• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ وقتی که پلیکان ها آواز می خوانند | زهرا. ا. د. کاربر انجمن یک رمان

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
526
پسندها
2,704
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
5
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #51
نگذاشت ادامه دهم و با لحن هشدار دهنده‌ای گفت:-سهام افسانه همین روزها منتقل میشه. من می‌خوام هر چه زودتر مطمئن بشم سهامش توی خانواده می‌مونه. نمی‌بینی رقبا برای از هم پاشیدن کارخونه دندون تیز کردند؟ به خصوص اون نجاتی احمق که دوره افتاده و یکی- یکی رقبا رو از میدون به در می‌کنه. کارش با سفید شو تموم بشه، میاد سر وقت کارخونه ما.
- اما ...
پدربزرگ حرفم را قطع کرد و با سرزنش گفت:
- امایی نداره. یادت نره علاوه بر مسئولیت خانواده خودت، مسئولیت سه هزار خانوار دستته. آینده‌اشون. کارشون. این مسئولیت نه مرگ کیوان رو می‌شناسه، نه حرف مردم رو. باید برای حفظ زندگی همه، تصمیم‌های سخت توی موقعیت‌های سخت بگیری. فکر کردی این کارخونه الکی به اینجا رسیده؟!
پدربزرگ کمی مکث کرد تا مطمئن شود زمان کافی برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
526
پسندها
2,704
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
5
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #52
دستم را از روی یقه برداشتم و به چین و چروک‌های صورتش خیره شدم. آهی کشیدم. خوب کردن حال بقیه از توان من خارج بود. می‌خواستم قدم بردارم که مادر متوجه رفتنم شد و پرسید:
- کجا این وقت شب؟
- یه جلسه کاریه. زود برمی‌گردم.
سرش را به تایید تکان داد و به ادامه کارش پرداخت. دوست نداشتم او را ناراحت و پریشان ببینم اما در این لحظه کاری از دستم برنمی‌آمد. از همه بیشتر از این احساس ناتوانی نفرت داشتم. بی‌ سر و صدا از آشپزخانه بیرون آمدم و به راه افتادم.
شب در سکوت فرو رفته بود. اتوبان‌ها خلوت‌تر و ساکت‌تر از همیشه بودند و فاصله بین عمارت تا بیمارستان در کمترین زمان ممکن طی شد. ذهنم ناخوداگاه مشغول حلاجی و پیدا کردن راه حل بود. سر و سامان دادن همه چیز یک طرف و خبری که آنا به خاطر آن مرا به بیمارستان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
526
پسندها
2,704
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
5
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #53
با آسودگی نفس عمیقی کشیدم و منتظر ادامه حرفش ماندم:
- یه بخشی از هزینه‌ها رو خود مجموعه پرداخت می‌کنه اما یه بخش هم با خانواده بیماره.
پس قضیه مالی بود. سر تکان دادم و گفتم:
- از این بابت مشکلی نیست. هر چقدر لازمه منتقل می‌کنم.
- پس در جریانت میذارم.
سر تکان دادم. بعد از اتمام جمله‌اش سکوت کرد. عجیب بود که این موقع شب مرا برای چند جمله که می‌توانست به راحتی تایپ کند، به اینجا کشانده بود. ظاهرا ذهنم را خوانده بود که توضیح داد:
- خواستم بیای اینجا چون می‌خواستم رو در رو ببینمت و احوالت رو‌ بپرسم. من رفیق نیمه راه نیستم. حتما تو این ده روز سخت گذشته؟
در آن لحظه نمی‌خواستم اعتراف کنم که چقدر این جملات به دلم نشسته بود. شاید به همین خاطر بود که جواب دادم:
- حدست درست بود. پدربزرگ اصرار داره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
526
پسندها
2,704
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
5
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #54
فصل یازدهم
آسانسور در طبقه چهار ایستاد. تکیه از دیواره آن گرفتم و به راه افتادم. طبقه چهار ساختمان اداری کارخانه، همیشه ساکت‌تر و خلوت‌تر از بقیه طبقات بود. آرام و آهسته به سمت دفترم به راه افتادم.
سر راه به هومن با انبوهی برگه در دست برخوردم که از جهت مخالف می‌آمد. با اشاره به برگه‌ها گفتم:
- این روزا به دیدنت آلرژی گرفتم. نگو که باید زیر این همه برگه رو امضا بزنم؟
هومن با خنده گفت:
- نه. اینا برا جلیلی بود. حالا حالا با تو کاری ندارم.
لبخندی زدم و سر تکان دادم. می‌خواستم از کنارش بگذرم که ایستاد و مرا مخاطب قرار داد:
- راستی، پروسه انتقال سهام افسانه در حال انجامه. در مورد ازدواجتون تاریخی تعیین نشده؟
با بالا انداختن شانه‌ای جواب دادم:
- نه. نمی‌دونم. چطور؟
با دستپاچگی جواب داد:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
526
پسندها
2,704
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
5
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #55
و با سر به من اشاره کرد. به نشانه نفهمیدن منظورش ابرو در هم کشیدم که توضیح داد:
- همیشه گوش به فرمان و سر به زیری. حتی کیوان هم یه جاهایی سر پیچی می‌کرد ولی تو هیچ وقت نه نمیگی. حتی حاضر شدی با زن برادرت ازدواج کنی. کی قراره عقدتونه؟!
سوالش را با تلخی پرسیده بود. سعی کردم به خاطر عصبانیتش از پدربزرگ، او را ببخشم. هر چند تمام حرف‌هایش درست بود اما در موقعیتی که نباید و با لحنی که نباید این حرف‌ها را به زبان آورده بود. چند لحظه سکوت کردم تا ناراحتیم را پنهان کنم. به خاطر بحث و دعوا او را به دفترم احضار نکرده بودم.
با صدایی که سعی می‌کردم به قدر کافی محکم باشد گفتم:
- برای جر و بحث صدات نکردم. من تو تصمیم‌های پدربزرگ دخالتی ندارم. می‌خوام در مورد کارخونه حرف بزنم.
شهریار با نیشخندی گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I
عقب
بالا