• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

ویژه رمان چاه تنهایی | مریم علیخانی نویسنده برتر انجمن یك رمان

  • نویسنده موضوع maryamalikhani
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 248
  • بازدیدها 13,421
  • کاربران تگ شده هیچ

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
972
پسندها
7,102
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #81
دستم در دست افشین است و بی‌مهابا تا جلوی اتومبیل شخصی پرنیان که در کوچه‌ای تاریک پارک شده است، می‌دویم. افشین با عجله درب صندلی عقب را باز می‌کند و هردو داخل می‌شویم. صادق، فوری سلام می‌دهد.
- سلام آقا، رسیدن به خیر!
چشمان درشت و براق و مشکی رنگش از آینه جلوی ماشین پیداست. با اخم‌های درهم، نگاهش می‌کنم.
- من به تو چی بگم پسر؟ این چه کاری بود تو کردی آخه؟
سر تکان می‌دهد و لب می‌گزد.
- آقا به خدا دست خودم نبود.
افشین، با آرنج، آهسته به پهلویم می‌زند و با اشاره چشم و ابرو از من می‌خواهد که او را موأخذه نکنم. ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
972
پسندها
7,102
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #82
ستوده، مثل تمام وقت‌ها، لباس فرم نظامی به تن دارد و روی صندلی حصیری وسط آلاچیق باغ بزرگ خانه‌اش نشسته و دستهایش را در هم قلاب کرده است. او قبلاً در وزارت اطلاعات مسئول ترتیب دادن ملاقات‌های خصوصی رییس ساواک بود و به خاطر خوش خدمتی‌هایش، چند مدتی میشد که به ریاست شهربانی تهران منسوب شده بود.
حرفم که تمام می‌شود، دستی به صورت سه تیغه شده‌اش می‌کشد و ابرو بالا می‌دهد.
- عجب!
- بله، ماجرا همین بود که عرض کردم.
- حالا چه کمکی از من ساخته‌ است؟
از قوری سفیدی که روی میز قرار دارد، فنجانی پر می‌کند و مقابلم می‌گذارد. دستانم را دور فنجان می‌گذارم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
972
پسندها
7,102
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #83
صبح خروس خوان با یک کابوس وحشتناک از خواب پریدم. شب گذشته از شدت هیجان و استرس، لحظه‌ای پلک بر هم نگذاشته بودم و نمی‌دانم چه وقت از صبح خوابم برده بود که با چنین کابوسی از خواب پریدم. درجا غلت می‌زنم و چشم‌هایم را می‌مالم و بلافاصله یادم می‌افتد که روز موعود فرا رسیده است. بی‌توجه به زمان، گوشی تلفن را برمی‌دارم و شماره خانه افشین را می‌گیرم.
شنیدن صدای خواب آلود افشین به یادم می‌آورد که تازه سپیده زده است.
- الو؟
- تویی بهنام؟
دستی لای موهایم می‌کشم و با حالتی خجالت زده می‌پرسم:
- خواب بودی؟ انگار بد موقع زنگ زدم؟
افشین خمیازه کشداری می‌کشد و با کمی مکث می‌گوید:
- مهم نیست، دیگه دارم به این کارهات عادت می‌کنم، خروس بی محل!
- خواستم ببینم اوضاع رو به راهه؟
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
972
پسندها
7,102
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #84
ماشینم را در خیابان وزرا پارک می‌کنم و سریع پیاده می‌شوم. با اشاره و چشم و ابرو می‌پرسم:
- پس سوگند و ژیلا کجا هستن؟
افشین نزدیکم می‌شود. ابرو بالا می‌دهد و با نگاهی خاص، سراپایم را ورانداز می‌کند.
- آقا مبارک ها باشه، چه خوش تیپ شدی آقای داماد.
هنوز نگرانم و سؤالم را برای بار دوم تکرار می‌کنم. افشین این بار خنده شیرینی می‌کند. لوده بازی‌اش گل کرده و شاید تمام این اداها برای آن است که کمی خاطر ناآرام مرا آرام کند. لبش را زیر دندان می‌گیرد و چشمش را تنگ می‌کند.
- عیبه، زشته، داماد که نباید انقدر خودش رو ذلیل نشون بده.
- افشین ول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
972
پسندها
7,102
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #85
کمی که از شهر دور شدیم، سوگند به سمت صندلی عقب نیم خیز شد و با دیدن سبد گلی که برایش خریده بودم، با لبخندی از رضایت به طرفم رو برگرداند.
- باورت میشه من تا همین الان اصلا متوجه گلها نشده بودم؟

دلم می‌خواهد بر زخمِ نگرانی‌هایش مرهم باشم.
- وقتی گل خوش آب و رنگی مثل تو اینجاست، تعجبی نداره که کسی به این گل‌های بیچاره توجه نکنه!

خجالت زده و پر شرم، مشت آرامی به بازویم می‌زند.
- آقا بهنام حواست هست که از وقتی راه افتادیم همش داری چرب زبونی می‌کنی ؟!
لبهایم را ورچیدم، من و چرب زبانی؟ منی که هزاران مجیزگوی بی خاصیت اطرافم را پر کرده و هیچ کدامشان به چشمم نمی‌آیند و پشیزی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
972
پسندها
7,102
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #86
جلوی یک قهوه خانه قدیمی توقف کردم. برای اولین بار در این چند ماهه با آسودگی، لبه تخت چوبی و کهنه‌ی بیرون قهوه خانه نشستیم و چشم در چشم هم دوختیم و سفارش شام دادیم.
نسیم ملایمی وزیدن گرفت و موهای طلایی و فرم گرفته‌ی سوگند را کمی پریشان کرد. در شوق چشمان آبی‌اش هنوز هم حسی شبیه ترس، لانه دارد. دست‌هایش را گرفتم و جعبه مخملی انگشتر را در دستش گذاشتم و همان طور که عمیق و ثابت به چشم‌هایش که جایگاه آرزوهایم بود نگاه می‌کردم، حرف دلم را زدم.
- می‌دونم اگه توی موقعیت بهتری بودیم حتما می‌تونستم بهترین و با شکوه‌ترین جشن عروسی دنیارو برات بگیرم و زیباترین حلقه ازدواج رو بهت پیشکش کنم ولی حالا، اول ازت می‌خوام که من رو بابت تمام این اتفاقات ببخشی، بعد هم این حلقه رو از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
972
پسندها
7,102
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #87
به گل‌های شمعدانی که باغبان در حال کاشتن آن‌ها در گلدان است، نگاه می‌کنم. باغ عمارت بزرگ دارآباد انقدر خزان زده است که حتی کاشتن این گل‌های زینتی و مرتب کردن باغچه‌ها هم تأثیری در کم شدن غربت این سرای غمزده ندارد.
روی صندلی حصیری جا به جا می‌شوم و پگاه، آرام‌آرام، پاهایم را ماساژ می‌دهد.
- بابا جون بیا بریم داخل، باغبون خودش کارش رو انجام میده، می‌ترسم سرما بخوری
دستم را روی شانه پگاه می‌گذارم. صدایم رنگ التماس به خود گرفته است.
- پگاه، سوگند و بابک رو بیار توی این خونه، سوگند اگه اینجارو ببینه خودش همه چیز رو میفهمه، من دیگه بیشتر از این طاقت دوری و جدایی ندارم، وقت کمه دخترم، خزون که تموم بشه فرصت منم تمومه...
اشک داغ پگاه روی پاهایم چکید. صدایش می‌لرزد مثل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
972
پسندها
7,102
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #88
فصل دلتنگی، همیشه زرد است و هیچ فرقی ندارد کجا و در چه شرایطی باشی مثل شروع زندگی ما در غربت که تقویمش فقط یک فصل داشت، فصل «دلتنگی»!
به محض اینکه به شیراز رسیدیم، اولین تماس را با تیمسار ستوده برقرار کردم تا خیالم از هر بابت راحت باشد.
نگاهی به سوگند که در ماشین نشسته و از شدت تشویش دستهایش را بهم می‌ساید، انداختم و بلافاصله وارد کیوسک فلزی تلفن شدم. چند سکه دو ریالی از جیبم بیرون کشیدم و در حلقوم تلفن عمومی کنار خیابان تپاندم و شماره مستقیم دفتر تشریفاتی ستوده را گرفتم.
حسین، بر خلاف من، در اوج بی‌خیالی به تلفنم جواب داد.
- الو؟ تیمسار ستوده؟
- خودم هستم، بفرمایید.
- پرنیان هستم جناب تیمسار، خواستم ازتون بابت همه چیز تشکر کنم و خدمتتون عرض کنم که ما به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
972
پسندها
7,102
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #89
دو هفته پیش چند کارگر آورده بودم تا کمی خانه را مرتب کنند. کف اتاق را موکت خاکستری چسبانده بودند. قالیچه کوچکی کنار تختخواب سفید و مشکی که سلیقه خودم بود، به چشم می‌خورد که رو تختی ساتن قرمز رنگی به رویش پهن کرده بودند. رو به رویش هم یک میزتوالت کوچک در میان دو کمد باریک که مخصوص لباس‌ها بود، قرار داشت.
اینجا نه از اتاق دریا خبری بود و صدای امواج و نه از آن اتاق لوکس و سرویس خواب بی‌نظیرش در عمارت دارآباد اثری دیده می‌شد. این اتاقِ ساده، خبر از یک زندگی سخت می‌داد. کنار پنجره‌ای که رو به خیابان بود ایستادم و نفس عمیقی کشیدم. زیر چشمی نگاهی به سوگند که سعی می‌کرد خودش را راضی و خوشحال نشان دهد، انداختم.
- به نظرت اینجا چطوره؟ از اتاق و سرویس خوابش خوشت میاد؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
972
پسندها
7,102
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #90
انگار شعله‌ای که در قلبش روشن شده بود از میان چشمان روشنش درخشید. با اضطراب پرسید:
- چرا انقدر عجله می‌کنی؟ صبر کن یه کم خستگی در کنیم بعد بریم.
از قلب من خبر نداشت. سوگند از دردی که در دلم ریشه دوانده بود چه می‌دانست؟ مرد می‌خواهد این بازی شوم. برای نگه داشتن رازی که بندِ آبرویت است، سینه‌ای گشاده باید داشت و من وسط این بازی، یکه و تنها مثل مسافری در کویر، سرگردان بودم. کاش برای دلواپسی‌هایم لااقل شانه‌ای امن می‌یافتم و آسمان ابری دلم را با ساعتی بارش، آرام می‌کردم. دستی لای موهایم کشیدم و لبخند محوی زدم.
- نه عزیزم، اول میریم محضر، بعد میاییم خستگی در می‌کنیم، اصلاً نمی‌خوام حتی یه لحظه رو از دست بدیم، توی کمد چند دست لباس برات گذاشتم، هر کدوم رو که دوست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا