منشیهای قبلیِ شرکتتو سرِ اینکه دندونهی کلمه رو نذاشتن، بیرون میکنی که آره، من حسابی سختگیرم!
بعد کسیو میاری که هیچی بلد نیست، چون دلت به حالش سوخته!
دنبال منشیهای قبلیت، یک قدم راه هم نمیرفتی اما تا دمِ در شرکت، میری و بازوی دختره رو میگیری که از استعفاش صرف نظر کنه، بعدم دلت رضایت نمیده با آژانس بره خونهشون! دختره هم اعتماد بهنفسش میره بالا که در نهایت بگه: "منشیهای قبل من، سوء تفاهم بود".
اللهوکیلی با خودتون چند چندید؟
به این هم میگن رمان؟!