• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان موم شب | فرناز کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع F@rn@z
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 177
  • بازدیدها 8,673
  • کاربران تگ شده هیچ

F@rn@z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/11/19
ارسالی‌ها
419
پسندها
4,466
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
موم شب
نام نویسنده:
فرحناز رحیم‌بخش
ژانر رمان:
اجتماعی، عاشقانه
کد رمان: 2911
ناظر: A asalezazi
تگ: مطلوب

1611057366236.png
خلاصه:
پشت عمیق‌ترین لبخند رازها نشسته، زیباترین چشم‌ اشک‌ها ریخته و مهربان‌ترین قلب دردها کشیده. برای هستی؛ آنچه که اهمیت دارد، معنای واقعی زندگی نیست. بلکه معنای خاصی از آن در لحظه‌ای خاص است! دختری شاد و زیبا که افکاری معمولی دارد و از شکست و ناامیدی نمی‌ترسد، او از تلاش نکردن می‌ترسد. زندگی برای او بازی است که هدیه‌ی ارزشمندش عشق حقیقی است. داستان زندگی او روایتِ تولدی دیگر است، فرصتی دوباره برای ادامه‌ی راه. راهی که با قطره‌قطره آب شدن موم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

YEGANEH SALIMI

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
11/8/17
ارسالی‌ها
2,801
پسندها
9,580
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
سطح
19
 
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : YEGANEH SALIMI

F@rn@z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/11/19
ارسالی‌ها
419
پسندها
4,466
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
زندگی است دیگر...
باید به هر سازش رقصید. حتی اگر همه‌ی سازهایش، همیشه کوک نباشند! باید با ناکوک‌ترین ساز ناکوکش هم رقصیدن را یاد گرفت. همه‌ی ما لحظه‌هایی را تجربه می‌کنیم که مثل ماهی‌ می‌لغزند و از کف می‌روند، لحظه‌هایی که همیشگی نیستند. جوانی می‌رود، میانسالی می‌رود و زندگی روال همیشگی خود را طی می‌کند. مطمئنم که نه غم همیشگی است و نه شادی. از یک جایی به بعد؛ باید عشق را تجربه کرد. نه در رویا، بلکه در واقعیت. باید با تک‌تک سلول‌ها لبخند زد. چنین نگرشی می‌تواند، برای همه امیدبخش باشد.
***
ساعت کاری به پایان رسیده بود و برای رفتن به خانه عجله داشتم. از مؤسسه‌ی آموزش زبان بیرون آمدم، دوان‌دوان از پله‌های کوتاه ایستگاهِ مترو سرازیر شدم و به سرعت درون واگن مترو پریدم. یکی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/11/19
ارسالی‌ها
419
پسندها
4,466
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
- هستی کجایی، هنوز نرسیدی؟
در حالی که نفس‌نفس می‌زدم، نفسی تازه کردم و گفتم.
- نه هنوز!
- داری چی کار می‌کنی؟ کجایی؟
- دارم از همه‌ی مسیرهای خطرناک زندگی عبور می‌کنم و خدا بخواد تا یک ساعت دیگه زنده به مقصد می‌رسم!
- دیوونه! چرا چرت و پرت میگی؟ من که خیلی وقته رسیدم خونه. الان هم دارم فرمایش‌های فراز خان رو مو ‌به‌ مو اجرا می‌کنم، من مترجم شرکتش هستم دیگه، اما خدا می‌دونه که فراز توی خونه خیلی بیشتر از شرکت به من دستور میده، خوش به حالت که تک فرزند خونه‌ای چون حسابی داری حال می‌کنی!
- خاک بر سرت افسانه! اگه تو جای من بودی، حتماً دِق می‌کردی!
- آخ گفتی، اگه تو جای من بودی، می‌فهمیدی که الان دارم چی میگم، کاش من جای تو بودم!
سوار اتوبوس شدم و سریع بر روی صندلی، کنار پنجره نشستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/11/19
ارسالی‌ها
419
پسندها
4,466
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
پس از ساعت‌ها؛ یعنی از ساعت نُه صبح که سر کلاس در حال سر و کله زدن با بچه‌ها بودم و بعد از ظهر که در مترو و اتوبوس بین جمعیت وول می‌خوردم، سرانجام در سکوت خانه تنها بودم و در آشپزخانه به دنبال یک خوراکی خوشمزه می‌گشتم. طبق معمول در آن ساعت از روز کسی در خانه منتظر من نبود. با این وجود، عادت داشتم در هر موقعیتی از بهترین زاویه به آن نگاه کنم و هیچ موقعیتی نمی‌توانست این دیدگاه را در من تغییر دهد. بنابراین قصد داشتم با خیالی آسوده از خجالت شکمم در آیم! با کمی جستجو در یخچال، ظرف گوجه سبز را که بد جور داشت به من چشمک می‌زد بیرون کشیدم و درِ یخچال را به آرامی بستم. بعد هم سراغ یکی از کابینت‌ها که مخفی‌گاه مخصوصِ خودم بود، رفتم و از پشت قوطی‌ها بسته‌ی پاستیل را برداشتم و سریع از آشپزخانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/11/19
ارسالی‌ها
419
پسندها
4,466
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
نگاهی به موبایلم انداختم و پیام‌های تلگرام و واتساپ را چک کردم و مشغول پاسخ دادن به پیام‌های افسانه و ساغر و چند نفر از دوستانم شدم. افسانه طبق معمول داشت از لجبازی‌های سمانه، خواهر هشت ساله‌اش و امر و نهی کردن‌های فراز برادر سی ساله‌اش گله و شکایت می‌کرد. سمانه در واقع ناخواسته بود، اما اکنون عزیز و نور چشمی فامیل شده بود و مشخص بود که با شیرین زبانی توانسته است خودش را در قلب بقیه جا کند.
همان‌طور که سرگرم افکار درهم و شلوغم بودم، لحظه‌ای متوجه شدم که بی‌اراده مشغول بررسی خصوصیات اخلاقی عجیب و غریب فراز هستم و در خلوت خودم کلی دارم حرص می‌خورم! او مربی تکواندو بود و بیشتر وقت گران‌بهایش در اردوهای طولانی مدت ورزشی می‌گذشت.
پاستیل کرمی شکل قرمز رنگی را میان انگشتانم فشار دادم و بلند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/11/19
ارسالی‌ها
419
پسندها
4,466
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
نفهمیدم چه شد؟ داشتم رویا می‌دیدم. چه رویای مسخره‌‌ای هم می‌دیدم! رویایی که در حال تماشای آن بودم، شباهت خیلی عجیبی به واقعیت داشت. راستش به طور معمول من زیاد خواب نمی‌بینم و دیدن خواب‌هایی نظیر رویا به ندرت برایم پیش می‌آید. در آن رویا؛ در حیاط با‌صفای خانه‌ی مادربزرگ، بر روی تابی که عمو منصور با طناب برایم درست کرده بود، با خیالی آسوده نشسته بودم و به آرامی تاب می‌خوردم، درست روبه‌روی من نور کمی در حال انعکاس بود. با پشت دست جلوی نور را گرفتم و متوجه حضور غیر منتظره‌ی فراز با ظاهری مرتب و آراسته در برابر خود شدم که با حالتی مشکوک مشغول وَر رفتن با چیزی بود. ظاهراً تکه‌ آینه‌ای شکسته‌ در دست داشت و با همان، نور را به چشمانم منعکس می‌کرد. موسیقی ملایمی هم در حال پخش شدن بود. تمام مدت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/11/19
ارسالی‌ها
419
پسندها
4,466
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
با حالتی خندان بر روی صندلی عقب اتومبیل نشستم و با لذت بردن از خنکای ملایم کولر متن‌های ارسالی افسانه را از طریق واتساپ خواندم. همیشه لطیفه‌های جالب و بامزه‌ای برایم ارسال می‌کرد و به این شکل تنهایی مرا پُر می‌نمود. مادر در حال توضیح دادن مطلبی برای پدر بود و من به یاد چیزی افتادم که از بعد از ظهر در ذهنم سپرده بودم. هنگامی که اتومبیل پژوی پدرم کنار درب منزل ویلایی عمه بهناز توقف کرد، هم زمان پرده‌ی حریر و سفید رنگ اتاق ساغر در طبقه‌ی بالا کنار رفت و افسانه و ساغر هر دو از پشت پنجره با اشتیاق برای من دست تکان دادند. خانه‌‌ی عمه بهناز قدیمی و بسیار زیبا بود، دو سال پیش با تعویض سرامیک و کاشی و در و پنجره و در نهایت نمای کل ساختمان بازسازی شد و به شکلی زیبا ساخته شد و ارزش آن بالا رفت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/11/19
ارسالی‌ها
419
پسندها
4,466
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
عرفان درحالی که خیاری قلمی را با دقت و وسواس پوست می‌گرفت، با لحن شیطنت‌آمیزی گفت:
- حرف بدی زدم؟
افسانه ابروهای پهن و خوش حالتش را بالا برد و میان خنده جواب داد:
- رسماً به دختره گفتی، بدبختی!
عرفان که چشمان درشت و عسلی رنگش را گشاد کرده بود، تظاهر به ندانستن و تعجب کرد.
- ای بابا، خیلی بد شد که... .
سپس سرش را تکان داد و دستی روی موهای بسیار کوتاهش کشید و حق به جانب شد.
- همینه دیگه، بی‌خود نیست که این‌قدر سفارش شده موقع انتخاب اسم برای بچه، خیلی باید دقت بشه، چون بنده خدایی مثل من زبونش نمی‌چرخه و نمی‌تونه اسم رو درست بگه، حالا بماند که چقدر کدورت و دلخوری به وجود میاد؟ چه صدماتی به روح و روان طفل معصوم وارد میشه؛ سرخوردگی، افسردگی، دلزدگی، دلمردگی... .
آقا شهاب دکمه‌ی کت مشکی رنگش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/11/19
ارسالی‌ها
419
پسندها
4,466
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
عمه بهناز که ذاتاً زنی بذله‌گو و سرشار از زندگی بود با لحنی شاد ما را برای صرف شام به سالن پذیرایی دعوت کرد. همگی به دعوت عمه و آقا شهاب کنار میز رفتیم و جایی برای نشستن انتخاب کردیم. صدای عمه تا چند دقیقه در حالی که تعارفاتش را تکرار می‌کرد در سالن می‌پیچید. هر بار که از آشپزخانه برمی‌گشت، تصور می‌کردم که دیگر تمام شده، اما دوباره می‌رفت و برمی‌گشت. من و ساغر و افسانه همچنان درحال خندیدن و شوخی کردن بودیم و پشت میز کنار یکدیگر نشسته بودیم. زیر چشمی متوجه فراز شدم که کنار عرفان مقابل ما نشسته بود. عرفان مانند همیشه بشقابش را پر کرد و با اشتها مشغول خوردن برنج زعفرانی و قورمه سبزی شد. به نظر می‌رسید از جمله آدم‌هایی است که هرگز سیر نمی‌شوند، با این وجود بدن خوش فرمی داشت و بسیار هم خوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا