متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

فیلم‌ نامه فیلمنامه تلخ ولی حق | ملیکا میکائیلی کاربر انجمن یک رمان

ملیکا میکائیلی

رفیق جدید انجمن
سطح
3
 
ارسالی‌ها
73
پسندها
254
امتیازها
1,078
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #21
(روز بعد)

(ریما)
با ضربه هایی که به صورتم میخورد! چشم باز کردم، رادمان بود که با دستان کوچکش به صورتم ضربه میزد و صداهایی از خودش در می‌آورد.
خنده کوچکی کردم و لپش را بوسیدم کوچولوی من
من دستش را نوازش کردم و گفتم : بیدار شدم داداش‌ کوچولوی من حتما گشنه ایی آره عشق من؟! کی تو رو آورده اینجا عزیزم! هان؟!
دست و پاش و تکون‌ داد و غان و غون کرد، عزیز دل من ،خوشگل من،
همونطور که قربون صدقه اش میرفتم ؟ لباس هایش راعوض کردم و شماره شهاب را گرفتم.
من : الو شهاب دیشب پیامک رو دریافت کردی؟
شهاب : بله رئیس دستورتون‌ اجرا شد.
من : بسیار خب خدانگهدار.
رادمان رو در آغوش گرفتم و از اتاق بیرون اومدم.
به به همه دور هم جمع هستن و داشتن بحث میکردند.
لبخندی زدم و گفتم : سلام چیه باز چیشده ؟!
کیمیا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ملیکا میکائیلی

ملیکا میکائیلی

رفیق جدید انجمن
سطح
3
 
ارسالی‌ها
73
پسندها
254
امتیازها
1,078
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #22
سکانس[21] (آلاچیق)

اخیش‌ چه هوای پاکی یک آلاچیق خوشگل رو اجاره کردیم ولی به دلیل اینکه جا نمی‌شدیم! به یک آلاچیق کنار اون‌ روهم اجاره کردیم‌؛نفس عمیقی کشیدم.
رادمان این‌وسط چهار دست و پا می‌رفت‌ وسط سفره،
دستش رو می‌کرد داخل مربا و می‌مالید به صورتش‌ و از
کارش ذوق می‌کرد؛ دست می‌زد‌ می‌خندید
من لبخندی زدم و‌به‌صدف‌گفتم : صدف من برم این و بشورم تا گند نزده به لباسش.
رادمان رو در آغوش گرفتم‌ و بلند شدم؛ به زحمت کفش هام رو پوشیدم.
حالا شیر آب کجاست؟! اهان اونجا یک سکوی آب هست.
با هر‌ زوری‌ که بود، دست و صورت این وروجک رو شستم
و بوسیدمش؛ رادمان هم سرش را برروی‌ شانه ام گذاشت و یک چیزایی‌هم‌گفت که من نمی‌فهمیدم.
خدا می داند وکه چه ها می‌گفت.
همین که خواستم به بقیه ملحق بشم! که موبایلم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ملیکا میکائیلی

ملیکا میکائیلی

رفیق جدید انجمن
سطح
3
 
ارسالی‌ها
73
پسندها
254
امتیازها
1,078
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #23
ادامه سکانس [20] ((راوی))

ریما با افکار مشوش و در هم،تلفن را در جیب لباسش گذاشت ؛ بچه ها همگی با نگرانی به او نگاه میکردند
چون حرف های بی سر و ته ریما باعث دلشوره و استرس آنها شده بود.
همگی از اتفاق دیشب ترسیده بودند و نمی‌توانستند صحنه دیشب را از یاد ببرند هیچ کدامشان دوست
نداشتند که اتفاقی برای رادمان کوچک و خواهر مغرور بی افتد یا آسیبی ببینند.
ریما با فکری مشغول همان طور که به‌ چهره معصوم رادمان نگاه می‌کرد؟! زیر لب زمزمه کرد : من نمیتونم اینجا بمونم باید برگردم (به چشمان صدف نگاه کرد وبا نگرانی و دلواپسی خواهرانه اش گفت ) رادمان و به تو میسپرم صدف قول بده یک ثانیه هم از جلوی چشمات دورش نمی کنی .
همه با چشمان گرد شده از تعجب به ریمای مغرور نگاه می‌کردند که چشمانش از رگه های قرمز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ملیکا میکائیلی

ملیکا میکائیلی

رفیق جدید انجمن
سطح
3
 
ارسالی‌ها
73
پسندها
254
امتیازها
1,078
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #24
سکانس {22} ((راوی))

آن شب ریما ماشین را در گوشه ایی از خیابان پارک کرد و پیاده شد .
با قدم هایی آرام مشغول قدم زدن شد ؛ اینجا، جایی بود که او قرار بود بیاید، و این سر آغاز یک ماجرای جدید بود .
ریما به امروز فکر کرد، به دوستانش، به آن خواهر وبرادر کامرانی ؛ که به طور اتفاقی با آن ها آشنا و همسفر
شده بود.

حال، ریما با نگرانی زیاد آستارا را ترک کرده بود، می‌ترسید به خاطر او جان عزیزترین کسانش به خطر بی‌افتد.
به یاد آخرین لحظاتی‌ افتاد که پدر و مادرش را دیده بود
پدرش با پیرهن خونی و مادرش... آخ که قلبش آتش می گرفت هنگامی که به یاد آن لحظه ی دل خراش و عذاب آور می افتاد؛
ریما با تمام قدرت بغض در گلویش را پس زد ، اکنون هنگام گریستن نبود او باید انتقام می‌گرفت.
انتقام مرگ ناجوانمردانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ملیکا میکائیلی

ملیکا میکائیلی

رفیق جدید انجمن
سطح
3
 
ارسالی‌ها
73
پسندها
254
امتیازها
1,078
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #25
سکانس[24] ((دنیل))

آخرین مشت رو زدم به کیسه بکس ودر جواب متین‌ گفتم.
من : خب پس داره میاد اره؟! اصلا این دختره کی هست که تو قبولش کردی؟!
متین گلویش را صاف کرد و گفت : قربان من مطمئنم و میدونم دارم چیکار میکنم این خانم یکی از بهترین هاست بیشتر برای محافظ شخصی شما یا پسرتون به درد‌ میخوره.
پوزخندی زدم و گفتم : حتی از منم قوی تره؟!
(یک مشت به کیسه بکس زدم) .
متین زیر چشمی نگاهم کرد و گفت : باید بگم ... بله حریف شما هم میشه و از شما هم قوی تره.
اووووو تاحالا نشده متین از کسی تعریف کنه اونم کی! یک دختر؟!
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم: لحظه شماری میکنم تا اون دختر اسرار آمیز رو ببینم و یه مبارزه داشته باشیم باهم‌ ( با پوزخندی معنی دار! به متین گفتم!)
میخوام ازش خوب پذیرایی کنینا‌ خوب. (خوب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ملیکا میکائیلی

ملیکا میکائیلی

رفیق جدید انجمن
سطح
3
 
ارسالی‌ها
73
پسندها
254
امتیازها
1,078
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #26
سکانس {25} ((راوی))

ریما، با راهنمایی متین به سمت ساختمون رفت.
باغرور بر روی سرامیک های ساختمان قدم برمی‌داشت‌ از پله های مجلل بالا رفتند و درست جلوی
یک در با طرح سفید و مشکی ایستادند‌، کمی بعد با اشاره دست متین هردو وارد اتاق شدند.
اتاق دارای یک راه روی باریک بود که پنج پله به پایین میخورد؛ ریما با چشمانی ریز شده و با دقت! به اطراف نگاه می‌کرد و تمام تمرکزش را بر روی حرکات متین گذاشته بود.
کمی بعد، صدای آب و شیرجه زدن کسی آمد؛ ریما بلافاصله بعد از شنیدن صدا از حالت تهاجمی خارج شد و دستانش را در درون جیب نهاده و مشت کرد.
یک استخر بزرگ که در کنار آن سوناو جکوزی نیز قرار داشت .
ریما پوزخندی زد و با بی‌تفاوتی بر روی یکی از صندلی های کنار تخت نشست وبه مرد خوش هیکل و جذاب درون آب خیره شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ملیکا میکائیلی

ملیکا میکائیلی

رفیق جدید انجمن
سطح
3
 
ارسالی‌ها
73
پسندها
254
امتیازها
1,078
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #27
سکانس{26}

باغرور پاروی یک پای دیگرم انداخته بودم و کاملا ریلکس نشسته بودم.
کفتار(دنیل) با تمسخر تو نگاهش! پیپ روی لبش را دود می‌کرد، آهسته پیپ را از روی لبش برداشت و با چشم های نفرت انگیز و مشکی رنگش؛ به چشمانم نگاه کرد و گفت.
دنیل : خب پس اون بادیگارد ماهری که هیشکی به گرد پاش هم نمیرسه؛ تو هستی.
پوزخندی زد و ادامه داد :
فک کردم با یه زن ۳۰ساله روبرو میشم نه یه دختر ۲۰ ساله.
پوزخندی زدم و پاهایم را دراز کردم و سیگاری آتیش زدم و بدون اینکه جوابش را بدهم! پک عمیقی از
سیگارم گرفتم و با نگاه سرد ومغرورم از سر تا پا براندازش‌ کردم، درست مثل یه تیکه زباله به درد نخور. او هم انگار از طرز نگاهم خواند که چه قدر برایم بی ارزش هست و به‌خاطر همین چشمانش رنگ خشم به خودش گرفت و از جاش بلند شد ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ملیکا میکائیلی

ملیکا میکائیلی

رفیق جدید انجمن
سطح
3
 
ارسالی‌ها
73
پسندها
254
امتیازها
1,078
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #28
سکانس [28]
(یک روز بعد کافی شاپ)

پخش را روشن کرد، آهنگ دپرس از مرداد فضای ماشین را دربر گرفت .
آهنگ دلنشینی بود، زیر لب میخواند و روی فرمان ضرب گرفته بود .
دیگر خسته شده بود از این یکنواختی، ماشین را به سمت کافه هدایت کرد و کنار ماشین های دیگر پارک کرد.
(ریما)
از ماشین پیاده شدم وریموت را فشاردادم‌ که درها‌ قفل شد.
بی توجه به نگاه هایی که داشتند
من را می‌خوردند؟ به سمت در کافه رفتم .
با فشار کوچکی در باز شد، با آرامش به سمت طبقه بالا رفتم.
طبقه بالا از نظر قیمت و کیفت بیشتر و بهترین بود والبته به لطف چند سال کار کردن در آن شرکت ها و ارث و میارثی که پدرم به نامم کرده بود؟ تا ۷ نسل بعد از من هنوز کمبود پول پیدا نمی‌کردند.
خداروشکر کسی هنوز مرا نشناخته بود.همه سرشان درکار خودشان بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ملیکا میکائیلی

ملیکا میکائیلی

رفیق جدید انجمن
سطح
3
 
ارسالی‌ها
73
پسندها
254
امتیازها
1,078
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #29
ادامه سکانس{28}

روی صندلی نشستم و منتظر به چهره های کنجکاوشون نگاه کردم .
اونا هم از طرز نگاه من خندشون گرفت، یکی از پسرای جمع با خنده گفت: وای‌ خو یکیتون یه چیزی بگه دختر مردم وخوردین (به طرز نمایشی صدایش را صاف کرد )
بهتره از معرفی خل و چلایی‌ که میبینی شروع کنیم این گوسفند هایی که می‌بینی دور هم نشستن و دارن بع بع میکنن؟
یه اکیپ ۸ نفره هستن که همه جا باهمن ولی خداروشکر تو دشویی دیگه باهم نیستن .
بعضیا با خنده و بعضیا با حرص نگاش میکردن.
وقتی نگاه بقیه رو دید! چهره ترسیده ایی به خودش گرفت و گفت : یا روح ننه صغرا آقا چشاتون و درویش کنین من صاحاب دارم .
تیام بلند شد و یه پس گردنی مشتی نثار کلش کرد و گفت: کمتر ذرت‌ مکزیکی پرت کن .
رو به گفت : خب اجی بزار من اینارو بهت معرفی کنم؛ به سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ملیکا میکائیلی

ملیکا میکائیلی

رفیق جدید انجمن
سطح
3
 
ارسالی‌ها
73
پسندها
254
امتیازها
1,078
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #30
ادامه سکانس {28}
آرش خواست چیزی بگه که آرشاویر‌ دستشو‌ جلو دهن آرش گرفت و گفت : هیس بسه دیگه زیاد بع بع کردی ببعی جونم (موهای آرش فر و حالت دار بود بهش میگفت ببعی) ریما خانم بزار من بهت بگم .. عرض و طولم به خدمت شما خانم خوشگله که این ببعی جون یه رفیق
داره اسمش کیارش، البته کیارش و همه می‌شناسن دخترا که براش جون میدن (بعد با غرور یک نگاه به جمع
کرد و گفت ) .. : اسم کاملش کیارش کامرانی، بازیگرمشهور سینما و خواهرش کیمیا کامرانی، وایی‌ خدا جونم چی میشد من به مراد دلم می‌رسیدم و کیما رو؛ عشقم
رو می‌بردم به خونم؟! البته اینم بگما از اون داداش نره دیوش خوشم نمیادا‌ فقط عاشق خواهرشم (وبا نیش باز به من نگاه کرد)
دوباره در جلد سرد و جدی خودم فرو رفتم و پوزخندی روی لبانم نشست.
جوری گفت بازیگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ملیکا میکائیلی

موضوعات مشابه

عقب
بالا