alison.e

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
5/10/18
ارسالی‌ها
123
پسندها
1,053
امتیازها
6,613
سن
24
سطح
0
 
  • #111
کلمه ها امروز صبح نمی توانند نفس بکشند، مثل مورچه های ریزی که وقتی بچه بودم می ریختمشان توی شیشه ی کوچکی تا ذله شوند، چون یکی شان گازم گرفته بود . ترس واز جهنم باعث شد تا این بازی را فراموش کنم، اگر چه این سال ها مدام تماشاگر جشن موش سوزی بوده ام. آخرین‌بار، هفته‌ی‌پیش‌تو اتاق‌یکی‌از همسایه‌ها، موش‌افتاده‌بود.
یکی از زن ها جیغ‌می‌کشید و گوشه‌ئی را نشان‌می‌داد.
ـ موش‌... موش!
مردها و زن‌های همسایه می‌خندیدند. گاه‌از پنجره نگاه‌شان می‌کنم‌....
نویسنده: میترا داور
 
امضا : alison.e

alison.e

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
5/10/18
ارسالی‌ها
123
پسندها
1,053
امتیازها
6,613
سن
24
سطح
0
 
  • #112
شوخی
ظهر یک روز آفتابی زمستان... سرمایی سخت، سوزان. نادنکا1 بازو به بازوی من انداخته بود، جعد زلف و کرک بالای لبش از ریزه برف سیمین سفید می‌زد. ما بالای تپه‌ی بلندی ایستاده بودیم. از زیر پای‌مان تا پایین تپه شیب همواری بود که آفتاب در آینه‌ی آن خود را تماشا می‌کرد. نزدیک‌مان سورتمه‌ی کوچکی که روی نشیمن ماهوت ارغوانی کشیده شده روی برف بود.
من التماس می‌کردم: «نادژدا پتروونا، بیایید با سورتمه به پایین سُر بخوریم. فقط یک دفعه. به شما اطمینان می‌دهم که هیچ آسیبی به ما نخواهد رسید».
نادنکا می‌ترسید. شیبی که از پای او تا پایین تپه‌ی یخ زده کشیده می‌شد به نظرش پرتگاه گود و بی‌انتهایی می‌آمد و او از آن وحشت داشت. وقتی به پایین نگاه می‌کرد یا وقتی من از او خواهش می‌کردم که روی سورتمه بنشیند دلش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : alison.e

alison.e

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
5/10/18
ارسالی‌ها
123
پسندها
1,053
امتیازها
6,613
سن
24
سطح
0
 
  • #113
ما ادم نمیشیم !...
صدای یک پیرمرد لاغر مردنی از میان انبوه جمعیت، همهمه داخل سالن قطار را در هم شکست «برادر ما آدم نمی‌شم!» بلافاصله دیگران نیز به حالت تصدیق «البته کاملا صحیح است، درسته، نمی‌شیم.» سرشان را تکان دادند. اما در این میان یکی دراومد و گفت:
«این چه جور حرف زدنیه آقا...شما همه را با خودتون قیاس می‌کنین! چه خوب گفته‌اند که: «کافر همه را به کیش خود پندارد» خواهش می‌کنم حرف‌تونو پس بگیرین.»
من که اون وقت‌ها جوانی بیست و پنج ساله بودم با این یکی هم‌صدا شدم و در حالی که خونم به جوش آمده بود با اعتراض گفتم:
- آخه حیا هم واسه ادمیزاد خوب چیزیه!
پیرمرد مسافر که همان جوراز زور عصبانیت دیک دیک می‌لرزید دوباره داد زد:
- ما آدم نمی‌شیم....
نویسنده: عزیز نسین
 
امضا : alison.e

alison.e

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
5/10/18
ارسالی‌ها
123
پسندها
1,053
امتیازها
6,613
سن
24
سطح
0
 
  • #114
تالپا
ناتالیا خود را به آغوش مادرش انداخت و زمانی دراز با هق‌هقی آرام زار زد. روزهای فراوان جلو این اشک‌ها را گرفته بود، ذخیره‌شان کرده بود برای امروز که از سنسونتلا برگشتیم و او همین که چشمش به مادرش افتاد یکباره احساس کرد به دلجویی و تسلا احتیاج دارد.
پیش‌ترها، حتی با آن همه مشقتی که در آن روزهای مصیبت‌بار کشیدیم گریه نکرده بود، آن روزها که ناچار شدیم تانیلو را توی گودالی در خاک تالپا دفن کنیم. من و ناتالیا، تک و تنها، هیچ‌کس نبود که کمکمان بکند. دوتایی توش وتوانی را که داشتیم سرهم گذاشتیم و افتادیم به کندن قبر، با دست خالی خاک و کلوخ را بیرون کشیدیم. عجله داشتیم تانیلو را زودتر زیر خاک کنیم تا دیگر کسی را با بوی نفس‌اش، که آغشته به مرگ بود، نترساند....

نویسنده: خوان رولفو
 
امضا : alison.e

alison.e

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
5/10/18
ارسالی‌ها
123
پسندها
1,053
امتیازها
6,613
سن
24
سطح
0
 
  • #115
ناتاشا

ناتاشا توی راه پله همسایه روبروی اتاق شان بارون ولف را دید که نرده ها را گرفته بود و نفس نفس زنان از پله های چوبی بالا می آمد و ازلای دندان هایش آرام سوت می زد.
- با این عجله کجا می روی ناتاشا؟
- می روم داروخانه بدهم نسخه بابا را بپیچند. همین الان دکتر رفت. بابا حالش بهتره.
- راستی؟ خوش خبر باشی.
ناتاشا با عجله از پله ها پایین دوید. کلاه سرش نبود و بارانی اش خش خش می کرد. ولف از روی نرده خم شد و ناتاشا را نگاه کرد. یک لحظه چشمش به فرق سر دخترانه اش افتاد. همان طور سوت زنان تا طبقه آخر رفت. کیف خیس اش را روی تخت انداخت و سرحوصله دست هایش را شست و خشک کرد.
بعد دم در در اتاق خرنوف پیر رفت و در زد. خرنوف و دخترش توی اتاق آن طرف راهرو زندگی می کردند. ناتاشا روی کاناپه می خوابید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : alison.e

alison.e

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
5/10/18
ارسالی‌ها
123
پسندها
1,053
امتیازها
6,613
سن
24
سطح
0
 
  • #116
طوطی شریک غم من شده بود. تنها کسی بود که مرا دوست می‌داشت.
وقتی زنم رفت و خبر داد که به تنکابن نزد مادرش رفته و دیگر برنمی‌گردد، مأیوس و درمانده، دو روز خود را در خانه محبوس کردم و با چند استکان چای و چند دانه بیسکویت سروته گرسنگی را به هم رساندم. روز سوم تصمیم گرفتم که خانه را ترک کنم. کجا؟ «هر جا که این‌جا نیست.» با کسی معاشرت نداشتم. منزوی بودم. از آدم‌ها وحشت داشتم. جز استهزا و زخم زبان و کاوش در زندگی خصوصیم از مردم چیزی ندیده بودم.
بی‌هدف خیابان را در پیش گرفتم....
نویسنده: سیمین بهبهانی
 
امضا : alison.e

alison.e

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
5/10/18
ارسالی‌ها
123
پسندها
1,053
امتیازها
6,613
سن
24
سطح
0
 
  • #117
چاه کن
فکر نمى‏کردم دیگر کسى پیدا بشود مرا را یاد گذشته‏ام بیندازد. شغل و حرفه جوانى‏ام را کنار گذاشته بودم و خانه‏ام را بارها عوض کرده بودم تا مبادا کسى ردى از من بگیرد. وقتى آن روز پست‏چى در را زد و نامه را دستم داد و خواست که توى دفترش را امضا کنم خیال کردم اشتباهى پیش آمده است. در طول آن همه سال کسى برایم نامه ننوشته بود. اما نشانى درست بود. همان بود که باید باشد. پاکت را که باز کردم دیدم آن‏چه سال‏ها از آن فرار مى‏کردم بالأخره اتفاق افتاده است. نوشته روى کاغذ کوتاه بود و پیدا بود که نویسنده‏اش مرا مى‏شناسد. خواسته بود که به ملاقاتش بروم. مرا هم‏کارِ قدیمى خوانده بود، و خودش را کسى که مى‏خواهد آرامش را به من برگرداند.
نویسنده: محمد بهارلو
 
امضا : alison.e

alison.e

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
5/10/18
ارسالی‌ها
123
پسندها
1,053
امتیازها
6,613
سن
24
سطح
0
 
  • #118
اعدام
برادرم‌ به‌ من‌ گفت‌ که‌ پدرم‌ را محکوم‌ کرده‌اند.
«آخه‌ چرا؟ به‌ چه‌ دلیل‌؟ مگر پدرم‌ چه‌کار کرده‌؟»
توقع‌ داشتم‌ عمویم‌ دخالت‌ کند و نگذارد.
«ظاهراً دخالت‌ نکرده‌؛ مثل‌ اون‌ دفعه‌؛ یادت‌ می‌یاد؟»
داشت‌ به‌ قضیه‌ی‌ من‌ اشاره‌ می‌کرد.
بیست‌ و یکی‌ دو سال‌ پیش‌ که‌ مرا دستگیر کرده‌ بودند، همه‌ مطمئن‌ بودند که‌ چون‌ عموی‌ با نفوذی‌ دارم‌، او کاری‌ خواهد کرد که‌ مرا آزاد کنند.
«حالا گیریم‌ مال‌ من‌ فرق‌ می‌کرد. من‌ کمونیست‌ بودم‌. عمویم‌ اهل‌ دین ‌بود؛ مجتهد بود. به‌ همین‌ دلیل‌ دخالت‌ نکرد. اما پدرم‌ که‌ کمونیست‌ نیست‌....
نویسنده: عدنان‌ غُریفی‌
 
امضا : alison.e

kianoosh

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
5/10/18
ارسالی‌ها
839
پسندها
7,667
امتیازها
26,673
مدال‌ها
17
سطح
16
 
  • #119
قضاوت غلط!​
پیر زنی با همسرش در خانه ی جدیدشان چند روزی را به سر برده بودند. پیر زن هر روز صبح که از خواب بیدار میشد پشت پنجره مینشست و همسایه شان را که هر روز لباس هایشان را روی بند رخت پهن میکرد تماشا میکرد. و هر روز پشت سر آن بیچاره با همسرش حرف میزد و میگفت:((بین این زن بدبخت و بی تجربه چطور این لباس هارا کثیف شستشو میدهد و مایه ابرو ریزی میشود...)). و هر روز این کار را ادامه میداد و با تمسخر در مورد زن همسایه بد و بیراه میگفت و در عین حال همسرش با سکوت اورا نظاره گر بود!
یک روز صبح پیر زن از خواب بیدار شد و طبق معمول کنار پنجره رفت ،اما اینبار با صحنه ی متفاوتی مواجه شد! او در عین ناباوری دید که همسای اش لباس هارا بسیار تمیز شسته است! پس از چند دقیقه رو به همسرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : kianoosh

alison.e

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
5/10/18
ارسالی‌ها
123
پسندها
1,053
امتیازها
6,613
سن
24
سطح
0
 
  • #120
مقام از خود ممنون:



مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:



باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:


"باشه، ولی اونجا نرو.". مامور فریاد می زنه:"آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم." بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند:


"اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه یی...


بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟"





دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود



کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : alison.e
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ryhneae

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا