متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان گل نامیرا | هالف کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع HAFI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 8
  • بازدیدها 782
  • کاربران تگ شده هیچ

HAFI

پرسنل مدیریت
مدیر تالار طراحی
سطح
9
 
ارسالی‌ها
128
پسندها
1,664
امتیازها
9,703
مدال‌ها
9
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
نام رمان :
گل نامیرا
نام نویسنده:
هالف
ژانر رمان:
#اجتماعی #عاشقانه
کد رمان: 5403
ناظر: Hope Tanjiro★

خلاصه:
با برآمدن خورشیدِ آسمان همه چیز در روشنایی برق می‌زنند؛ اما در این بخش بشرتی وجود دارد که ذهنیتشان با تاریکی پیوند خورده.
برایشان هر ثانیه شکنجه معنا می‌شود ولی در زیر نقاب‌های مسرت بخششان پنهان می‌شوند، از دیگری وحشت دارن اما نمی‌توانند گلدان‌های زندگیشان که درحال خودکشی هستند را در پشت سر بگذارند.
انسان‌هایی دراین داستان قرار گرفته‌اند؛ که سرزمینی مه‌آلود برای رویاهای خود ساختند و با کیفیت بالا دراین گمگشته‌های انسان نام پرورش میابند و اگر خوب به دنیایشان نیاورند، سر زا می‌میرند یا فلج می‌شوند، آن‌‌ها مانند یک گل پژمرده می‌شوند و هرچه می‌گذرد به پایان نمی‌رسند گویی که در آغار خاک شده‌اند؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : HAFI

Mers~

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,692
پسندها
34,732
امتیازها
66,873
مدال‌ها
37
سن
18
  • مدیر
  • #2

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»
تایید رمان.jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mers~

HAFI

پرسنل مدیریت
مدیر تالار طراحی
سطح
9
 
ارسالی‌ها
128
پسندها
1,664
امتیازها
9,703
مدال‌ها
9
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
به نام خداوند احساس پاک

مقدمه:
کاش می‌توانست، حیات را از منشاء آغاز کرد
با هزاران گل راه را زیور داد.
کاش می‌شد، شیشه‌ی احساسات ناروا را شکست.
حکم رانی دل را به دست آورد، نه آن‌که چهارچوبش را به ناکامی سپرد.


***​

پاهایش را روی ماسه‌های خیسِ ساحل قرار داد؛ ماسه‌ها ازبین صندل‌هایش به پاهایش نفوذ کرده بودن و حس لجزآوری را به او می‌داد. صدای ضربان قلبش مانند یک شیپور در گوش‌هایش می‌نوازید، تنگی نفس گریبان گیرش شد که انگار بدن و قلب او می‌ترسیدن اما ذهن او از ادامه حیات هراس داشت.
دست‌هایش را بر روی قفسه سینه‌اش گذاشت و مشت کرد، برای باز شدن نفسش آهی کشید.
چشمانِ براق سیاه‌اش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : HAFI

HAFI

پرسنل مدیریت
مدیر تالار طراحی
سطح
9
 
ارسالی‌ها
128
پسندها
1,664
امتیازها
9,703
مدال‌ها
9
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
در خواب خود درحال بازی با دوست‌های عالم خیالی خود بود که صدای شیون او را از توهم بچگانۀ خود بیرون راند، خوف کرد و حتی ازمیان پتو نتوانست خود را به بیرون هدایت کند. صداهایی از بیرون به گوش می‌رسید:
- خدایی این چه ذلتی بود... سرشکسته شدیم!
در تلاش برای رهایی بود که در اتاق کوچک زنگ‌زده با صدای سرسوزآوری باز شد. به سختی دید که شوهرخاله‌اش دارد با تمام سرعت به سراغش می‌آید، چشمانش لرزید و دست‌های بسیار نحیفش را از ترس مشت کرد؛ ناخواسته جیغی از دهانش به بیرون پرت شد.
او دخترک را با یک دستش از پیله‌اش با گرفتن کتفش به بیرون کشید. بغضش با شتاب شکست، لرزش لب‌های پوسیده‌اش با چشمانش هم آوا شد.
مرد بدان نگرش به این‌که یک خردسال در دستانش مانند یک جوجه می‌لرزد، او را به روی زمین گذاشت و ارنجش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : HAFI

HAFI

پرسنل مدیریت
مدیر تالار طراحی
سطح
9
 
ارسالی‌ها
128
پسندها
1,664
امتیازها
9,703
مدال‌ها
9
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #5
صدای قدم‌های کسی آمد، فردی که انگار با زمین زیر پای خود قیل و قال داشت. از در چوبی، قامت زنی نمایان شد.
اخم‌های فرد تازه به جمع آمده باعث پچ‌پچ‌های آرامی شد.روبروی مردی که تمام ماجراها را درست کرده‌بود؛ ایستاد. صورت سفیدش هر دم بیشتر به سرخی می‌زد؛ با چشمان سیاهی که رگ‌هایش بیرون زده‌بودند، جوری به مرد خیره‌شد گویی انگار درحال دیدن جنس‌های بنجل بازار سره کوچه‌شان است.
بعد تمام وقت‌کشی‌ها زبان باز کرد:
- چه خبره؟ بچه رو کجا می‌بری؟
با سکوت محض روبرو شد. لبخند کجی بر روی صورتش نقش بست.
- شوخی می‌کنی؟ مگه نه؟ این طفل اون‌جا دووم نمیاره!
یوسف سرش را کج کرد و خواست اهمیتی ندهد که صدای زن بالاتر رفت.
- می‌دونی پرورشگاه معلوم نیست چه بلایی سرش میارن! به چه کسایی می‌دنش.
زن با تمام قدرت پای خود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : HAFI

HAFI

پرسنل مدیریت
مدیر تالار طراحی
سطح
9
 
ارسالی‌ها
128
پسندها
1,664
امتیازها
9,703
مدال‌ها
9
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #6
دست‌هایش را پر تکرار لای موهایش در حال رفت و آمد بود.
خورشید هم کم نمی‌ذاشت و تمام اشعه‌های خود را برایشان می‌فرستاد.
- بچه خونی آدم حاضره برای منفعت خودش عصا رو با دندون‌هاش بجوه! این رو سرمايه كنم و برام پول دربیاره؟ هان؟
زن لبخند کج با تمام این حرف‌ها باز روی صورتش هک شد.
- ارزش‌هارو زیر سوال نبر یوسف... یوسف... هیچ‌کس وظیفه دادن و پس گرفتن محبت رو نداره! برای آرامشی که معلوم نیست گیرت بیاد، زندگیش رو ازبین نبر! یا قلبت مثل قیافت سیاه شده!
مرد چشمانش را برای دو ثانیه به روی هم نهاد و پوزخندی زد.
- خواهرِمن، قلب؟ خیلی وقته پوسیده! مثل تمام کسایی که وجود دارن... این بچه حتی بمیره هم برام فرقی نمی‌کنه و فردا باز صبح می‌شه!
قدمی به جلو رفت و مانند همیشه ارنج دخترک را کشید و به جلو پرت کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : HAFI

HAFI

پرسنل مدیریت
مدیر تالار طراحی
سطح
9
 
ارسالی‌ها
128
پسندها
1,664
امتیازها
9,703
مدال‌ها
9
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #7
مرد دخترک را با تندی روی صندلی کمک راننده انداخت و در را به رویش کوبید.
دخترک مانند یک اردکی که در شنا کردن گروهی با مادر و خواهرانش در دریای وسیع جا مانده، بر روی صندلی ماشین که خاک‌ها دربر گرفته بودنش دست و پا می‌زد.
مرد دست خود را با تمام قوایش بر روی فرمان ضرب زد.
- آروم شو، ببینم! از ماشین بیرون پرتت می‌کنم.
دست‌های کوچکش را که مشت کرده بود روبه روی صورت مرد گرفت.
- عمو... بیرون کلی، کلی ماشینه بیوفتم از روم رد میشنا!
هوفی از لب‎‌های خشک شده‌اش سر داد.
- دقیق له بشی مثله این گربه‌های خیابونی! گرفتی؟
دخترک با شندیدن این حرف کل قیافه‌اش را در هم فرو ریخت.
- گربه... .
مرد با داد حرفش را قطع کرد.
- ببند در اون دهنت رو!
دخترک با تن صدای بلند در جایش، در حالت یک شئ بی‌جان خشک شد.
بچه‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : HAFI

HAFI

پرسنل مدیریت
مدیر تالار طراحی
سطح
9
 
ارسالی‌ها
128
پسندها
1,664
امتیازها
9,703
مدال‌ها
9
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #8
او به اصطلاح شوهرخاله یک بچه کوچک بود، حس سنگینی گناه برروی دوشش مانع حرکت کردن سریعش می‌شد. از زیر چشم دخترکِ پریشان با لباس سرهمی آبی آسمانی رنگش لی لی‌کنان پشت سرش بود.
مرد با خود حس می‌کرد شاید کارش ممکن است فاجعه‌ای را در بربگیرد، تا خواست با عذاب وجدان خود جنگ ذهنی‌ای را به پا کند زن نسبتاً مسنی را دید که با لب‌های بهم فشرده درحال دیدن اوست.
زن تکیه به در ورودی خانه داده بود و بدون هیچ مقدمه‌ای شروع به حرف زدن کرد:
- به، یوسف آقا خیلی زود رسیدی، آرام کجاست؟
دخترک پشت هیبتِ مرد قابل دیدن نبود. نصف صورت خود را کنار پاهای مرد بیرون آورد و با دیدن فرد غریبه ترسید و سرجای اولش برگشت.
یوسف با یک حرکت پشت گردن بچه را گرفت و به جلو پرت کرد که باعث شد به روی سرامیک‌های داغ درازکش بیافتد. زن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : HAFI

HAFI

پرسنل مدیریت
مدیر تالار طراحی
سطح
9
 
ارسالی‌ها
128
پسندها
1,664
امتیازها
9,703
مدال‌ها
9
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #9
آرام به سختی در آغوش زن تکانی خورد، سرش را به سوی بالا برد و با چشمانی که رگ‌های قرمزش مانند تارهای عنکبوت احاطه شده بود به چشمان قهوه‌ای او زل زد.
کمی چشمانش را برای بزرگ شدن فشار داد و گفت:
- تو منو دوست داری؟
زن بدان هیچ درنگی لبخندی زد و او را از آغوشش به روی زمین گذاشت.
- البته که دوست دارم.
و دستی بر موهای پریشان سیاهش کشید.
- بیا بریم تو عزیزم.
آرام دست‌های کوچک مشت شده‌اش را باز کرد و با تعجب به زن نگاه کرد.
زن خیلی آهسته دستش را پشت کمرش گذاشت و به سوی داخل خانه هدایت کرد.
وارد خانه‌ای که کوچک و بسیار تمیز بود شدند. آرام را روی مبل خاکستری‌ای که هنوز بوی نویی می‌داد، نشاند و شروع به حرف زدن کرد....
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : HAFI

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا