- تاریخ ثبتنام
- 18/4/21
- ارسالیها
- 1,722
- پسندها
- 4,289
- امتیازها
- 21,173
- مدالها
- 15
سطح
13
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #21
نه فقط انعکاس آن شیشه را، تلالوء چشمهای لیلا را، نگاه تیرهرنگش را، لبهای باریک و آرایششدهی او را، لبخندهای هرازگاه؛ اما دلنشینش را بازتاب میکرد. انگار که آن تکهی کوچک شیشه، در راه، خاطرات هامون را میخراشید و پیش میرفت؛ تا خنجری باشد بر قلب تپندهی هر ذهنی که در تمام این سالها نایستاد، اتفاقات را به خاطر آورد و با هر تداعی، باز هم فروپاشید.
گویی آن قطعهی لجوج و افسارگسیخته چند مرتبهای مانند فشنگی تازهنفس مابین دو نیمهی داغ، سوخته و تیرهی مغز هامون چرخ خورد، لایههایش را پارهپاره کرد و نهایت، روی دست کوچک و سفید سهند که به حتم بیاختیار تا نزدیک صورتش بالا آمده بود نشست. هامون صدای نالهی او را شنید و در پاسخ با صدای گرفتهای لبخند زد...
گویی آن قطعهی لجوج و افسارگسیخته چند مرتبهای مانند فشنگی تازهنفس مابین دو نیمهی داغ، سوخته و تیرهی مغز هامون چرخ خورد، لایههایش را پارهپاره کرد و نهایت، روی دست کوچک و سفید سهند که به حتم بیاختیار تا نزدیک صورتش بالا آمده بود نشست. هامون صدای نالهی او را شنید و در پاسخ با صدای گرفتهای لبخند زد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.