- ارسالیها
- 11,709
- پسندها
- 10,744
- امتیازها
- 67,173
- مدالها
- 23
- نویسنده موضوع
- #101
چه آوردم از بصره دانی عجب
حدیثی که شیرین تر است از رطب
تنی چند در خرقه راستان
گذشتیم بر طرف خرماستان
یکی در میان معده انبار بود
ز پر خواری خویش بس خوار بود
میان بست مسکین و شد بر درخت
وز آنجا به گردن در افتاد سخت
نه هر بار خرما توان خورد و برد
لت انبان بد عاقبت خورد و مرد
رئیس ده آمد که این را که کشت؟
بگفتم مزن بانگ بر ما درشت
شکم دامن اندر کشیدش ز شاخ
بود تنگدل رودگانی فراخ
شکم بند دست است و زنجیر پای
شکم بنده نادر پرستد خدای
سراسر شکم شد ملخ لاجرم
به پایش کشد مور کوچک شکم
برو اندرونی به دست آر، پاک
شکم پر نخواهد شد الّا به خاک
سعدی