر دخترتون به هوش اومد، زنگ زدم بیاین ببینینش.
صدای عمو نیومد بعد از چند لحظه صدای راتین اومد که گفت:
- رایان راسته که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : پرینز

پرینز

مدیر بُعد میانه + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
5,423
پسندها
14,522
امتیازها
54,473
مدال‌ها
24
سن
31
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #30
نمیدونم بعد از نماز چند دقیقه بود که نشسته بودم و با خدا حرف میزدم و ارامش می گرفتم، واقعا عالی بود.
با صدای در اتاق به خودم اومدم و گوشه سجاده روی مهر و تسبیح کشیدم و گفتم:
- بفرمایید.
راتین به همراه عمو و خاله با مامان و بابا روشان اومدن تو، خاله فوری جلو اومد و با چشمای اشکی گفت:
- رایان خاله راسته که دخترم به هوش اومده؟
از جام بلند و شدم و لبخندی زدم و گفتم:
- آره بیایت بریم ببنینش خیالتون راحت بشه.
خاله چشماش رو بست و با ریختن اشکش صدای خداروشکر گفتنش هم بلند شد.
گفتم:
- بیاین اتاقش رو بهتون نشون بدم.
من جلو افتادم اونا هم پشت سرم اومدن تا به اتاق رسیدیم و من اول وارد شدم و اوناهم بعد از من اومدن، قیافه راهین خانم با دیدن خاله و عمو و راتین دیدن داشت، با بهت و شوک نگاهشون می‌کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : پرینز

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 2)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا