Maede Shams

مدیر ارشد بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
11/8/18
ارسالی‌ها
4,874
پسندها
97,375
امتیازها
95,555
مدال‌ها
48
سطح
43
 
  • #731
فالوده

سلطان محمود غزنوی به وزیرش گفت آیا کسی هست که فالوده نخورده باشد؟
وزیر گفت بلی، بسیارند.
قبول نکرد و مبلغی بین ایشان شرط شد.
سربازها از دروازه‌ شهر، مسافر ژنده‌ پوشی را آوردند.
سلطان محمود، فالوده را نشان داد و پرسید این چیست؟
مسافر گفت من ندانم، اما در زادگاه ‌من مردی هست که هر ساله یک مرتبه به شهر می‌ رود.
او می‌ گفت در شهر، حمام‌ های خوب ساخته می‌ شود، به گمانم این حمام است.
پادشاه بسیار بخندید.
وزیر گفت پادشاه دو برابر باید سکه بدهند، چون این مرد نه فالوده دیده نه حمام.


منبع: موش و گربه، شیخ بهایی
 
امضا : Maede Shams

.ARMIN

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
13/5/19
ارسالی‌ها
11,805
پسندها
5,887
امتیازها
60,919
مدال‌ها
23
سطح
18
 
  • #732

حکایت «خر در گل مانده»

مجموعه: شهر حکایت




حکایت خر در گل مانده,خر در گل مانده,حکایت


خر در گل مانده







حکایت «خر در گل مانده»



مردی خری دید که در گل گیرکرده بود و صاحب خر از بیرون كشیدن آن خسته شده بود.



برای كمك كردن دُم خر را گرفت و زور زد!



دُم خر از جای كنده شد.



فریاد از صاحب خر برخاست كه ، تاوان بده!



مرد برای فرار به كوچه‌ای دوید ولی بن بست بود.



خود را در خانه‌ای انداخت.



زنی آنجا كنار حوض خانه نشسته بود و چیزی می‌شست و حامله بود.



از آن فریاد و صدای بلند در ترسید و بچه اش سِقط شد.



صاحب خانه نیز با صاحب خر همراه شد.



مرد گریزان بر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : .ARMIN
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] mehrabi83

.ARMIN

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
13/5/19
ارسالی‌ها
11,805
پسندها
5,887
امتیازها
60,919
مدال‌ها
23
سطح
18
 
  • #733
مجموعه : داستان جالب
داستان زیبای عشق و ديوانگی

در زمانهاي بسيار قديم وقتي هنوز پاي بشر به زمين نرسيده بود، فضيلت ها و تباهي ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بي كاري خسته و كسل شده بودند.
ناگهان ذكاوت ايستاد و گفت بياييد يك بازي بكنيم مثل قايم باشك.
همگي از اين پيشنهاد شاد شدند و ديوانگي فورا فرياد زد، من چشم مي گذارم و از آنجايي كه کسي نمي خواست دنبال ديوانگي برود همه قبول كردند او چشم بگذارد.
ديوانگي جلوي درختي رفت و چشم هايش را بست و شروع كرد به شمردن .. يك .. دو .. سه .. همه رفتند تا جايي پنهان شوند.
لطافت خود را به شاخ ماه آويزان كرد، خيانت داخل انبوهي از زباله پنهان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : .ARMIN
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Aby_ZM

-Sinere

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
7/11/20
ارسالی‌ها
344
پسندها
15,015
امتیازها
34,663
مدال‌ها
14
سن
19
سطح
23
 
  • #734
فرفری


چشمهایم را که باز کردم. هیچ‌کس در اتاق نبود. توی رختخواب نشستم کمی فکر کردم و بعد بلند شدم و از پشت شیشه به حیاط نگاه کردم. یکی می‌رفت و یکی می‌آمد. ممدلی، بابا و کبری که تند تند هر چه مادر می‌گفت انجام می‌دادند. یکدفعه همه چیز یادم می‌آمد. مهمانی بود. قرار بود فامیل برای عید دیدنی و خوردن شام به خانهء ما بیایند. با خوشحالی در را باز کردم و با صدای بلند گفتم: «گوسفند را آورده‌اند؟»
مادر و کبری که مشغول شستن میوه و آماده‌کردن ظرف بودند با تعجب به من نگاه کردند. مادر سر تکان داد و کبری گفت: «نَه خیر خانم! هنوز گوسفند را نیاورده‌اند وقتِ بازی شما نشده است. شما بفرما بخوابید گوسفند که آمد خودش بع‌بع صدایتان می‌کند.»
ممدلی که داشت از جلوی من می‌گذشت دو انگشتش را مثل شاخ بالای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : -Sinere

Gone

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
16/7/21
ارسالی‌ها
1,289
پسندها
5,782
امتیازها
24,673
مدال‌ها
22
سطح
12
 
  • #735
از خردمندی سؤال کردند که: می توانی بگویی زندگی آدمیان مانند چیست؟
وی در جوابشان گفت: زندگی مردم مانند الاکلنگی است، که از یک طرفش سن آنها بالا می رود و از طرف دیگر زندگی آنها پائین می آید!...
 

Gone

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
16/7/21
ارسالی‌ها
1,289
پسندها
5,782
امتیازها
24,673
مدال‌ها
22
سطح
12
 
  • #736
ازحکیمی پرسیدند که چرا استماع تو از نطق تو زیادت است؟ گفت: زیرا که مرا دو گوش داده اند و یک زبان ، یعنی دو چندان که می گویی می شنوی...

کم گوی و به جز مصلحت خویش مگوی

چیزی که نپرسند ، تو از پیش مگوی

از آغاز دو گوش و یک زبانت دادند

یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی.
 

Gone

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
16/7/21
ارسالی‌ها
1,289
پسندها
5,782
امتیازها
24,673
مدال‌ها
22
سطح
12
 
  • #737
پیش از آنکه سقراط را محاکمه کنند از وی پرسیدند: بزرگترین آرزویی که در دل داری چیست؟



پاسخ داد: بزرگترین آرزوی من این است که به بالاترین مکان آتن صعود کنم و با صدای بلند به مردم بگویم: ای دوستان، چرا با این حرص و ولع بهترین و عزیزترین سال های زندگی خود را به جمع ثروت و سیم و طلا می گذرانید، در حالیکه آنگونه که باید و شاید در تعلیم و تربیت اطفالتان که مجبور خواهید شد ثروت خود را برای آنها باقی بگذارید، همت نمی گمارید؟!
 

Gone

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
16/7/21
ارسالی‌ها
1,289
پسندها
5,782
امتیازها
24,673
مدال‌ها
22
سطح
12
 
  • #738
مردی جان خود را با شنا کردن از میان امواج خروشان و سهمناک رودخانه ای به خطر انداخت و پسر بچه ای را که بر اثر جریان آب به دریا رانده شده بود,از مرگ حتمی نجات داد.
پسر بچه پس از غلبه بر اضطراب و وحشت ناشی از غرق شدن رو به مرد کرد و گفت:از اینکه جان مرا نجات دادید,متشکرم...
مرد به چشمان پسر بچه نگریست و گفت:تشکر لازم نیست، پسرم فقط اطمینان حاصل کن که جانت ارزش نجات دادن را داشت ...
 

Gone

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
16/7/21
ارسالی‌ها
1,289
پسندها
5,782
امتیازها
24,673
مدال‌ها
22
سطح
12
 
  • #739
نقل کرده اند بهلول چوبى را بلند کرده بود و بر قبرها مى زد.

گفتند: چرا چنین مى کنى ؟

بهلول گفت : صاحب این قبر دروغگوست ، چون تا وقتى در دنیا بود دایم مى گفت : باغ من ، خانه من ، مرکب من و... ولى حالا همه را گذاشته و رفته است و اکنون هیچ یک از آن ها، مال او نیست که اگر مال او بود حتما با خود برده بود
 

Gone

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
16/7/21
ارسالی‌ها
1,289
پسندها
5,782
امتیازها
24,673
مدال‌ها
22
سطح
12
 
  • #740
«به کسی گفتند امامزاده یعقوب را در کوه، پلنگ خورد! آنکه می دانست تصحیح کرد که اولاً: امامزاده نبود و پیغمبر بود، ثانیاً: یعقوب نبود و یونس بود، ثالثاً: کوه نبود و دریا بود، رابعاً: پلنگ نبود و نهنگ بود و خامساً: او را نخورد و در شکمش نگه داشته و به ساحل رساند.»
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا