متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

فیلم‌ نامه فیلمنامه تلخ ولی حق | ملیکا میکائیلی کاربر انجمن یک رمان

ملیکا میکائیلی

رفیق جدید انجمن
سطح
3
 
ارسالی‌ها
73
پسندها
254
امتیازها
1,078
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #31
سکانس {29}
(حیاط پشتی کافی شاپ)

ترانه : دختر کجا ها سیر میکنی نیم ساعته دارم صدات میزنما‌.
نیم نگاهی بهش کردم و گفتم : تو فکر بودم متوجه نشدم چی گفتی .
ترانه لبخندی زد و گفت : رسیدیم اینم سه قلو ها.
آروم سرم و به سمت جلو برگردوندم دیدم ۳ دختر با لباس های مثل هم و صورت هایی که اصلا باهم مو نمی‌زنند جلو روم دست به سینه ایستادند.
خدایی سه نفر عین هم کپی برابر اصل همدیگه جلوروم وایساده بودن، من تا حالا ۳ قلو ندیده بودم از درون تو شُک بودم ولی در ظاهر همون چهره سرد و جدیم‌ رو داشتم .

آرش با نیش باز گفت : خب آبجی ریما اینا روکه میبینی‌ ؟ گزاشتنشون رو دستگاه کپی و ۲ تا از روشون کپی کردن.

با حرف آرش؟ دخترا به یک باره با ذوق و ناباوری به من
نگاه کردن و یه نگاه به همدیگه ... دوباره یه نگاه به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ملیکا میکائیلی

ملیکا میکائیلی

رفیق جدید انجمن
سطح
3
 
ارسالی‌ها
73
پسندها
254
امتیازها
1,078
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #32
ادامه سکانس {29}
همین که خواستم! استارت بزنم؟! موبایلم زنگ خورد( سرهنگ بود)
من : بله جناب سرهنگ؟!
عمو سرهنگ : الو ریما؟!
من : بله سرهنگ! بفرمایید من سراپا گوشم .
عمو سرهنگ : ریما من میدونم و خودت هم خوب میدونی که اگه قرار باشه کار عجولانه ایی انجام بدی و باعث بشی تا این عملیات و زحمات تیم من به حدر بره؟! خیلی جدی جلوت رو میگیرم پس مثل بچه ی آدم، بگو ببینم اون اطلاعات رو برای چی می‌خواستی؟
یکی از ابرو هام و بالا انداختم و گفتم : اوم‌ خب سرهنگ به گفته شما من باید اون کفتار و تحویل شما بدم تا بعد از طی کردن مراحل قانونی؟ اعدام بشه اما این وسط انتقام من ی میشه پس؟
عمو سرهنگ : گوش کن ریما...
من : نه سرهنگ شما گوش کنین لطفا از اول هم قرار ما این بود تا من به عنوان مامور مخفی، وارد باند دنیل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ملیکا میکائیلی

ملیکا میکائیلی

رفیق جدید انجمن
سطح
3
 
ارسالی‌ها
73
پسندها
254
امتیازها
1,078
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #33
سکانس {30} (داخل ماشین)

آرام به سمت ۳قلو ها برگشتم که مظلومانه نگاهم میکردند‌
اخم هایم بیشتر در هم رفت .
باجدیت گفتم : خب دخترا شما منو می‌شناسین درسته؟
۳تاشون همزمان سرشون و بالا پایین کردن .
با عصبانیت غریدم: برا من کله تکون ندید اون زبون نیم مثقالیتون و بجنبونید‌ و مث بچه آدم جوابم و بدین فهمیدیدن یا نه؟!
با ترس و تعجب نگام میکردن، شیما طبق گفته من دست راستش و گرفت جلوی صورتم و با انگشت اشاره صورتم و لمس کرد.
شیما : نه واقعا انگار واقعیه.
به طرف خواهراش برگشت و اونا هم باهم گفتن : اره واقعیه .
با چشمای گشاد شده نگاشون می کردم اینا چی دارن میگن.
هر سه تا یه نگا به همدیگه کردن و یه نگاه به من.
یهو باهمدیگه‌ گفتن : ایول‌ (پریدن بغل هم)
از عصبانیت تا مرز انفجار فاصله ایی نداشتم وای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ملیکا میکائیلی

ملیکا میکائیلی

رفیق جدید انجمن
سطح
3
 
ارسالی‌ها
73
پسندها
254
امتیازها
1,078
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #34
ادامه سکانس {30}
چپ چپ نگاهشون کردم که با نگاه مظلومانه و لبای آویزون دلم و به رحم آوردن.
ماشین رو به حرکت درآوردم باید هرچه سریع تر به عمارت می‌رسیدم. شیشه را پایین دادم و ضبط ماشین را روشن کردم.
*آهنگ انفرادی از حمید هیراد پخش شد*
همانطور که با آهنگ لب خوانی می کردم، سرعت ماشین رو بالا بردم‌ دخترها با صدای بلند آهنگ رو
می‌خواندند.سرم را به چپ و راست تکان دادم واقعاً مانند بچه ها رفتار می کردند،
زیر لب گفتم : خدا بهم رحم کنه چطوری می تونم‌ تا آخر ماموریت تحملشون کنم.


سکانس [31] (عمارت)
بعد از ۱۰ دیقه به خونه رسیدم و ماشین و بردم توپارکینگ، اول باید به دانیال زنگ میزدم تا برنامه فردا
رو بدونم بعدش باید از حال و احوال بچه ها با خبر می‌شدم.
اون ۳ تا زلزله هم داشتن با چشمای گرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ملیکا میکائیلی

موضوعات مشابه

عقب
بالا