اون زمان وقتی مامانم میفهمه بارداره افسردگی میگیره و همش میگفته من بچه نمیخوام!
چون خواهر و برادرم دوسالشون بوده و چون دوقلو بودن اذیتشون میکره و از طرف دیگه داداش بزرگم هم خیلی شر بوده...
تا اینکه یک حاج آقایی که مامانم از نوجوونی تلفنی باهاش حرف میزده و ازش کمک میگرفته اینجا هم باهاش حرف میزنه و بعد یک کتاب درمورد بچه داری به اسم: ریحانه بهشتی یا فرزند صالح برای مامانم میفرسته.
چند وقت بعد که مامانم میفهمه من دخترم خیالش راحت میشه چون جفت داداشام شر بودن پسر نمیخواسته...تا اینکه یه ماه قبل به دنیا اومدنم اون حاج آقا فوت میکنه مامانم به احترامش اسم ریحانه که اسم کتابی که ازشون گرفته بوده رو روی من میذاره..!