.ARMIN

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
13/5/19
ارسالی‌ها
11,805
پسندها
5,887
امتیازها
60,919
مدال‌ها
23
سطح
18
 
  • #721
داستان آموزنده اسب زیبا
مجموعه: داستانهای خواندنی





داستان آموزنده اسب زیبا,داستان کوتاه اسب زیبا,داستانک




مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده ای را به خود جلب می کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. بادیه نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.



حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیه نشین تعویض کند. بادیه نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیله ای باشم. روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می کرد، در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : .ARMIN

.ARMIN

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
13/5/19
ارسالی‌ها
11,805
پسندها
5,887
امتیازها
60,919
مدال‌ها
23
سطح
18
 
  • #722

داستان مرد هیزم شکن ( از داستان‌ های کلیله و دمنه)
مجموعه: شهر حکایت



داستان مرد هیزم شکن,داستان های کلیله و دمنه,داستان‌ کلیله و دمنه
داستان خواندنی مرد هیزم شکن


مردي هر روز صبح به صحرا مي رفت، هيزم جمع مي کرد و براي فروش به شهر مي برد. زندگي ساده اش از همين راه مي گذشت. تنها بود و همين روزي اندک بي نيازش مي کرد.



آن روز به هيزم هايي که جمع کرده بود، نگاه کرد. براي آن روز کافي بود. حالا بايد به شهر بر مي گشت. هيزمها را روي دوش گذشت و به راه افتاد. از دور سايه اي ديد. در ابتدا سايه مبهمي بود که به سرعت تکان مي خورد. دقت کرد شايد بفهمد سايه چيست.



سايه هر لحظه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : .ARMIN

.ARMIN

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
13/5/19
ارسالی‌ها
11,805
پسندها
5,887
امتیازها
60,919
مدال‌ها
23
سطح
18
 
  • #723

قصه موش موشی

مجموعه: شعر و قصه کودکانه





شعر های کودکانه


قصه آموزنده درباره زود خوابیدن



توی یه دشت زیبا و سر سبز خانواده‌ای زندگی می‌کردن که به خانواده مموشیا معروف بودن ….مامان موشه و بابا موشه ده تا بچه داشتن. بین این ده تا بچه مموشیا یکیشون شبا دیر میخوابید اسمش موش موشی بود..

یه بچه موش زرنگ وناقلا..ازبس شبا دیر میخوابید روزا تا لنگ ظهرخواب میموند ..

خواهر و برادرش صبح زود میرفتن توی دشت مشغول بازی و شادی اما موش موشی قصه ما توخواب ناز بود…

وقتی بیدار میشد همه مموشیا خسته بودن گشنه بودن و حال بازی کردن با موش موشی رو نداشتن....
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : .ARMIN

.ARMIN

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
13/5/19
ارسالی‌ها
11,805
پسندها
5,887
امتیازها
60,919
مدال‌ها
23
سطح
18
 
  • #724

مورچه بی دقت
مجموعه: شعر و قصه کودکانه







قصه مورچه بی دقت




آن شب برف سنگيني باريده بود . همه جا سرد بود .موچي ( مورچه كوچولو ) و فيلو ( فيل كوچولو ) در خانه خوابيده بودند . بخاري كوچك آنها روشن بود اما نمي توانست همه خانه را گرم كند .

موچي گفت : " بايد يك فكري بكنيم كه خانه را گرم كنيم .

و بعد گفت : " يك فكر حسابي دارم . ما مي توانيم تمام شعله هاي اجاق گاز را روشن كنيم تا خانه گرم شود ."

فيلو گفت : " اما اين كار خطرناك است . مگر يادت نيست كه آقاي ايمني مي گفت هيچوقت اين كار را نكنيد ؟





قصه مورچه بی دقت
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : .ARMIN

.ARMIN

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
13/5/19
ارسالی‌ها
11,805
پسندها
5,887
امتیازها
60,919
مدال‌ها
23
سطح
18
 
  • #725

داستان زیبای ملک جمشید و چهـل گیسو بانو
مجموعه: داستانهای خواندنی





داستان زیبای ملک جمشید و چهـل گیسو بانو


یکی بود یکی نبود. در زمانهای قدیم یک پادشاهی بود که یک پسری داشت. پسر را گذاشت مکتب تا به سن هفده یا هجده سالگی رسید. بعد پسر گفت من درسی را که می خواستم یاد بگیرم گرفتم. پادشاه چند نفری را با او رد کرد رفتند به شکار. در حین شکار آهویی به نظرشان آمد. جمع شدند گفتند آهو از سر هر کس پرید باید شکارش کند. از قضا آهو دو پا را جفت کرد و خیز برداشت و از سر پسر پادشاه پرید و به تاخت دور شد. پسر پادشاه همراهانش را باز گرداند و خودش دنبال آهو رو در پهـن دشت بیابان شروع کرد به اسب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : .ARMIN

.ARMIN

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
13/5/19
ارسالی‌ها
11,805
پسندها
5,887
امتیازها
60,919
مدال‌ها
23
سطح
18
 
  • #726

داستان کوتاه جوجه عقاب اثر گابریل گارسیا مارکز
مجموعه: داستانهای خواندنی (2)





داستان کوتاه,داستان پند آموز,عقاب


داستان کوتاه جوجه عقاب



کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت.


یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد.

بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.


مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید.


یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد.


جوجه عقاب مانند سایر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : .ARMIN

.ARMIN

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
13/5/19
ارسالی‌ها
11,805
پسندها
5,887
امتیازها
60,919
مدال‌ها
23
سطح
18
 
  • #727

داستان سگ قصاب
مجموعه: شهر حکایت





داستانهای جذاب,سرگرمی,سایت سرگرمی


داستان سگ قصاب



قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود" لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین" . ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت .سگ هم کیسه راگرفت و رفت .


قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.قصاب به دنبالش راه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : .ARMIN

Maede Shams

مدیر ارشد بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
11/8/18
ارسالی‌ها
4,874
پسندها
97,375
امتیازها
95,555
مدال‌ها
48
سطح
43
 
  • #728

قرآن در چند جا می فرماید :
کُلوا یعنی بخورید، اما هر جا فرموده کلوا
به دنبالش یک مسئو لیتی به عهده ما گذاشته :
جایی میفرماید : کلوا...در ادامه میفرماید : واشکروا
خوردی شکر کن
جایی میفرماید : کلوا... در ادامه میفرماید : اطعموا
خودت خوردی به دیگران هم ببخش
جایی میفرماید : کلوا...در ادامه میفرماید : انفقوا
بخور و انفاق کن
جایی میفرماید : کلوا... درادامه میفرماید : واعملوا صالحا
خوردی نیرو گرفتی، کار نیکی انجام بده

جایی میفرماید : کلوا... در ادامه میفرماید : ولا تسرفوا
خوردی اسراف نکن
جایی میفرماید : کلوا... در ادامه میفرماید : لاتطغوا
خوردی بد مستی نکن

پس شمایی که به این چیزا اعتقاد داری!توجه کنید فقط بخور بخور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Maede Shams

Maede Shams

مدیر ارشد بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
11/8/18
ارسالی‌ها
4,874
پسندها
97,375
امتیازها
95,555
مدال‌ها
48
سطح
43
 
  • #729
زیاده ‌خواهی

شخصی به پادشاه گفت مرا حاکم ری گردان.
گفت نمی‌ خواهم حاکم آنجا را عوض کنم.
گفت غله‌ (درآمد) بحرین را به من بده.
گفت این کار را نمی‌ توانم انجام دهم.
گفت پس هزار دینار به من ببخش.
پادشاه دستور داد که این پول را به او دادند.
دوستانش گفتند در آغاز زیاده خواستی، ولی سرانجام پایین آمدی.
گفت اگر زیاد نمی‌ خواستم، همین اندک را هم به من نمی‌ داد.


منبع: محاضرات الأدبا، حسین بن محمد راغب اصفهانی
 
امضا : Maede Shams

Maede Shams

مدیر ارشد بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
11/8/18
ارسالی‌ها
4,874
پسندها
97,375
امتیازها
95,555
مدال‌ها
48
سطح
43
 
  • #730
وعده‌ توخالی

شاعری پیش توانگری رفت و بسیار او را ستود.
توانگر خشنود شد و گفت نزد من نقد نیست لیکن غله بسیار است، اگر فردا بیایی بدهم.
شاعر صبح زود نزد توانگر آمد و گفت به سبب وعده‌ دیروز آمده‌ ام.
توانگر گفت عجب احمقی هستی، تو با سخنانت حال مرا خوش کردی، من نیز با سخنی حال تو را خوش کردم، حالا غله چرا دهم؟


منبع: لطایف و پندهای تاریخی، ناهید فرشادمهر
 
امضا : Maede Shams

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا