ASaLi_Nh8ay

کاربر ویژه
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
18/7/18
ارسالی‌ها
6,331
پسندها
18,145
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
20
سطح
0
 
  • #651
داستان برف-نوشته شکوفه تقی

برف درنزدیکیهای بهار
مدتی بود جلوی در بسته‌ی خانه‌اش ایستاده بود. تلفن بیش از ده بار زنگ زده بود و هر بار بعد از زنگ پنجم قطع کرده بود. برف تندتر شده بود. رنگ شیروانی‌ها بتدریج ناپدید می‌شد. روی پله‌ها فقط جای یک جفت پا بود و آنهم داشت زیر برف پنهان می‌شد. روی دوچرخه و ماشین را هم برف گرفته بود. حیاط هم سفید سفید شده بود، نه می‌شد رنگ چمن را دید و نه رنگ سیب‌ها را. درخت‌ها هرس شده دو طرف حیاط ایستاده بودند.

شاخه‌های بریده کنار باغچه روی شن‌ها بودند، یک لایه‌ی برف رویشان را پوشانده بود. چند کلاغ به سیب‌های زیر برف نوک می‌زدند. تنه‌ی قطعه قطعه شده‌ی درخت آلو هنوز کنار دیوار شمالی گاراژ بود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

ASaLi_Nh8ay

کاربر ویژه
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
18/7/18
ارسالی‌ها
6,331
پسندها
18,145
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
20
سطح
0
 
  • #652
داستان زمانی برای رسیدن- نوشته : نیره نورالهدی

آخرین پرواز..!اگر نرسیم باید نیم ساعتی منتظر بمونیم تا دوباره بیاد.کارتش رو گذاشت روی دستگاه.دستش رو گذاشت روی شونه خواهرش عبورش داد.بس که عجله داشت لبه کتش لای در واگن مترو گیر کرد که با کشیدنش دکمه اش کنده شد.با سرعت خودش رو به واگن خواهرش رسوند و نگاهش رو در میان جمعیت انبوهی که از واگن بیرون می آمدند دواند.هیچکس با بغلدستیش حرفی نمی زد.لبها روی هم قفل شده بود،همه سرهاشون رو پایین انداخته و از سرما توی یقه ی کاپشن هاشون خزونده بودند و راه خودشون رو می رفتند.این سکوت از اون جمعیت غیر منتظره بود!احمد با دیدن دختری که شالگردن کرم رنگی روی مقنعه اش پوشیده بود،خواهرش رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

ASaLi_Nh8ay

کاربر ویژه
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
18/7/18
ارسالی‌ها
6,331
پسندها
18,145
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
20
سطح
0
 
  • #653
یک داستان در سه روایت: مرز تردید - نویسنده: مانی میرجلالی

روایت اول(مرگ) روز آخر بود !او خوب می دانست!

می خواست روزهای قبل رو تکرار نکنه .خسته شده بود بی بهانه.همین!باید فکر می کرد.باید گذشته هارو مرور می کرد.خیلی وقت بود که منتظر همچین روزی بود.با خود کلنجار میرفت که چه باید بکند.در تمام این مدت برای امروز نقشه کشیده بود!

ولی حالا چی؟ الان باید چی کار می کرد؟همه ی کار هاشو کرده بود.تا حالا اینقدر زندگیو ساده ندیده بود. و مثل گذشته دغدغه نداشت. زندگی نه برایش پیکار بود نه بازی. زندگی برای اون هیچ بود! واین هیچی بهش احساس رضایت میداد.

لحظات آخر بود به یاد آورد که به پسرش می گفت: در کنار امید طعم نامیدی رو بچش و در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

ASaLi_Nh8ay

کاربر ویژه
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
18/7/18
ارسالی‌ها
6,331
پسندها
18,145
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
20
سطح
0
 
  • #654
داستان نیت کن آزاد کن-نویسنده:مهدی رضایی


پيرمرد، كنارخيابان نشسته بود،تكيه به ديوار. قفسي پر ازسارهاي يك شكل جلويش، كه دايم اين سوو آنسو مي پريدندونوك مي زدندبه همه چيز. دردي درقفسه سينه داشت كه ازصبح آزارش مي داد. مردم از جلويش رد مي شدند ونگاهي مي انداختند گذرا.

جواني كه ازجلوي پيرمرد مي گذشت لحظه اي ايستادو گفت: عمو فروشيه؟

پيرمرد نگاهي انداخت و بلند گفت: نيت كن. آزاد كن.


جوان شانه بالا انداخت و رد شد. پيرمردسيگاري از جيب بغل درآورد. گذاشت گوشه لب و آتش سيگار را گرفت به سرش. ازسيگار كام مي گرفت وبا آهي ازته دل دود رارها مي كرد هوا. پسركي دست دردست پدرش ازدور مي آمد نگاهي انداخت به پيرمردو قفس جلويش ودرحالي كه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

ASaLi_Nh8ay

کاربر ویژه
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
18/7/18
ارسالی‌ها
6,331
پسندها
18,145
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
20
سطح
0
 
  • #655
درآمد



شب و خیابانهای غالباً سرد و خیس برلین، یك چشم به كنار خیابان، یك گوش به بی سیم در شكار مسافر و دل در هوای باران بیشتر. رگبار می خواهد دلم. از آن رگبارهایی كه فقط پاییز رشت دارد.
پس این مسافر بعدی كجاست؟ كیست؟ چرا پیدایش نمی شود؟ شده است مثل آفتاب، كه دریغ می كند نورش را بر شهر.
دست بلند می كند. پیرمرد است، از آن پیرمردهای تر و تمیز آلمانی. كلاه شاپوی نارنجی روی موهای بلندِ سفیدش كه تا روی شانه ها ریخته و پالتوی سیاه بلندش كه درست تا بالای قوزك پایش می رسد، جلال و جبروتی دوست داشتنی به او می بخشد. آدرس می دهد. راه می افتیم. رادیو كلاسیك دارد سمفونی پنج بتهوون را با سازهای عربی پخش می كند. در هر حال و هوایی كه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

ASaLi_Nh8ay

کاربر ویژه
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
18/7/18
ارسالی‌ها
6,331
پسندها
18,145
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
20
سطح
0
 
  • #656

فرتیش

حدود یك نیمه شب است. منتظر مسافرم. كتاب را می اندازم روی صندلی، پنجره را می كشم پایین. باد است، باد پاییزی و خیابان برگ ریزان. سیگاری می پیچم و به آسمان نگاه می كنم. ماه آن بالاست. اما انگار از پشت شیشه ی مشجر می بینی اش. مانده است زیر لایه ی نازكی از ابر. با این وجود اما نزدیك است، خیلی نزدیك. خیال كن سی- چهل كیلومتر. به یاد شازده كوچولو می افتم و از ذهنم می گذرد لابد روزی برسد كه رانندگان تاكسی به كره ماه مسافر ببرند و بیاورند. و لابد در چنان روزهایی نویسنده ای هم هست كه از كره ی دیگری آمده و این جا، روی كره ی زمین راننده ی تاكسی است. دستمایه ی یك رمان علمی - تخیلی... .
ناگهان در عقب ماشین باز می شود و كسی با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

ASaLi_Nh8ay

کاربر ویژه
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
18/7/18
ارسالی‌ها
6,331
پسندها
18,145
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
20
سطح
0
 
  • #657
مهربانی مادر

چه سرخوشم امروز. چرا؟ شاید چون باران می بارد، یا شاید چون ... نه. حتماً كه نباید بدانم چرا سرخوشم. سرخوشم دیگر.
پیرزن قد كوتاهِ خوش روی مهربانی به نظر می رسد. معمولاً مسافتی كه پیرزنها و پیرمردها می روند كوتاه است: از دكتر به خانه و یا از خانه به دكتر. اما در این غروب نرم چون سرخوشم اخم نمی كنم:
- می توانم كمكتان كنم؟
- نه! پسرم، لازم نیست، خودم می توانم سوار شوم.
مسیرش چندان كوتاه هم نیست. من سرخوشم. به خیابانی نامربوط می پیچم. مادربزرگ حالی اش نیست. با خیالی راحت آن عقب نشسته. می گوید سالهاست از محله شان بیرون نیامده. امروز آمده است به دیدن خواهرش. همان زنی كه دمِ در خانه كنار او ایستاده بود تا من برسم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

ASaLi_Nh8ay

کاربر ویژه
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
18/7/18
ارسالی‌ها
6,331
پسندها
18,145
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
20
سطح
0
 
  • #658
دیتر

چه بعدازظهر یكشنبه‌ی زیبایی: هوا آفتابی، سرما سوزان و خیابانها خلوت. سه چهار ساعتی هست كه دارم كار می‌كنم. گرسنگی امانم را بریده. مسیرم را می‌اندازم طرف رستوران تازه افتتاح شده‌ی اركیده. هوس كوبیده با برنج دارم. می‌رسم. دنبال جای پارك می‌گردم. می‌بینم آن طرف خیابان پیرمردی ایستاده و دست تكان می‌دهد. شلوار كهنه‌ای به پا دارد و تك‌پیراهنی به تن و یك جفت كفش روفرشی به پا. دور می‌زنم و زیر پایش ترمز می‌كنم. سوار می‌شود. سلا‌م. سلا‌م. آدرس می‌دهد. آن طرف شهر است، در انتهای شرق برلین. مسیری طولا‌نی. نه، انگار یكشنبه دارد زیباتر می‌شود. گور پدر گرسنگی. یك ساعت دیرتر غذا می‌خورم.
- سیگار دارید؟
- توتون دارم. بپیچم براتان؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

ASaLi_Nh8ay

کاربر ویژه
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
18/7/18
ارسالی‌ها
6,331
پسندها
18,145
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
20
سطح
0
 
  • #659
بی چاره پوپر-علیرضا محمودی ایرانمهر


بعدازظهر خوبي داشتيم . شكلات براي يلدا خريدم . بزرگ و چهار گوش بود و كاغذ نقره اي داشت . اما بعد كه شروع به خوردن کردیم ، نرم شد وگوشه هايش به كاغذ چسبيد . وقتي شكلات را خريدم، زيـپم را تا زیر گلو بالا کشیدم و احساس کردم ثروتمندم. مطمئناً شكلات كشف خوبي ست. در واقع يلدا مثل يك رمان پليسي پيش بيني ناپذير است ، براي همين سخت مي شود تشخيص داد چه چيزي به راستي او را خوشحال مي كند. چگونه مي‌شود فهميد پشت پرده چه مي گذرد؟ دو هفته پيش برايش يك اسب آبي گرفته بودم كه از نوعي فلز محكم ساخته شده بود و به جاي چشم هايش سوراخ هاي عميقي داشت . در مجموع چيز عجيبي بود كه به گمانم بايد آن را روي...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

|ALI|

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
13/9/19
ارسالی‌ها
40
پسندها
733
امتیازها
4,803
سطح
0
 
  • #660
حكيم فرزانه اى پسرانش را چنين نصيحت مى كرد: عزيزان پدر! هنر بياموزيد، زيرا نمى توان بر ملك و دولت اعتماد كرد، درهم و دينار در پرتگاه نابودى است، يا دزد همه آن را ببرد و يا صاحب پول، اندك اندك آن را بخورد، ولى هنر چشمه زاينده و دولت پاينده است، اگر هنرمند تهيدست گردد، غمى نيست زيرا هنرش در ذاتش باقى است و خود آن دولت و مايه ثروت است، او هر جا رود از او قدرشناسى كنند، و او را در صدر مجلس جا دهند، ولى آدم بى هنر، با دريوزگى و سختى لقمه نانى به دست آورد.
 
امضا : |ALI|

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا