اشعار رهاشده کاربران مجموعه اشعار زندگی یک رویاست | Amir_adabi کاربر انجمن یک رمان

AmirAdabi❆

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
26/4/18
ارسالی‌ها
467
پسندها
12,217
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
«به نام آنکه ما را زندگی داد»

نام مجموعه شعر : «زندگی یک رویاست»
اثر : امیر ادبی
AmirAdabi❆ Amir_adabi

غزلی خواهم گفت
خواهم انداخت کناری، لب جوی
_تا رسد دست همان کس که باید برسد_
یا که آن را نگهش می‌دارم، می دهم دست شما
تا که از خواندن آن زنده شود حال شما
غزلی خواهم گفت
که به اندازه ی آوای پرستو زیباست
و به اندازه ی افکار پرستو پاک است
در میان کلماتش عشق است
نقطه هایش جان است
جملاتش خبر از کوچ زمستان دارد
و خودش رقص لطیفیست که دیدن دارد
غزلی خواهم گفت
که در آن عشق و محبت بزند موج کمی
مادرم می‌گوید،
زنده آن است که خوشحال کند حالی را
راست می‌گوید او
زندگی یعنی این
که به هر نحو و طریقی
خنده بر لب بزنی و خنده‌ای نیز به لب بنشانی...
 
آخرین ویرایش
امضا : AmirAdabi❆

AmirAdabi❆

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
26/4/18
ارسالی‌ها
467
پسندها
12,217
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #2
«زندگی یک رویاست»
به چه روزیست امروز
همه جا سرسبز است
آسمان پاک و هوا بس خنک است
بلبلی می‌خواند
و درختان به نوای خوش او _دست در دست نسیم_
می‌رقصند
کودکان با لبخند
در پسِ کوچه ی این شهر غزل می‌خوانند
همه ی شهر چه زیبا شده است
شاید امروز همان روز قشنگ است
_که به ما؛ وعده‌اش می‌دادند_
یا که نه، شاید امروز فقط یک رویاست
یا که یک خواب تماما زیباست
گیج و منگم و نمی‌دانم من
هرچه هست؛ لذتی باید برد
خنده‌ای باید کرد
و برای دل این مردم شاد
غزلی باید گفت
تو بیا و فکر کن
زندگی یک رویاست _در فرا بعد خیال من و تو_
اگر از آن نبری لذت و ذوق
مثل یک خواب گذر خواهد کرد
و تو در حسرت آن، خواهی ماند...
 

AmirAdabi❆

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
26/4/18
ارسالی‌ها
467
پسندها
12,217
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
«اتحادِ دل‌ها»
من از تجمیع هرچه صفت نیک است، خوشحالم
و از تجمیع صفت های بد بیزار بیزارم
من از کینه، حسادت، بُخل و استهزاء نمی‌ترسم
ولی از جنگ بین قوم و مذهب ها، ترسانم
مرا از کافر بی دین و ایمان هیچ ترسی نیست
من از آن مؤمنِ تسبیح به‌دستِ م**س.ت می‌ترسم
من از آن مرد ترسایی و نصرانی نمی‌ترسم
من از عمامه پوشِ جام خون بر دست، می‌ترسم
نمی‌دانم چرا ذهن و خیال ما درگیر است
که از هرچه مثال ما نباشد، هجر باید جست
مگر آن فرد زرتشتی وَ یا آن مرد نصرانی
و یا آن دختر کیش یهودیت، انسان نیست؟
مگر معبود و رب ما همان جانان یکتا نیست؟
مگر خالق‌گر مجموع آدم ها، اللّا* نیست؟
چرا جنگ؟ چرا کینه؟ چرا توهین و استهزاء؟
چرا مهر و محبت، دوستی و اتحادی نه؟
چرا عشق و صداقت نه؟
چرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

AmirAdabi❆

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
26/4/18
ارسالی‌ها
467
پسندها
12,217
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
«زندگی، آدم‌ها»
زندگی خواهم ساخت،
به بلندای همان سرو کمند وسط خانه‌ی یار
و به ژرفای وجود دل آن کودک‌کار
زندگی خواهم ساخت،
که در آن آدم ها، اندکی کم شده‌اند
و در آن عشق، وسیع است، وسیع
قاصدک می‌خندد، بید مجنون سر کوچه‌مان، می‌رقصد
زندگی خواهم ساخت،
که در آن، دیگران کمرنگند!
و دقایق همه‌اش مال من است!
عشق مانند نسیمی جاریست، آسمان می‌خندد
لاله با غنچه سخن می‌گوید، شاپرک می‌رقصد
زندگی خواهم ساخت،
که در آن، منه تنها هستم،
دست در دست خودم، یک طرف می‌چرخم
می‌روم تا به سمرقند و بخارا و هرات
می‌پرم تا به فرانسه، می‌روم تا به فرات
زندگی خواهم ساخت،
ساده، مانند نگار وسط حوضِ نیاز
شاد، مانند نماهنگ نسیم
پاک، مانند صدف
صاف، مانند زلالیت آب
با دلی همچو درخت، سبز، آرام، صبور...
 
آخرین ویرایش

AmirAdabi❆

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
26/4/18
ارسالی‌ها
467
پسندها
12,217
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
«پیرِ سرگردان»
زندگی را دیدم،
پیرمردی و عصایی بر دست
گیسوان آشفته، ریشُوانش سرمست
یک سبو داشت به دست دگرش
باده می‌ریخت از آن، بر دهنش
لنگ لنگان می‌رفت، سوی آنجا که خودش می‌دانست
کت خاکستری و کم رنگی، بر تن خسته و بی‌جانش داشت
اندک اندک به کنارش رفتم:
- کیستی مردک م**س.ت؟
گفت: من؟ مردک مستم دیگر!
خنده‌ای کردم و پاسخ دادم:
مردک م**س.ت نگوید مستم!
- تو خودت م**س.ت خطابم کردی!
حرف در سق دهانم خشکید،
فرد هوشیاری بود، چشمه‌اش می‌جوشید
گفتمش: حیرانی، راه خود را بلدی؟
خنده‌ای کرد و صدایش لرزید:
مردم شهر مرا می‌رانند، مرگ را دوست خود می‌دانند!
همه از هم خسته، همه باهم در جنگ، من دگر جای ندارم آنجا
می‌خواهم که روم سوی جنوب، بنشینم آنجا
تا ببینم که تبر با دل این شهر چه‌ها خواهد کرد
خوب باید بدرد آنها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
16
بازدیدها
1,376
عقب
بالا