متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

فیلمنامه‌ی سریال فیلمنامه سریال چراغ مهتابی | bahareh.s کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع bahareh.s
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 19
  • بازدیدها 1,213
  • کاربران تگ شده هیچ

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
درسا همراه رها از خیابون رد میشه، پسر برمی گردد و برای آخرین بار به رها که رنگ توی رخ نداشت نگاه می کند. کمی از موهای رها روی صورتش ریخته بود و جلوی دیدن چشمانش رو گرفته بود. پسر با گنگی بر می گردد و زمزمه می کند
پسر: می بینمت، رها!

خانه ی درسا - بعد از ظهر - بهار

درسا روی کاناپه سفید نشسته است و همانطور که پاهایش رو روی اون یکی پای دیگرش انداخته است، شروع به تکان دادن پایش می کند. کتابچه ای که در دست دارد رو روی میز می گذارد و قهوه اش رو بو می کند و بعد از خوردن یک جرعه از آن، راحت به صندلی تکیه میدهد. پوفی می کشد و به رها که روی صندلی روبه رویش نشسته بود و به او زل زده بود می گوید
درسا: خوب بود؟
رها: نه، یک ذره واقعی تر باید باشه انگار رباتی الان!
درسا: من دیگه نمی تونم، دارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
رها: (باحالت چندشی به درسا نگاه میکنه) بهتره خودت باشی درسا
درسا: (چهره ای جدی مانند رها به خود می گیرد) دیوونه شدی؟ من رو پس میزنه!
رها: بی خود میکنه! رابطه ای که قراره تموم بشه بهتره اصلا شروع نشه تا...
رها دیگر حرفش رو ادامه نمیده و فقط یک صدا توی ذهنش می پیچد "یه بار دیگه بگو، بلندتر، بلندتر" سرش رو پایین می اندازد و خیلی عادی زمزمه می کند
رها: دوستت دارم!؟
درسا: چیزی گفتی؟
رها: نه، نه چیزی نگفتم به کارت برس و خودت باش
از روی صندلی بلند می شود و به سمت اتاق درسا حرکت می کند. درسا خودش رو روی کاناپه ولو می کند و ادای رها رو درمیاره
درسا: مثله ربات بودی الان ( خنده ای میکند)
رها روی صندلی روبه روی پنجره ی اتاق درسا نشسته بود. توی فکر فرو رفته بود، یک هفته از ملاقات او با اون پسر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
درسا تخته شاستی چوبی اش را که یک کاغذ به او وصل شده بود رو به دست رها میدهد. رها آن را میگیرد و با دقت به کاغذ نگاه می‌کند و بعد از کمی خواند از آن کاغذ به درسا نگاه کرد.
درسا: خوندی؟
رها: یذره، خب حالا این چی هست؟
درسا: ( سعی بر مخفی کردن لبخندش) خب، راستش برنامه ریزی که من کردم
رها: ( دوباره به کاغذ نگاه می‌کند) این خیلی مسخره است
درسا: (لبخندش محو میشود) چرا؟
رها: خب نگاه کن یکی درمیون مدل شیرینی نوشتی، شیرینی خامه ای بعدش نوشتی لباس حالا اینجا نوشتی ناپلئونی...
درسا: باشه، باشه بسه دیگه
رها لبخندی میزند و بعد به درسا که اخمی کرده است نگاه می کند.
رها: خیلی خب من برات برنامه ریزی می کنم
درسا: (بالبخند به سمت رها برمیگردد) واقعا؟
رها فقط سرش را تکان میدهد
درسا: مرسی عجیجم!
رها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14
(درسا)
به طبقه ی دوم کافه حرکت کرد. گوشی اش را از درون جیبش بیرون کشید و به ساعت زل زد. ده و نیم بود، لبخندی به خاطر اینکه نیم ساعت زودتر رسیده بود زد و به سمت میز شماره ی هفت حرکت کرد. روی صندلی چوبی نشست و دستانش رو توی هم گره زد. لبخندی زد و سرش را پایین انداخت، احساس خجالت سرتاسر وجودش رو گرفته بود. نمی‌دانست باید این صورتش را که قرمز شده بود چگونه مخفی کند. هنوز او نیامده بود و درسا انقدر منقلب شده بود. گوشی اش زنگ خورد. بدون نگاه کردن به اسم شخص برداشت.
مادردرسا: دخترم کجایی؟
درسا: توی کافه منتظر نیما ام!
مادردرسا: من چندتا طراح برای تالار انتخاب کردم زود تموم کن بیا
درسا: نیازی به طراح نیست، رها طراحی دکوراسیون خونده خودش درست می‌‌کنه!
مادردرسا: چی؟ نمیشه که دخترم بیا حالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #15
به گل رز میز کناری خیره شد. گل قرمز رنگی که توی گلدان سفیدی گذاشته شده بود؛ صدای گارسون بلند شد. درسا سرش رو آروم بالا می‌بره و به گارسون که در یکی از دستانش سینی و دیگری رو در پشت خودش برده بود خیره شد. گارسون سرش رو آروم پایین میاورد و به محض اینکه چشمانش رو درون چشمان درسا می‌دوزد. نیما با عصبی دستی لای موهایش می‌کشد و بعد می‌گویند.
نیما: لطفا دوتا قهوه!
گارسون که حالا حواسش به نیما که انگار چند لحظه‌ی قبل حضورش حس نمی‌شد جمع شده بود؛ سرش رو پایین می‌اندازه و منو رو روی میز قهوه‌ای شکلاتی مقابلش می‌گذارد. لباسش که کمی سفید راه راه میان سیاه بود را می‌تکاند و با صدای دورگه مانندی می‌گوید.
گارسون: اگه چیز دیگه ای خواستید صدام کنید.
نیما به تکان دادن سرش اکتفا می‌کند؛ گارسون هم برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #16
(رها)
سه ساعت بعد از رفتن درسا- روی نیمکت پارک
هوا کمی تاریک شده بود و عقربه ساعت روی هشت بود. باد کمی شدید شده بود. رها لباسی سفید پوشیده و دستش را روی شونه‌هایش می‌کشید. به در کافه نگاه می‌کرد، منتظر درسا بود.
پسر: خوبید؟
رها: (نگاهی به پسر می‌اندازد، به نظرش آشنا می‌آید ولی به یاد نمیاورد) مهمه؟
پسر: (با فاصله از رها می‌نشیند) شاید... کی‌ می‌دونه؟
رها: (دوباره به روبه رو خیره می‌شود) شما با همه غریبه‌ها انقدر راحت حرف می‌زنید؟
پسر: شما هم به همه غریبه‌ها انقدر مشکوکید؟
رها: (شونه‌اش رو بالا می‌اندازه) کی می‌دونه؟!
پسر: (لبخندی می‌زد) خب... بهترید، از اون روز؟
رها: (با تعجب) کدوم روز؟
پسر: (برق چشمانش از بین می‌رود) همون روز که داشتید می‌رفتید زیر ماشین
رها: یادم نمیاد!
پسر: جوری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #17
رنگ صورتی رنگ در ناحیه‌ی گونه درسا، پر رنگ شده. دستانش مثل بید می‌لرزد. رها دستان درسا را بیشتر توی دست‌هایش فشرد و گفت:
رها: درسا چی شده؟
درسا: (دماغش رو بالا میکشه) نیما، نیما یهو سر هیچی عصبانی شد!
رها: منظورت چیه؟
درسا: همین دیگه یهو دعوا راه انداخت
رها: درست توضیح بده ببینم چی شده!
درسا: (بعد از کشیدن نفس عمیق) یه گارسونی بود، خیلی بد... یعنی یه جوری من رو نگاه می‌کرد، مثلا من رو می‌دید، سه ساعت روم زوم بود تا چیزی نمی‌گفتی اصلا متوجه حضورت نمی‌شد! چند بار این اتفاق افتاده بود
رها: یعنی چی؟
درسا: یعنی چند بار من رو معنی دار و عمیق نگاه کرده بود، از وقتی که با نیما وارد کافه شده بودم! خیلی بهم نگاه می‌کرد، یه طور عجیبی؛ آخرین بار که نیما داشت یه کیک شکلاتی برای من سفارش میداد، این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #18
درسا نگاه عصبی‌اش را روی رها میزان کرد، این حرف رها معنی خاصی نداشت. فقط برای مطمئن شدن این حرف را زده بود ولی درسا واقعا این حرف را بد برداشت کرده بود. با حالتی از تنفر عصبانیتش را سر رها خالی کرد.
درسا: اصلا معلومه کجایی؟ تاحالا حتی فکر اینم نمی‌کردم از دوست صمیمیم که مثل خواهر باهم بودیم بخورم!
رها: حالا چرا عصبانی میشی؟ می‌دونی که من منظور خاصی نداشتم.
درسا: نداشتی؟! چی؟ یه بار دیگه بگو؟
رها:(سعی برکنترل لبخندش دارد) منظوری نداشتم...
درسا: هه... فکر کردی خیلی با نمک شدی آره؟ برای نشون دادن اینکه به اون احمق فکر نمی‌کنی ممکنه چه کارایی که نکنی!
رها:(لبخندش محو شد، جدی) منظورت از اون احمق کیه؟
درسا: هع...!
رها:(جدی) درسا می‌دونی از حرف نصفه بدم میاد، احمقه تو داستان ساختگیه تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #19
سعی بر گرفتن دست می‌کند، با بسته شدن انگشتان خالی و پس کشیده شدن دست‌های رها از دستانش؛ کمی شوکه می‌شود. چشم‌هایش را گرد می‌کند و بعد از مکث کوتاهی که بین هر دو افتاده است؛ به خود میاید و دوباره به سمت رها می‌دود.
پسر: رها خانم؟
رها قیافه‌اش را جمع و جور می‌کند. بی‌تفاوت به صدای پسر، زیر زبان زمزمه می‌کند.
رها: اسم من رو از کجا می‌دونه؟
اخم‌هایش در هم می‌رود. اشکی که حالا جذب پوستش شده است، غرور بهش دست می‌دهد؛ در یک حرکت ناگهانی می‌ایستد. پسر با حفظ تعادل می‌ایستد، هنوز نفسش بالا نیامده که رها با اخم غلیظی برمی‌گردد به سمتش
رها: به چه جرعتی دنبال من راه افتادی؟
پسر: راستش... مَ...
رها: (خیلی سریع) برام مهم نیست، برای خودت چه فکری کردی؟ فکر کردی هرکسی که دودقیقه کنارش می‌شینی، پسرخاله‌ات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #20
دستانش را بالا آورد و با بخار سعی بر گرم کردن دست‌هایی کرد که سر نوکشان، قرمز شده.
رها: آقا؟ میشه لطفا بخاری رو روشن کنید؟
راننده: نه خانم، متاسفانه... حقوق درست حسابی ندارم، به زور پول بچه‌هامو درمیارم و زنمم همش به خودش میرسه و هی پول می‌خواد. یارانه‌ای که دولتم میده که نون و آب نمیشه واسه ما... پول بنزین و اینا هم به زور دارم خانم، بعد توقع دارین یه بخاری رو روشن کنم که به درد زمستونای سنگین‌ترم می‌خوره؟!
با این حرفش صدای اعتراضات دیگر مسافران بلند شد. رها، بی‌اهمیت از شیشه‌ی ماشین به بیرون نگاه کرد. از پشت شیشه ابرهای پاره‌پاره شده (از هم جدا شده) را دید که پشت تپه‌ی سبزِ خیس از باران دیشب و برف امروز خودنمایی می‌کردند. دستانش را درون هم گره کرد و به زیر بغل کمی گرمش پناهشان داد. به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s

موضوعات مشابه

عقب
بالا