• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ وقتی که پلیکان ها آواز می خوانند | زهرا. ا. د. کاربر انجمن یک رمان

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
509
پسندها
2,663
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
فصل نهم
نگاهم را به شروین دوخته بودم که تکه‌های نان سنگگ را با تکه‌های کله پاچه پر می‌کرد و داخل دهانش می‌چپاند. با اشاره چشم و ابرو به کله روبه‌رویش پرسید:
- نمی‌خوری؟
- نه.
و با نگاهی به ساعتم ادامه دادم:
- دو ساعت دیگه جلسه دارم. باید زودتر راه بیفتم.
تنها نیم ساعت بود داخل کله پزی نشسته بودم و مطمئن بودم کت و شلوارم در طول همین نیم ساعت بوی کله پاچه گرفته است. شروین دست چربش را با دستمالی پاک کرد و توضیح داد:
- اینجور که معلومه با تعقیب نمیشه ازش اطلاعات به دست آورد. تعقیب کننده از خونه‌اش شروع کرد و بعد کارخونه‌اش اما وسط خیابون دختره ناغافل پیچید توی یه کوچه و بعد از اون هم با قفل فرمون دنبالش افتاد. اگه نظر من رو می‌خوای میگم سر این قضیه حساس شده و تعقیب کننده دیگه‌ای هم نمی‌تونه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
509
پسندها
2,663
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
برای چند لحظه نفس کشیدن را از یاد بردم. تنها یک کلمه از دهانم بیرون آمد:
- مطمئنی؟
- آره داداش. به بقیه زنگ زدم. دارن میان اینجا.
صورتم باز شد. فکر دوباره بیدار دیدن کیوان، فکر دوباره حرف زدن با او ضربان قلبم را بالا برد. بالاخره بعد از نزدیک به هشت ماهی که کم کم تبدیل به نه ماه میشد، انتظار به سر آمده بود. صندلی را عقب دادم و بلند شدم. شروین با دست پرسید «چی شده». به شروین جواب دادم:
- باهات تماس می‌گیرم.
و همانطور که به سمت در کله پزی می‌رفتم، رایکا را مخاطب قرار دادم:
- مطمئنی؟ چشماش رو باز کرده؟
- نه هنوز. آنا دکترها رو خبر کرده. قراره معاینه‌اش کنند.
با باز کردن در ماشین گفتم:
- تو راهم. من رو در جریان بذار.
گوشی را قطع کردم و روی صندلی کنارم انداختم. با دستی که از هیجان می‌لرزید،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I
عقب
بالا