ryhneae

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
1/5/18
ارسالی‌ها
1,950
پسندها
35,401
امتیازها
84,373
مدال‌ها
27
سن
17
سطح
33
 
  • #91
سنگ وجود خود را بشکنیم!




چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد.
زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه از آن ها برای آتش درست کردن استفاده می‌کرد و برای خود چای آماده می‌کرد.
هر بار که او آتشی میان سنگ ها می‌افروخت، متوجه می‌شد که یکی از سنگ ها مادامی که آتش روشن است سرد است، اما دلیل آن را نمی‌دانست.

چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگ ها چیزی دست‌گیرش شود، اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار می‌داد، سرد بود.

تا این که یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود.
تیشه‌ای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد.
میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی می‌کرد.
رو به آسمان کرد و خداوند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ryhneae

ســـحرپــروانـہ

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
30/6/18
ارسالی‌ها
2,143
پسندها
4,402
امتیازها
30,973
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • #92
اشک رایگان

یک مرد عرب سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه می‌کرد. گدایی از آنجا می‌گذشت، از مرد عرب پرسید: چرا گریه می‌کنی؟ عرب گفت: این سگ وفادار من، پیش چشمم جان می‌دهد. این سگ روزها برایم شکار می‌کرد و شب‌ها نگهبان من بود و دزدان را فراری می‌داد. گدا پرسید: بیماری سگ چیست؟ آیا زخم دارد؟ عرب گفت: نه از گرسنگی می‌میرد. گدا گفت: صبر کن، خداوند به صابران پاداش می‌دهد.
گدا یک کیسه پر در دست مرد عرب دید. پرسید در این کیسه چه داری؟ عرب گفت: نان و غذا برای خوردن. گدا گفت: چرا به سگ نمی‌دهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟
عرب گفت: نان‌ها را از سگم بیشتر دوست دارم. برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانی است. برای سگم هر چه بخواهد گریه می‌کنم. گدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ســـحرپــروانـہ

ســـحرپــروانـہ

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
30/6/18
ارسالی‌ها
2,143
پسندها
4,402
امتیازها
30,973
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • #93
دباغ در بازار عطر فروشان

روزی مردی از بازار عطرفروشان می‌گذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی می‌گفت، همه برای درمان او تلاش می‌کردند. یکی نبض او را می‌گرفت، یکی دستش را می‌مالید، یکی کاه گِلِ تر جلو بینی او می‌گرفت، یکی لباس او را در می‌آورد تا حالش بهتر شود. دیگری گلاب بر صورت آن مرد بیهوش می‌پاشید و یکی دیگر عود و عنبر می‌سوزاند. اما این درمان‌ها هیچ سودی نداشت. مردم همچنان جمع بودند. هرکسی چیزی می‌گفت. یکی دهانش را بو می‌کرد تا ببیند آیا او ش*ر..اب یا بنگ یا حشیش خورده است؟ حال مرد بدتر و بدتر می‌شد و تا ظهر او بیهوش افتاده بود. همه درمانده بودند. تا اینکه خانواده‌اش باخبر شدند، آن مرد برادر دانا و زیرکی داشت او فهمید که چرا برادرش در بازار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ســـحرپــروانـہ

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
30/6/18
ارسالی‌ها
2,143
پسندها
4,402
امتیازها
30,973
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • #94
پند لقمان

لقمان حكیم پسر را گفت: امروز طعام مخور و روزه دار، و هرچه بر زبان راندی، بنویس. شبانگاه همه آنچه را كه نوشتی، بر من بخوان. آنگاه روزه‏ات را بگشا و طعام خور. شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند. دیروقت شد و طعام نتوانست خورد. روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد. روز سوم باز هرچه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع كرد و او هیچ طعام نخورد. روز چهارم، هیچ نگفت. شب، پدر از او خواست كه كاغذها بیاورد و نوشته‏‌ها بخواند. پسر گفت: امروز هیچ نگفته‌‏ام تا برخوانم. لقمان گفت: پس بیا و از این نان كه بر سفره است بخور و بدان كه روز قیامت، آنان كه كم گفته‏‌اند، چنان حال خوشی دارند كه اكنون تو داری.
 

ســـحرپــروانـہ

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
30/6/18
ارسالی‌ها
2,143
پسندها
4,402
امتیازها
30,973
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • #95
تخته سنگ

در زمان‌های گذشته، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی‌تفاوت از کنار تخته سنگ می‌گذشتند؛ بسیاری هم غر می‌زدند که این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بی‌عرضه‌ای است و... با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمی‌داشت. نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه‌ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکه‌های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود: هر سد و مانعی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ســـحرپــروانـہ

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
30/6/18
ارسالی‌ها
2,143
پسندها
4,402
امتیازها
30,973
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • #96
بدگویی

یکی نزد حکیمی آمد و گفت: خبر داری فلانی درباره‌ات چه‌قدر غیبت و بدگویی کرده؟
حکیم با تبسم گفت: او تیری را به سویم پرتاب کرد که به من نرسید؛ تو چرا آن تیر را از زمین برداشتی و در قلبم فرو کردی؟
 

ســـحرپــروانـہ

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
30/6/18
ارسالی‌ها
2,143
پسندها
4,402
امتیازها
30,973
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • #97





پرواز در آسمان‌ها
مردی که خیال می‌کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملانصرالدین کرد و گفت: خجالت نمی‌کشی خود را مسخره مردم نموده‌ای و همه تو را دست می‌اندازند در صورتی که من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می‌کنم؟
ملا گفت: آیا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟
دانشمند گفت: اتفاقاً چرا!
ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است. همان چیز نرم دم الاغ من بوده است.
 

سالخورده و گربه اش

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/6/18
ارسالی‌ها
947
پسندها
19,428
امتیازها
42,073
مدال‌ها
36
سن
18
سطح
24
 
  • #98
چوپانی تعریف میکرد، گاهی برای سرگرمی با یک چوبدستی دم در آغل گوسفندان می ایستادم و هنگام خارج شدن گوسفندان، چوبدستی را جلوی پایشان می گرفتم، طوری که مجبور به پریدن از روی آن می شدند.
پس از آنکه چندین گوسفند از روی آن می پریدند، چوبدستی را کنار می کشیدم، اما بقیه گوسفندان هم با رسیدن به این نقطه از روی مانع خیالی می پریدند.
تنها دلیل پرش آنها این بود که گوسفندان جلویی در آن نقطه پریده بودند!
گوسفند تنها موجودی نیست که از این گرایش برخوردار است.
تعداد زیادی از آدمها نیز مایل به انجام کارهایی هستند که دیگران انجامش میدهند؛ مایل به باور کردن چیزهایی هستند که دیگران به آن باور دارند؛ مایل به پذیرش بی چون و چرای چیزهایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سالخورده و گربه اش

Baharak

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/6/18
ارسالی‌ها
539
پسندها
16,665
امتیازها
40,273
مدال‌ها
17
سطح
24
 
  • #99
پیرمرد خسته و نگران از مزرعه باز می‌گشت و در تاریکی شب و ھیاھوی باد غرق در فکر خاتون بود که چگونه برایش طبیبی را از شھر بیاورم. او حالش خیلی بد است نیاز به طبیب دارد. از دھکده‌شان ھم راه طولانی و سختی تا شھر بود و نمی‌توانست پیاده برود. در ھمین افکار بود که ناگھان سوسوی چراغ ماشینی جاده تاریک را روشن کرد و رشته افکارش را از هم پاره کرد و به چشمان پیرمرد گرمی بخشید و در دلش امید را زنده کرد.

ماشین به نزدیکی پیرمرد که رسید توقف کرد. پیرمرد چشمانش خوب نمی‌دید نزدیک‌تر رفت اما کسی را درون ماشین نیافت. تعجب کرد. عقب عقب رفت که ناگھان چیزی مانند یک لاشه را زیر پایش احساس کرد. پایش را عقب کشید و نگاھش را به زیر پایش انداخت. در میان نور ماشین متوجه جسدی شد که دستش زیر پای پیرمرد بود،...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Baharak

ryhneae

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
1/5/18
ارسالی‌ها
1,950
پسندها
35,401
امتیازها
84,373
مدال‌ها
27
سن
17
سطح
33
 
  • #100
ای مکاتب پر از عشق و تقوای جوانی ! مستی و سرورشما، هنوز مرا سر م**س.ت دارد.مطالعه
ی اسرار شما، چه اشک ها که از دیده ی من نریخته است! اجازه دهید که فقط یک روز دیگر
به دوره ی جوانی شما در آیم بگذار با همه عقل و خردی که به من نسبت می دهند،بر آن ایام
سعادت آمیزاشک حسرت ببارم.هیجده سال داشتم ، تخیلات و افکار عاشقانه مرا حدی نبود.
امید نوید های دروغ به من می داد! ستاره ای در آسمان عمرم درخشیده بود. دوره کودکی که
با همه عقل و تجربه ، رخسارم پیش او از شرم گلگون است . ایام جوانی ، .... دوره ی خواب
وخیال ، رحم و قدرت، عشق و افتخار ، سادگی و غرور بود! همه چیز در نظر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ryhneae

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا