فیلم‌ نامه فیلمنامه تلخ ولی حق | ملیکا میکائیلی کاربر انجمن یک رمان

ملیکا میکائیلی

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
28/2/22
ارسالی‌ها
73
پسندها
253
امتیازها
1,078
مدال‌ها
4
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
((به نام یاری رسان حق))
نویسنده: ملیکا میکائیلی
فیلنامه: تلخ ولی حق
برگرفته از رمان: تلخ ولی حق
ژانر: #پلیسی

نقش اصلی: ریما سالاری
بقیه شخصیت‌های فیلمنامه
روژین رادمهر(خواهر)آرژین رادمهر
صدف مهرجویی(خواهر)سامان مهرجویی
کیمیا کامرانی(خواهر)کیارش کامرانی
خاتون و عمو علی: سرایدار
دانیال سالاری
اردلان سالاری: عموی ریما
ارسلان سالاری: پدر ریما
رُز: مادر ریما
رادمان: برادر ریما
شایان مفتخر: مدیر عامل شرکت
۳قلوها: شیدا،شیوا،شیما
ستاره: خدمتکار خانه
دنیل: نقش کوتاه

خلاصه:
فیلمنامه راجب دختری به نام ریماست که در سن شانزده سالگی به طرز دلخراشی خانواده کوچکش در پیش چشمانش قتل عام می‌شوند و او نمی‌تواند کاری انجام دهد، اکنون پنج سال از آن زمان می‌گذردو ‌برای دانستن ادامه ماجرا و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ملیکا میکائیلی

ملیکا میکائیلی

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
28/2/22
ارسالی‌ها
73
پسندها
253
امتیازها
1,078
مدال‌ها
4
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #2
سکانس {1} ایران، پارک

با صدای غرش آسمان کلاه ژاکتش‌ را روی سرش کشید،
ریه های خسته اش را به هوای بهاری میهمان کرد، با افکاری مشوش و در هم ریخته قدم میزد و با خود فکر میکرد که چه کند؟!

افکار وی : باید انتقام بگیرم!باید کسانی رو که باعث نابودی خانواده کوچیکم شدن و نابود کنم!! باید چی کار کنم؟! ، دوباره نفس عمیقی کشید وبرای چند ثانیه چشمانش را بست و ذهنش را خالی ازهر چیزی کرد او اکنون تنها دلخوشی اش برادر شش ماهه اش! (رادمان) بود در دلش زمزمه کرد : ریما باید
همیشه مراقب تنها برادرت باشی باتمام وجودت باید
ازش محافظت کنی با چشمانی مصمم و جدی ! و باقدم هایی محکم به سمت ماشین رفت‌ و سوار شد. ماشین همانند تیری که از کمان رها شده باشد!سرعت و شتاب گرفت ،

سکانس {2} (عمارت سفید )بعد از مدتی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ملیکا میکائیلی

ملیکا میکائیلی

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
28/2/22
ارسالی‌ها
73
پسندها
253
امتیازها
1,078
مدال‌ها
4
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
ادامه سکانس [3]
به سمت میز رفت و موبایل را برداشت و با دیدن نام روژین! پوزخندی بر روی لبانش نقش بست
جواب داد ‌.
ریما : بله!
روژین : بله و بلا کدوم گوری تشریف دارین ملکه غرور؟!
(حرفش از روی تمسخر بود)
ریما : میشه حاشیه نری! حرفت و بزن من کلی کار دارم.

روژین : کار دارم و کوفت، جمع کن باروبندیلتو میخوایم بریم آستارا توهم میای نه و نمیتونم و سرم شلوغه رو بزار دم کوزه آبش و بخور.

گوشه لبش! از پرویی این بشر بالا پرید، با تمسخر جواب داد : مادمازل احیانا دستور دیگه ایی ندارن!نوشابتون چه رنگی باشه؟!

روژین با خونسردی گفت: زیادی حرص نخور فردا راس ساعت ۷ جلوی در خونتون! منتظرتم .

و قطع کرد،با اینکه به شدت عصبانی شده بود! اماخودش را کنترل کرد خم شد وبطری آبش را برداشت و یک نفس سر کشید، سپس با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ملیکا میکائیلی

ملیکا میکائیلی

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
28/2/22
ارسالی‌ها
73
پسندها
253
امتیازها
1,078
مدال‌ها
4
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
سکانس [4] اتاق خواب

تلفن رو قطع کردوبا قدم هایی بلند! به سمت اتاقش رفت،
وارد اتاق که شد! به سمت تخت بزرگ دونفره اش رفت و دست راستش را روی تخت گذاشت و خم شد، ساک مشکی لباس موتور سواری اش را از زیر تخت بیرون کشید و پوشید.
سپس! به سمت کتابخانه ایی که در اتاقش بود حرکت کرد، يکی از کتاب هارا بیرون کشید...با این کار! صفحه لمسی نمایان شد، که تنها به وسیله اثر انگشت ریما باز می‌شد.
ریما انگشت اشاره دست چپش را بر روی نمایشگر لمسی فشرد، بلافاصله کتابخانه چرخید و با چرخیدنش! اتاقی نمایان شد که در آن! اسلحه و تفنگ هایی! وجود داشت که ریما آن هارا جمع آوری کرده بود.
ریما! با برداشتن یک کُلت خوش دست! از تاق خارج شد و برای دومین بار نمایشگر لمسی را لمس کرد که! لمسی به سرجای خودش بازگشت.
ریما! به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ملیکا میکائیلی

ملیکا میکائیلی

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
28/2/22
ارسالی‌ها
73
پسندها
253
امتیازها
1,078
مدال‌ها
4
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
سکانس{5} (ساختمان ۷ طبقه)

در طول راه تنها به یک چیز فکر می‌کرد!که چراباید یک انسان از زندگی و جان خودش سیرشود!و اینگونه بخواهد با مرگی خفت بار،خودش را از شر این دنیا و بدی ها و خوبی هایش رها کند!آهی از این زمونه و بازی سرنوشت کشید به یاد آورد روزی را که به بالای پرتگاهی رفته بود و میخواست خودکشی کند و به پیش پدر ومادرش برود ،غم به قلبش رخنه کرد طاقت این‌را نداشت که آن خاطرات تلخ و جان سوز را به یاد آورد و باعث بهم ریختن اوضاع روحی خویش بشود.سرش را به چپ و راست تکان داد تا این افکار مشمئز کننده از ذهنش خارج شود ‌.سرعت موتور را بیشتر کرد پس از پنج دقیقه درست مقابل یک‌ ساختمان هشت طبقه توقف‌کرد مردم زیادی روبروی ساختمان تجمع کرده‌بودند، هرکدام از آنها درحالت های مختلفی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ملیکا میکائیلی

ملیکا میکائیلی

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
28/2/22
ارسالی‌ها
73
پسندها
253
امتیازها
1,078
مدال‌ها
4
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
باقی سکانس[5]
تند تند پله هارا پایین می آمد و کیما هم پشت سرش بود، در همان حین پرسید؟
ریما : چرا گفتی خانواده نداری!تو هم پدرت و هم مادرت زنده‌اس و هم داداشت چرا اون حرف و زدی؟!
کیمیا با شرمساری سرش را پایین انداخت وهیچی نگفت، ریما درک کرد که او به زمان نیازدارد درست وسط پله ها ایستاد و مبایلش را
برداشت و شماره سرهنگ را گرفت ریما : الوجناب سرهنگ؟!
سرهنگ : بله ! دخترم تونستی‌ منصرفش کنی؟!
ریما : سرهنگ کسی که قصد خودکشی داشت!دختر جناب‌کامرانی خواهر کیارش کامرانی‌هست و با وجود رسانه ها درست نیست که من
کیما رو بیارم پایین اینجوری آبروی خانواده و برادرش میره، پس اجازه بدید تا کیمیا رو به‌خونه خودم ببرم و فردا به خانواده اش تحویلش‌بدم شماهم یه جوری مردم رو متفرق کنید.
سرهنگ جواب داد : درست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ملیکا میکائیلی

ملیکا میکائیلی

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
28/2/22
ارسالی‌ها
73
پسندها
253
امتیازها
1,078
مدال‌ها
4
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
ادامه سکانس [6]
با صدای باز شدن در! ریما به خود آمد و رادمان را بر روی‌تختش گزاشت و در کنارش نشست، به کیمیا که اکنون داخل اتاق شده بود! گفت .
ریما : کیما خانم!‌ اینجا رو خونه خودت بدون و راحت باش میتونی ازتمام امکانات عمارت استفاده کنی صبحانه ساعت۷سرو میشه و ناهار ساعت ۱ و عصرانه ساعت ۵ وشام
ساعت ۹، سر ساعت برای صرف غذا حاضر شو لطفاچون من به شدت روی نظم حساسم، میتونی تا هروقت که دلت بخوادمیتونی اینجا اقامت داشته باشی به خاتون میگم که اتاقی رو بهت بده تا راحت باشی.
کیما جواب داد: من واقعا ازت‌ممنونم ریما جان نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم! که باعث شدی آبروی خانوادم حفظ بشه واقعا ازت ممنونم .
ریماسری تکان داد و گفت : تشکر لازم نیست، اوه راستی!بچه ها برای فردا قرار سفر گزاشتن راستش رو
بخوای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ملیکا میکائیلی

ملیکا میکائیلی

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
28/2/22
ارسالی‌ها
73
پسندها
253
امتیازها
1,078
مدال‌ها
4
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
ادامه سکانس [7]
سوار ماشینش شد و با سرعت به سمت عمارت راند.
خیلی خسته شده بود و تنها یک دوش داغ و یک‌خواب می‌توانست سر حالش بیاورد. ۸
ماشین را وارد پارکینگ کرد و بعد از پارک کردن آن خود را.
با قدم های بلند به اتاقش رساند و وارد حمام شد .
بعد از یک دوش حسابی که روح خسته اش را نیز آرام کرد!
لباس پوشید و از پله ها پایین رفت و خاتون را مشغول چیدن میز شام دید .
اخم هایش در هم فرو رفت، آرام خود را به خاتون رساند و اورا را از پشت سر! در آغوش گرفت و عطر مادرانه اش را! وارد ریه هایش کرد و گفت.
ریما : خاتونم! مگه من به شما نگفتم هرچی که خواستین ! بگین تا دخترا انجام بدن ؟!
وبه الهام و شبنم که مشغول کشیدن غذا ها بودند اشاره کرد.
خاتون بوسه ایی مادرانه بر گونه ریما نشاند و گفت :
خاتون : عزیز دلم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ملیکا میکائیلی

ملیکا میکائیلی

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
28/2/22
ارسالی‌ها
73
پسندها
253
امتیازها
1,078
مدال‌ها
4
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
با صدای گریه رادمان! از جا پرید، آرام درآغوشش‌ کشید وهمانطور که نوازشش می‌کرد! از روی تخت بلند شد .
بعد از تعویض پوشک! لباس های یک سره قرمزش را پوشاندو کلاه همرنگش را روی سرش کشید خودش هم! یک زیره مشکی با مانتو جلو باز قرمز، شلوار مشکی و کفش قرمز پوشید.
آرام رادمان را از جایش بلند کردو شیشه شیرش را داخل دهانش گذاشت و رادمان با ولع شروع به خوردن کرد.
گوشی اش را برداشت و در جیب مانتویش قرار داد، با برداشتن سویچ ماشین! از اتاق خارج شد .

کیمیا! حاضر و آماده روی کاناپه نشسته بود ، کیمیا با لبخند بلند شد و رادمان را در آغوش گرفت، ریما نیز! چمدان کیمیا را برداشت و داخل صندوق عقب ماشین گذاشت‌.

سکانس [8] (کوچه...،)
ریما درست سر کوچه! توقف کرد که
دید، یک ماشین سفید؟ درست در ورودی کوچه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ملیکا میکائیلی

ملیکا میکائیلی

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
28/2/22
ارسالی‌ها
73
پسندها
253
امتیازها
1,078
مدال‌ها
4
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
ادامه سکانس [9]
با شنیدن صدای پسری جوان! ریما سربلند کرد و به او چشم دوخت،
اخم هایش درهم فرو رفت ،از کجا معلوم که رادمان را برداشته‌ و فرار نکند؟! با جدیت جواب داد
ریما : نخیر همچین اجازه ایی رو بهتون نمیدم.

پسرک با لب و لوچه ایی آویزان گفت : راستش روبخواید بچه بهانه بود و من ازتون خوشم اومده و
میخواستم برای آشنایی بیشتر این شماره رو بگیرید! . (و کارتی را جلوی صورت ریما گرفت)

ریما حرصی از پرویی پسرک! دست راستش را مشت کرد،تا بر روی فک پسرک ننشیند .
ریما : آقای محترم راهتونو بکشید و برید برای خودتون دردسر درست نکنین.
پسرک جوان با تمسخر گفت : از خداتم باشه پسری مثل من بهت شماره بده فک میکنی کی هستی دختر.

از حرف پسرک،چنان عصبانی شد!که فورا بچه را به صدف داد و بی توجه به سامان و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ملیکا میکائیلی

موضوعات مشابه

عقب
بالا