جنگ، عشق، تنهایی...
قصههامان همیشه دلگیرند
شعرها را کسی نمیخواند
توی بطن تمام قافیهها
نفرت و بغض و آه میافتد
ساکتی
مثل شهر بعد از جنگ
ساکتم
مثل مرد بعد از مرگ
تا گلوله جواب پرسشهاست
موجی از خون بهراه میافتد
با سرانجام تلخ باید ساخت
قصد محتوم سرنوشت این است
زیر سرمای هر زمستانی
برگ سبز...