• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ساعت شش و شصت | مائین کاربر انجمن یک رمان

MAEIN

مدیر تالار نقد + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
تاریخ ثبت‌نام
18/4/21
ارسالی‌ها
1,736
پسندها
4,424
امتیازها
21,173
مدال‌ها
15
سن
22
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
***
لیلا را پس از دست‌به‌سر کردن غرولندهای منوچهر، داخل اتاق خواب تاریک‌شان پیدا کرد. زمانی که چراغ را روشن کرد و او را دید نفس راحتی کشید. لب‌هایش را باز کرد و آرام به حرف آمد:
- لیلا جان...
لیلا پشت به او روی
تخت دونفره‌شان نشسته بود. قوز کرده و خیره. حتی روشن‌شدن چراغ هم نتوانسته بود او را به خود آورد. موهای بلند و رنگ‌شده‌اش مانند پرده‌ی ضخیمی نیم‌رخش را پوشانده بود. پیراهن سفید تنگی به تن داشت که او را کمی در این وضعیتِ خمیده، بدقواره جلوه می‌داد. جثه‌ی ظریفی نداشت. این اواخر کمی توپر شده بود. دست‌هایش را در هم قلاب کرده بود و انگشت‌های نسبتاً کوتاه خود را طوری به‌هم می‌فشرد که مانند صورت پف‌کرده‌اش سرخ؛ اما رنگ‌پریده به‌نظر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

MAEIN

مدیر تالار نقد + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
تاریخ ثبت‌نام
18/4/21
ارسالی‌ها
1,736
پسندها
4,424
امتیازها
21,173
مدال‌ها
15
سن
22
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
این‌بار واکنش لیلا با آن شدت نبود؛ اما باز هم هامون را از درون می‌لرزاند. زمانی که نام یزدان به زبانش آمد، تنها دست‌هایش را مشت کرد و پیراهن سفیدش را به چنگ گرفت. بالاخره به‌سمت هامون چرخیده بود. تمام بدنش می‌لرزید.
- من ازش بدم میاد...فقط از یزدان بدم میاد!
صدایش بم شده و بلند بود؛ اما هنوز نمی‌توانست هیاهوی خارج از اتاق را خاموش
کند. چشم‌هایش درشت شده بودند. تنما می‌کردند. از همان نوع تمناهایی که هامون را وادار می‌کرد احتیاط را کنار بگذارد و جلو برود. این‌بار هم چند قدمی را تا تخت پیش رفت، فاصله‌شان را پر کرد و کنار لیلا نشست. سعی داشت دست‌هایش را به آرامی بین انگشت‌های خود محصور کند.
- هیس...آروم باش...من پیشتم...دیگه چیزی
ازش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

MAEIN

مدیر تالار نقد + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
تاریخ ثبت‌نام
18/4/21
ارسالی‌ها
1,736
پسندها
4,424
امتیازها
21,173
مدال‌ها
15
سن
22
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
هنگامی که هامون از وضعیت لیلا مطمئن شد و ناگزیر از حرف و احادیث احتمالی به جمع بازگشت، همان‌طور که در را پشت سر خود می‌بست، برای لحظات کوتاهی نگاهش با منوچهر تلاقی کرد. عصای دراز و سیاه خود را که بیش‌تر جنبه‌ی ابزاری تزئینی برای پیکر بلند و باریک او داشت به دیوار تکیه داده و راس میز طویل شام ایستاده بود. مانند همیشه زودتر از همه غذایش را خورده و تمام کرده بود. نگاه هامون روی پنج عضو دیگر خانواده‌ی لیلا چرخید و در جواب تعارفات‌شان لبخند کم‌رنگی زد. صندلی همسرش و همین‌طور صندلی نفر هفتم خانواده مانند تمام میهمانی‌ها خالی بود. خواهر لیلا.
منوچهر مانند همیشه زودتر از دیگران شامش را خورده بود. حوصله‌اش نمی‌کشید برای بقیه صبر کند. صورت تراشیده و سفیدش زیر نور چلچراغ هال برق می‌زد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

MAEIN

مدیر تالار نقد + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
تاریخ ثبت‌نام
18/4/21
ارسالی‌ها
1,736
پسندها
4,424
امتیازها
21,173
مدال‌ها
15
سن
22
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14
- منوچهر ماجرای لیلا رو می‌دونست.
هامون این را گفت و انگار شنیدن صدای دورگه‌اش کافی بود تا او را از تکرار اتفاقات گذشته به زمان حال بازگرداند. به همان فضای تاریک و نمور خانه که رفته‌رفته با انوار زردرنگ آفتاب جان می‌گرفت. این روزها کارش همین بود. این که در گذشته زندگی کند. اتفاقات را بارها و بارها و باز از نو می‌کاوید تا شاید سرنخی برای نگرانی بی‌دلیلش باشد.
سهند را آرام و با احتیاط روی مبل
گذاشت. پسرک تکان کوتاهی خورد و دوباره به خواب رفت. هامون کمی بالای سرش ماند و لحظاتی را در حالی که لبخند کم‌رنگی روی لب‌های کبود و برجسته‌اش نشسته بود تماشایش کرد. سپس زمانی که از او مطمئن شد، بالاخره راه حمام را پیش گرفت.
با این که انوار روشن آفتاب از لابه‌لای پرده‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

MAEIN

مدیر تالار نقد + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
تاریخ ثبت‌نام
18/4/21
ارسالی‌ها
1,736
پسندها
4,424
امتیازها
21,173
مدال‌ها
15
سن
22
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #15
وارد حمام شد. بوی نا، کهنگی و رطوبت می‌داد. نیازی نبود چراغی را روشن کند. چند روز پیش کلید برق در جایش قفل کرده بود و نور نارنجی‌رنگ لامپ دیگر خاموش نمی‌شد. مقابل این روشنی زننده، پلک‌هایش را نیمه‌باز کرد و بدون این که پایش را در دمپایی‌ها فرو کند، آن‌ها را کشان‌کشان به سمت سینک کشید. مقابل آن ایستاد. مقابل سینک کوچک، چرک‌مردشده و همان آینه‌ی مربع‌شکل و مکدری که کمی بالاتر نصب شده بود. انگار قطرات آب همچون لکه‌هایی مات در آینه ریشه دوانده بودند. مانند همیشه به‌سختی تصویر خود را از لابه‌لای آن‌ها می‌دید. انگار آینه هامون را می‌فهمید. انگار می‌فهمید از خود خجالت می‌کشد که هربار چهره‌اش را این‌گونه شطرنجی می‌کرد.
پس از مدت نه‌چندان کوتاهی دست از بررسی چهره‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

MAEIN

مدیر تالار نقد + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
تاریخ ثبت‌نام
18/4/21
ارسالی‌ها
1,736
پسندها
4,424
امتیازها
21,173
مدال‌ها
15
سن
22
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #16
با صدای بم و نسبتاً بلندی فریاد زد و مشتش را چندبار محکم به لبه‌ی سینک کوبید. آن‌قدر محکم ضربه زده بود که سینک با صدای بلندی از جایش درآمد. هامون یک قدم عقب رفت. تمام وجودش می‌لرزید. دندان‌هایش روی هم فشرده شده و زانوهایش خم بود. چهره‌اش را درهم کشید و سینک را روی دست‌هایش نگه داشت. سرش را پایین انداخت و زیر لب تمنا کرد:
- خفه شو...خفه شو...خفه شو... .
زمزمه می‌کرد. التماس می‌کرد. نفس‌نفس می‌زد و سعی داشت تصاویر آن قبرستان لعنتی را از پیش چشم‌هایش پاک کند.
- حال سهند خوبه...الان بیرون خوابیده...هیچ‌کسی قرار نیست سرش بلا بیاره...هیچ‌کسی قرار نیست بهش صدمه بزنه...دیگه قرار نیست اون اتفاق تکرار بشه...خفه شو هامون...خفه شو مرتیکه... .
با یک دست سینک را نگه داشت و بخش گوشتی دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

MAEIN

مدیر تالار نقد + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
تاریخ ثبت‌نام
18/4/21
ارسالی‌ها
1,736
پسندها
4,424
امتیازها
21,173
مدال‌ها
15
سن
22
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #17
خودگویی‌ها، در اکثر اوقات بالاخره پاسخ می‌گرفت. مانند همان موقع که با تک‌تک اجزاء متلاطم وجودش سکوت را می‌شنید. هنوز هم چشم‌هایش بسته بود. هنوز هم دست‌هایش را به لبه‌ی سینک قفل کرده بود و پاهایش را که از دم‌پایی جدا افتاده بودند به سرامیک‌ها می‌فشرد؛ اما سکوت مانند جریان روان و خنکی از سر تا نوک انگشت‌های داغ و سوزان پایش پیش می‌رفت. گویی پس از ساعت‌ها سوختن و دست‌وپازدن در آتش، آب خنک و گوارایی نوشیده بود.
اندکی صبر کرد. ثابت و در انتظار. سپس زمانی که اطمینان یافت بدنش کوچک‌ترین علائم این حملات را بیرون ریخته، سرانجام چشم‌هایش را روبه تصویر خود در آن آینه‌ی مکدر و پرشده از قطرات خشکیده‌ی آب گشود.
همان مرد جوان رنگ‌پریده، با صورت نسبتاً تکیده‌ای که در عرض یک سال تنها تا حدی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

MAEIN

مدیر تالار نقد + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
تاریخ ثبت‌نام
18/4/21
ارسالی‌ها
1,736
پسندها
4,424
امتیازها
21,173
مدال‌ها
15
سن
22
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #18
در آن روز، آفتاب داغ بی‌وقفه می‌تابید و انگار محیط عقل را از سرش پرانده بود که تصمیم گرفت سوزاننده‌ترین جمله را به زبان بیاورد. درست یک‌هفته پیش از رفتن لیلا، روی یکی از نیمکت‌های همان بامی که سرتاسر شهر را به نمایش می‌گذاشت نشسته بودند. آسمان ارغوانی، زرد و سرخ به‌نظر می‌آمد؛ اما آفتاب هنوز هم چشم‌ها را تنگ می‌کرد و صورت را می‌سوزاند. هوای سرد اواخر بهمن‌ماه هنوز دست‌ها، سر بینی‌ها و لب‌های خشکیده را می‌سوزاند؛ اما آسمان عطش داشت. لیلا در لباس‌های گرم خودش و کاپشن خاکستری و بزرگ هامون فرو رفته بود. مدت‌ها بود که سکوت می‌کرد و سپس تمام واکنش‌هایش به خنده‌ای غیر قابل توجیه محدود می‌شد.
- منوچهر می‌دونست؟
بینی کوچک؛ اما نامتقارنش را بالا کشید. صورت پهن و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

MAEIN

مدیر تالار نقد + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
تاریخ ثبت‌نام
18/4/21
ارسالی‌ها
1,736
پسندها
4,424
امتیازها
21,173
مدال‌ها
15
سن
22
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #19
این‌بار که آن بازدم عمیق از سینه‌ی زخم‌خورده‌اش بیرون آمد، جلوه‌ای از بخار قیری‌رنگی بود که در هوا شناور شد و بر سطح مات آینه سایه انداخت. سایه‌ای تیره که بالاخره او را وادار کرد نگاه از چهره‌ی تکیده‌ی خود بگیرد. خاطرات و تداعی‌ها را پس زد. او حالا آن‌جا بود. در همان خانه‌ی حاشیه‌نشین و دورافتاده. دستش را به دیوار گرفت و تک‌پله‌ی شکسته‌شده‌ی مقابل حمام را پایین آمد. سمت راست، به هال برگشت که کمی با انوار غبارآلود آفتاب روشن‌تر شده بود. سهند را دید. روی مبل، بر سر زانوهایش ایستاده بود و مخفیانه او را نگاه می‌کرد. هامون فقط چشم‌های آبی‌رنگ درشت و انگشت‌های کوچک او را می‌دید که پشتی مبل را می‌فشردند. پنهان شده بود.
باز از پدرش فرار می‌کرد.
- لباساتو بپوش باید ببرمت مهد.
حین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

MAEIN

مدیر تالار نقد + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
تاریخ ثبت‌نام
18/4/21
ارسالی‌ها
1,736
پسندها
4,424
امتیازها
21,173
مدال‌ها
15
سن
22
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #20
سهند دست‌به‌سینه نشست و سرش را پایین انداخت. اتفاق بعدی را می‌دانست که تا هرجایی که امکان داشت، از دید او مخفی بماند. هامون دست‌هایش را در جیب مشت کرد. تمام آن گردباد قیری‌رنگ را فرو می‌خورد تا باز مانند شش روز اخیر، از لابه‌لای لب‌های کبودش، از گودال ژرف و تیره‌ی چشم‌هایش، از میان آن دندان‌های مرتب که اکثر اوقات سایه‌ای از دود سیگار را تداعی می‌کردند به بیرون درز نکند. گردباد کم‌طاقتی که تنها در انتظار تلنگر بود تا چرخ بزند و باز تمام این تلاش و خودخوری‌هایش را بر سر این و آن آوار کند.
- بلند میشی، یا دوباره می‌خوای اون روی سگمو بیاری بالا؟
این را از بین دندان‌های چفت‌شده‌اش
غرید و سهند بیش از پیش در خود جمع شد. پیکرش آن‌قدر کوچک و ظریف بود که هامون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 2)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا