- ارسالیها
- 1,633
- پسندها
- 20,870
- امتیازها
- 43,073
- مدالها
- 29
- نویسنده موضوع
- #11
درسا همراه رها از خیابون رد میشه، پسر برمی گردد و برای آخرین بار به رها که رنگ توی رخ نداشت نگاه می کند. کمی از موهای رها روی صورتش ریخته بود و جلوی دیدن چشمانش رو گرفته بود. پسر با گنگی بر می گردد و زمزمه می کند
پسر: می بینمت، رها!
خانه ی درسا - بعد از ظهر - بهار
درسا روی کاناپه سفید نشسته است و همانطور که پاهایش رو روی اون یکی پای دیگرش انداخته است، شروع به تکان دادن پایش می کند. کتابچه ای که در دست دارد رو روی میز می گذارد و قهوه اش رو بو می کند و بعد از خوردن یک جرعه از آن، راحت به صندلی تکیه میدهد. پوفی می کشد و به رها که روی صندلی روبه رویش نشسته بود و به او زل زده بود می گوید
درسا: خوب بود؟
رها: نه، یک ذره واقعی تر باید باشه انگار رباتی الان!
درسا: من دیگه نمی تونم، دارم...
پسر: می بینمت، رها!
خانه ی درسا - بعد از ظهر - بهار
درسا روی کاناپه سفید نشسته است و همانطور که پاهایش رو روی اون یکی پای دیگرش انداخته است، شروع به تکان دادن پایش می کند. کتابچه ای که در دست دارد رو روی میز می گذارد و قهوه اش رو بو می کند و بعد از خوردن یک جرعه از آن، راحت به صندلی تکیه میدهد. پوفی می کشد و به رها که روی صندلی روبه رویش نشسته بود و به او زل زده بود می گوید
درسا: خوب بود؟
رها: نه، یک ذره واقعی تر باید باشه انگار رباتی الان!
درسا: من دیگه نمی تونم، دارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.