- ارسالیها
- 123
- پسندها
- 1,049
- امتیازها
- 6,613
- سن
- 25
کلمه ها امروز صبح نمی توانند نفس بکشند، مثل مورچه های ریزی که وقتی بچه بودم می ریختمشان توی شیشه ی کوچکی تا ذله شوند، چون یکی شان گازم گرفته بود . ترس واز جهنم باعث شد تا این بازی را فراموش کنم، اگر چه این سال ها مدام تماشاگر جشن موش سوزی بوده ام. آخرینبار، هفتهیپیشتو اتاقیکیاز همسایهها، موشافتادهبود.
یکی از زن ها جیغمیکشید و گوشهئی را نشانمیداد.
ـ موش... موش!
مردها و زنهای همسایه میخندیدند. گاهاز پنجره نگاهشان میکنم....
نویسنده: میترا داور
یکی از زن ها جیغمیکشید و گوشهئی را نشانمیداد.
ـ موش... موش!
مردها و زنهای همسایه میخندیدند. گاهاز پنجره نگاهشان میکنم....
نویسنده: میترا داور