متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

میناتیموری

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
220
پسندها
905
امتیازها
5,313
مدال‌ها
7
  • #631
پروانه به خرس گفت: دوستت دارم...

خرس گفت: الان میخوام بخوابم،باشه بیدار شم حرف میزنیم...
خرس به خواب زمستانی رفت و هیچوقت نفهمید که عمر پروانه فقط 3 روز است...
آدمای زنده به گل و محبت نیاز دارن ومرده ها به فاتحه!
ولی ما گاهی برعکس عمل میکنیم!
به مرده ها سر میزنیم و گل میبریم براشون, ولی راحت فاتحه زندگی بعضیارو میخونیم !
گاهی فرصت باهم بودن کمتر از عمر شکوفه هاست!
بیائیم ساده ترین چیز رو ازهم دریغ نکنیم
 
امضا : میناتیموری
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] حسام

میناتیموری

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
220
پسندها
905
امتیازها
5,313
مدال‌ها
7
  • #632
می گویند اولین روزی که ولیعهد ایران به مدرسه رفت، بعد از مدرسه، معلم ایشان خدمت مادر ایشان شهبانو فرح پهلوی رفتند و فرمودند که ولیعهد ساعت حدودا 11 ظهر دچار ضعف شدیدی شدند که مقداری خوراکی و خشکبار میل نمودند و ادامه درس روز را آغاز کردن. در این لحظه شهبانو به فکر فرو رفت چگونه است که فرزند من که صبحانه کامل میل کرده دچاره ضعف شده، پس آن کودکی که شاید در روستاهای دور افتاده نتواند صبحانه بخورد چگونه ادامه تحصیل نماید..فورا دست به کار شد، طرح تغذیه رایگان را به وزارتخانه مربوطه پیشنهاد دادن که پس از مشقات فراوان، این کار عملی شد، و تا دورترین روستاهای ایران هر روز خشکبار، میوه، لبنیات و غذای گرم رایگان توزیع میگردید، دکتر رضایی بزرگترین جراح قلب ایران میگوید من در یکی از دورترین نقاط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : میناتیموری
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] حسام

میناتیموری

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
220
پسندها
905
امتیازها
5,313
مدال‌ها
7
  • #633
سرخ پوست پيری برای کودکش ازحقايق زندگی چنین می گفت:

در وجود هرانسانی هميشه مبارزه ايی جريان دارد مانند مبارزه دوگرگ
که يکی ازگرگها سمبل بديها مثل: حسد غرور،شهوت، دروغ تکبرو خودخواهی است

و دیگری سمبل: مهربانی عشق، اميد و حقيقت.
سخنان پدر، کودک رابه فکر فرو برد،
تا اينکه پرسيد :
پدر کدام گرگ پيروز ميشود؟
پدر لبخندی زد و گفت‎ ‎:‎ ‎
گرگی که تو به آن غذا ميدهی.
 
امضا : میناتیموری
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] حسام

NASTrr

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
42
 
ارسالی‌ها
7,917
پسندها
55,449
امتیازها
96,873
مدال‌ها
56
  • مدیرکل
  • #634
دو تا کارگر گرفته بودم واسه اثاث کشی.
گفتن ۴۰ تومن من هم چونه زدم شد ۳۰ تومن...

بعد پایان کار، توی اون هوای گرم
سه تا 10 تومنی دادم بهشون.
یکی از کارگرا 10تومن برداشت
و 20 تومن داد به اون یکی.

گفتم مگر شریک نیستید؟؟
گفت چرا ولی اون عیالواره
احتیاجش از من بیشتره.
من هم برای این طبع بلندش
دوباره 10 تومن بهش دادم

تشکر کرد و دوباره 5 تومن داد
به اون یکی و رفتن.

داشتم فکر میکردم هیچ وقت نتونستم اینقدر بزرگوار و بخشنده باشم
اونجا بود یاد جمله زیبایی که روی پل عابر خونده بودم افتادم

بخشیدن دل بزرگ میخواد نه توان مالی......

همه میتونن پولدار بشن اما
همه نمیتونن بخشنده باشن
پولدار شدن مهارته اما بخشندگی فضیلت

«باسوادشدن مهارته اما فهمیدگی فضلیت..

همه بلدن زندگی کنن اما همه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : NASTrr

میناتیموری

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
220
پسندها
905
امتیازها
5,313
مدال‌ها
7
  • #635
م از نبودنت پر است…
هر روز خاطراتم را الک میکنم..
و جز دلتنگی تو چیزی برایم نمیماند
نه تو آمدی
نه فراموشی…
خیالی نیست…من کوه میشوم و پای نبودن هایت میمانم
اما ای کاش میدانستی بی تو تمام لحظاتم رنگ پاییزند
 
امضا : میناتیموری

ASaLi_Nh8ay

کاربر خبره
سطح
7
 
ارسالی‌ها
6,189
پسندها
17,401
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
21
  • #636
مادر شیطان


یکی از جاهایی که شیطان وارد عمل می شود و کار خود را با جدیت شروع می کند، هنگام انفاق است . وقتی انسان تصمیم می گیرد که از مال خودش ‍ ببخشد، شیطان با هر نقشه ای جلوی او می ایستد و منصرفش می نماید. خداوند در قرآن می فرماید: الشیطان یعدکم الفقر
شیطان به شما وعده فقر می دهد می گوید: اگر مال خود را انفاق کنی بدبخت می شوی ؛ خود و فرزندانت گرسنه می مانید، کسی به شما کمک نمی کند؛ ممکن است در اثر گرسنگی تلف شوید: چرا مال خودت را با دست خود ضایع می کنی ؟ نقل شده : جمعی در مسجد نشسته بودند و از قحطی و خشک سالی ای که برای مردم پیش آمده بود صحبت می کردند و از وضع فقرا و بیچارگان که در زحمت بودند می گفتند، یکی از مؤمنان که در خزانه خود مواد غذایی و گندم فراوانی داشت تحت تاثیر سخنان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] MILAN

Maede Shams

مدیر بازنشسته
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,870
پسندها
77,378
امتیازها
95,555
مدال‌ها
48
  • #637
در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.
می‌گویند خارپشت ها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دور هم جمع شوند و بدین ترتیب همدیگر را حفظ کنند.

وقتی نزدیکتر به هم بودند گرمتر می‌شدند؛ ولی خارهایشان یکدیگر را زخمی می‌کرد. بخاطر همین تصمیم گرفتند از هم دور شوند ‫ولی از سرما یخ زده می مردند.‬
از اینرو مجبور بودند یا خارهای دوستان را تحمل کنند، یا نسلشان منقرض شود. پس دریافتند که بهتر است باز گردند و گرد هم آیند و آموختند که: با زخم کوچکی که همزیستی با کسان بسیار نزدیک به وجود می‌آورد زندگی کنند، چون گرمای وجود دیگری مهمتر است.
این چنین توانستند زنده بمانند.

بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Maede Shams
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] MILAN

Maede Shams

مدیر بازنشسته
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,870
پسندها
77,378
امتیازها
95,555
مدال‌ها
48
  • #638
ادیسون در سنین پیری پس از اختراع چراغ برق یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار می رفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که در ساختمان بزرگی قرارداشت، هزینه می کرد. این آزمایشگاه بزرگترین عشق پیرمرد بود.

در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموران فقط جلو گیری از گسترش آتش به سایر ساختمان ها است. آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود.

پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن پیرمرد منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با تعجب دید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Maede Shams
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] MILAN

Maede Shams

مدیر بازنشسته
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,870
پسندها
77,378
امتیازها
95,555
مدال‌ها
48
  • #639
داستان کوتاه اثبات عشق:

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم. ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم. سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود. اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم.

می دونستیم بچه دار نمی شیم. ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست. اولاش نمی خواستیم بدونیم. با خودمون می گفتیم، عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه. بچه میخوایم چی کار؟ اما در واقع خودمونو گول می زدیم. هم من هم اون، چون هر دومون عاشق بچه بودیم.

تا اینکه یه روز؛ علی نشست رو به روم و گفت: اگه مشکل از من باشه، تو چی کار می کنی؟
فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم. خیلی سریع بهش گفتم: من حاضرم به خاطر تو روی همه چی خط سیاه بکشم.
علی که انگار خیالش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Maede Shams
  • Sad
واکنش‌ها[ی پسندها] MILAN

ASaLi_Nh8ay

کاربر خبره
سطح
7
 
ارسالی‌ها
6,189
پسندها
17,401
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
21
  • #640
قرار ملاقات


نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد…


طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.

گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا