• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ساعت شش و شصت | مائین کاربر انجمن یک رمان

MAEIN

مدیر تالار نقد + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
تاریخ ثبت‌نام
18/4/21
ارسالی‌ها
1,722
پسندها
4,289
امتیازها
21,173
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #21
نه فقط انعکاس آن شیشه را، تلالوء چشم‌های لیلا را، نگاه تیره‌رنگش را، لب‌های باریک و آرایش‌شده‌ی او را، لبخندهای هرازگاه؛ اما دل‌نشینش را بازتاب می‌کرد. انگار که آن تکه‌ی کوچک شیشه، در راه، خاطرات هامون را می‌خراشید و پیش می‌رفت؛ تا خنجری باشد بر قلب تپنده‌ی هر ذهنی که در تمام این سال‌ها نایستاد، اتفاقات را به خاطر آورد و با هر تداعی، باز هم فروپاشید.
گویی آن قطعه‌ی لجوج و افسارگسیخته چند مرتبه‌ای مانند فشنگی تازه‌نفس مابین دو نیمه‌ی داغ، سوخته و تیره‌ی مغز هامون چرخ خورد، لایه‌هایش را پاره‌پاره کرد و نهایت، روی دست کوچک و سفید سهند که به حتم بی‌اختیار تا نزدیک صورتش
بالا آمده بود نشست. هامون صدای ناله‌ی او را شنید و در پاسخ با صدای گرفته‌ای لبخند زد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

MAEIN

مدیر تالار نقد + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
تاریخ ثبت‌نام
18/4/21
ارسالی‌ها
1,722
پسندها
4,289
امتیازها
21,173
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #22
- می‌دونی چقدر برای من عزیزی هامون؟ می‌دونی مرد زندگی منی؟
لب‌های لیلا خندید. درست مثل چشم‌های هامون. همیشه زمانی که دهانش ناتوان می‌ماند، چشم‌هایش به سخن می‌افتاد. در آن پذیرایی نسبتاً بزرگی که دورتادورش را پنجره‌های سرتاسری و عرضی گرفته بود، در آن فضای نیمه‌تاریک که با آتش شومینه‌ی نزدیک به مبلمان روشن می‌شد، روی آن مبل‌های نرم و گرمی که چینشش برای این ساعات و خلوت‌ها تغییر می‌کرد و در هم گره می‌خورد
، مابین ضربات هرازگاه باران به پنجره‌های تیره و بدون پرده‌ی اطراف خانه آرام‌ترین لحظات را داشت. در نیمه‌های شب، زمان اولین اقرار لیلا.
- می‌دونی سهند چقدر خوش‌حاله؟ می‌دونی از پدر نامرد خودش براش پدرتری؟ می‌دونی امروز وقتی داشت ازت حرف می‌زد بهت گفت بابا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

MAEIN

مدیر تالار نقد + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
تاریخ ثبت‌نام
18/4/21
ارسالی‌ها
1,722
پسندها
4,289
امتیازها
21,173
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #23
چهره‌اش را از زور دردی که به جانش افتاده بود در هم کشید و دست‌هایش را جلو برد. سهند خود را تا حدی عقب کشید؛ اما هامون اهمیت نداد. دست کوچکش را با زور به‌سمت خود برد و به سینه چسباند. پلک‌ها را روی هم نهاد و اجازه داد تا این درد، شبه ناله‌ای بم، گنگ و هق‌هق‌مانند بیرون بریزد:
- ببخشید سهندم...ببخشید بابایی... .
- ولم کن...توروخدا ولم کن... .
انگار که نمی‌شنید. دست
سهند را بیش‌تر به سینه‌ی به غلیان‌افتاده‌اش فشرد. لب‌هایش را روی پوست لطیف و سفیدش گذاشت و روی آن زخم کم‌عمق و بالاتر از آن را بوسه زد. با همان لب‌های کبود و تیره. سر او را در آغوش گرفت و در حالی که نگاهش یک لحظه روی دیوارهای چرک‌گرفته و زردشده‌ی آن خانه‌ی سی‌متری آرام نمی‌گرفت، به چپ و راست تاب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

MAEIN

مدیر تالار نقد + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
تاریخ ثبت‌نام
18/4/21
ارسالی‌ها
1,722
پسندها
4,289
امتیازها
21,173
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #24
ماشین را روشن کرد و به ساختمان رنگارنگ سمت راستش نزدیک‌تر شد. هنوز هم چشم‌هایش نیمه‌باز بود و از لابه‌لای مژه‌های به‌هم چسبیده و کوتاه خود خیابان را نظاره می‌کرد. صدای هیاهوی بچه‌های قدونیم‌قد بلند شده بود. یکی پس از دیگری به محیط خیابان هجوم می‌آوردند و فریاد می‌کشیدند. ظرفیت آن را داشت که پایش را روی گاز فشار دهد و با همان تایرها از روی جثه‌ی کوچک تک‌تک‌شان رد شود. قطره‌ی سوزاننده‌ای از عرق روی شقیقه‌اش غلت می‌خورد و پایین می‌آمد. مغزش داغ کرده بود. در نگاه اول هر پسربچه‌ای را با سهند اشتباه می‌گرفت.
- لعنتی... .
فرمان را به‌طرف یکی از خیابان‌های فرعی چرخاند و ماشین را کنار تک‌درخت خشکیده‌ای پارک کرد. صدای جیغ لاستیک‌ها خیابان را روی سرش گذاشت. از ماشین خسارت‌دیده‌اش پیاده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

MAEIN

مدیر تالار نقد + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
تاریخ ثبت‌نام
18/4/21
ارسالی‌ها
1,722
پسندها
4,289
امتیازها
21,173
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #25
اگر مطمئن بود که هزار چشم منتظر از اطراف احاطه‌اش نکرده‌اند تا گزارشش کنند، دست می‌انداخت، مقنعه‌ی سورمه‌ای فرد خیره و حرف‌نفهم مقابلش را می‌گرفت، آن‌قدر دورتادور حیاط مهد دنبال خود می‌کشید تا سهند را بدون این من‌ومن‌های اولیه و به‌دردنخور نشانش دهد.
- سهند طلوعی کجاست؟
چندبار باید بپرسم؟
- نَ... نَیومده... نَ... نَیومده مهد... آقای... محترم... .
نمی‌شنید. همین جمله کافی بود تا آتش به چشم‌هایش برسد و روی گرداند. چرخید. محوطه‌ی پر ازدحام و شلوغ مقابل مدرسه در نگاهش پیچ خورد. انگار هر کودک روی مغز او، روی تخم چشم‌هایش می‌دوید. صدای نحس‌شان جای‌جای سرش خدشه می‌انداخت. محوطه با آن همه بچه‌ی قد و نیم‌قد مقابل چشم‌هایش چرخ خورد. آفتاب قدرتمندتر از تمام ساعات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

MAEIN

مدیر تالار نقد + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
تاریخ ثبت‌نام
18/4/21
ارسالی‌ها
1,722
پسندها
4,289
امتیازها
21,173
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #26
***
- یه بلایی سر لیلا اومده. به خدا قسم یه بلایی سرش اومده سهیل.
سخن‌گفتن گرفتگی گوش‌هایش را باز کرد. چندباری پلک زد و از مابین مژه‌های کوتاهش، حجم نوری را که به‌سمتش هجوم آورده بود نگریست. انگار داخل تونلی بی‌انتها پیش می‌رفت، یا شاید راهروی بیمارستانی که روی سقف آن پر بود از لامپ‌های پرنور سفیدرنگ که در فاصله از دیگری قرار گرفته بودند؛ اما منطقی
نبود. در همین چند ثانیه‌ی اخیر روبه محیط جدید چشم گشود. دیگر آفتاب بی‌وقفه بر سرش نمی‌تابید. خورشیدی وجود نداشت. تاریکی بود و بس؛ اما نه ظلمتی پایدار. هرازگاه نور سفیدی به‌سمتش روانه می‌شد. انگار که آن تونل هر مرتبه به پایان می‌رسید و باز از نو شروع می‌شد. صدای باد از لای درزی داخل می‌آمد. آن را می‌شنید؛ اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا