متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان موم شب | فرناز کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع F@rn@z
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 137
  • بازدیدها 5,781
  • کاربران تگ شده هیچ

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #11
افسانه دست‌هایش را روی شکمش گذاشته بود و تقریباً تپل و گرد به نظر می‌رسید، هر چند قامت متناسبی داشت. او با آرنج ضربه‌‌ی آرامی به پهلوی من زد تا توجه مرا جلب کند.
- چی شده هستی، چرا زود کنار کشیدی؟
به صورت بشاش و چشمان مشکی و آرایش شده‌اش نگاه کردم و با وقار در جواب گفتم:
- هیچی! خوبه که پُرخوری نکنیم، همین.
ساغر ابروهای پیوسته و مرتبش را بالا برد.
- راست بگو کلک! نکنه خبری شده؟
چشم غرهّ‌ای تحویلش دادم و با لحنی مخالف گفتم:
- نخیر! مگه هر چیزی به خبر خاصی مربوط میشه، نه جونم پُرخوری برای سلامتی ضرر داره، خوبه که بدونی!
لبخند کوتاه و مرموزی بر لبان قرمز و خوش فرم افسانه نقش بست.
- راستش رو بخوای، حرف ساغر بی‌ربط هم نیست.
چشم‌هایم را تنگ کردم و پرسیدم:
- منظور؟
او بدجنس شد و سر و گردنی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #12
راحت و بی‌خیال با صدای بلند درحال خندیدن بودیم که متوجه حضور ناگهانی فراز و عرفان شدیم. برای لحظه‌ای گمان کردم که در حال مُچ‌گیری از ما هستند، هر سه ماهرانه وانمود کردیم که در مورد فیلمی طنز و خنده‌دار صحبت می‌کنیم. عرفان قدمی برداشت و روی کاناپه راحتی کرم رنگ کنار دیوار نشست. دست دراز کرد و مُشتی تخمه‌ی آفتاب‌گردان از ظرف بلور روی میز برداشت؛ یک مشت هم به فراز داد و اشاره کرد که او هم کنارش بنشیند. فراز سرگرم موبایلش بود و از رفتارش دریافتم که ما را هالو فرض کرده است! عرفان خیلی خونسرد پرسید:
- خب چه خبر؟
ساغر گلویی تازه کرد و با صدایی که از ته چاه شنیده می‌شد آرام در جواب گفت:
- خبر خوشی!
عرفان نیشخند زد و خیره به او دوباره پرسید:
- اون که کاملاً مشخصه، دیگه چه خبر؟
این بار افسانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #13
افسانه پوست تخمه‌ها را درون پیش‌دستی ریخت و با لحنی معترض گفت:
- چه از خود راضی! ببینم نکنه برعکس شده و قراره دخترها برای خواستگاری از تو تشریف‌فرما بشن؟
عرفان با شیطنت‌ خندید.
- خبر نداری چه صف طویلی از دخترها منتظر کوچکترین اشاره از طرف من لحظه شماری می‌کنند، مگه نه فراز؟
زیر چشمی نگاهی به فراز انداختم. او درحالی که سر تکان می‌داد؛ دستی میان موهای خوش حالت و براقش کشید و در جواب عرفان فقط خندید. بی‌اختیار نیشخند زدم و همچنان که خیره به تابلوی روی دیوار بودم گفتم:
- لابد اون دخترها گری‌گوری و گدا گودولن!
عرفان مکث کوتاهی کرد، به من چشم دوخت و با تعجب گفت:
- خب این اصطلاحاتی که الان گفتی رو من نمی‌دونم چیه؟ خیلی نامفهومه، اما اگه منظور تو اینه که اون‌ دختر خانم‌‌های محترم و با شخصیت،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #14
عرفان که در جمع کردن ظرف‌ها به ساغر کمک می‌کرد، با حالتی خواب‌آلود گفت:
- چه زحمتی دایی‌جون؟ راستی مامان ما صبح قرار کوه گذاشتیم یادت باشه من رو زود بیدار کنی.
عمه دوباره با تحسین به پسرش نگاه کرد و جواب داد:
- مادر به قربونت بره الهی! حواسم هست پسرم، خیالت راحت باشه.
پدر از جا برخاست و با احترامی که برای آقا شهاب قائل بود دست او را به گرمی فشرد. مادرم هم گونه‌ی سفید و لاغر عمه را بوسید و گفت:
- بهنازجون، خیلی زحمت دادیم.
من هم پشت سر پدر و مادرم راه افتادم و بعد از تشکر و خداحافظی راهی خانه شدیم.
***
با صدای گوش خراش زنگ ساعت که مانند مته‌ای تیز مغز مرا سوراخ می‌کرد؛ از خواب بیدار شدم. گیج و منگ به دنبال ساعت گشتم و بعد از فشردن دکمه‌ی آن، سریع‌ آن را زیر بالشم گذاشتم. سپس پتو را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #15
افسانه برخلاف من اجازه نمی‌داد چیزی مانع خوشی او گردد. هنگامی که فراز پشت فرمان نشست و در را بست عطری خوش و مردانه‌ فضای خنک اتومبیل را پر نمود و موجب شد تا نفسی عمیق بکشم. با حواسی پرت شنیدم که فراز با لحنی اطمینان بخش به پدرم گفت:
- نگران نباش عمو، خیالت راحت باشه.
پدر هم برای ما دست تکان داد و لبخند زد.
- در پناه خدا، مراقب خودتون باشید.
اتومبیل فراز با فشرده شدن پدال گاز به نرمی حرکت کرد. قرار بود به دنبال ساغر و عرفان هم برویم. افسانه خود را سرگرم کیفش کرده بود و با جدیت به دنبال چیزی می‌گشت که به نظر می‌رسید؛ قرار نیست به این زودی‌ها پیدا شود!
فراز درحالی که از آینه نیم نگاهی به عقب می‌انداخت بدون هیچ کلامی رانندگی می‌کرد. مدتی طولانی در سکوت گذشت. سرانجام پوزخندی زد و با طعنه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #16
با بالا دادن آستین‌های بلوز لیمویی رنگش گفت:
- توی صف، اعلایی؛ یکی از بچه‌های دوران دانشجویی رو دیدم. خواستم آشنایی ندم اما خب دیر جُنبیدم و اون هم بی‌خیال نشد و اومد طرفم، که مجبور شدم تحویلش بگیرم و با هم گپ بزنیم. راستش از اون آدم‌های خالی بنده که اصلاً خوشم نمیاد؛ یه مدلی حرف می‌زنه که یعنی خیلی می‌دونه و معلومات زیادی داره. خلاصه شروع کرد به قلمبه سُلمبه حرف زدن و منم کم نیاوردم و وانمود کردم که از حرف‌های بی‌سر و تهش سر در میارم تا این‌که گفت:
- عرفان‌جان موافقی موضوع ائتلاف چند جانبه‌ی مدیریت رو با هم مورد مُداقه قرار بدیم؟
مخم هنگ کرد و جهت رو کم کنی گفتم:
- بله، البته.
بعد زل زد به من و گفت:
- خیلی مشتاقم نظر تو رو بدونم.
دیگه افتادم به تته پته و گفتم:
- راستش من الان عجله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #17
در جاده پیش می‌رفتیم و آواز پرنده‌ها که بر بالای شاخه‌ها لانه داشتند همچون یک موسیقی دلنشین به نظر می‌رسید. فراز که متوجه کنایه‌ی افسانه شده بود؛ با یک خیز خود را به افسانه رساند و دستش را به دور شانه‌ی او حلقه کرد، سپس با تبسمی بر چهره گفت:
- باز دوباره قهر کردی، خیلی بچه‌ای!
افسانه دست به سینه شد و جواب داد:
- ای کاش بلد بودم قهرو باشم!
فراز لبخند زد.
- حالا که قهرو نیستی سریع‌تر بیا تا جا نمونی.
نمی‌دانم چرا بی‌اختیار حسادت کردم و دلم به حال خودم سوخت؟ این اولین بار بود که چنین احساسی داشتم. ساغر و افسانه هر دو برادر داشتند و من هم دلم می‌خواست برادری داشته باشم تا پشت و پناهم باشد و هوای مرا داشته باشد. یا حتی گاهی اوقات با هم بحث و دعوا کنیم مانند افسانه که همیشه ملاحظه فراز را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #18
چند نفری که آن حوالی بودند سریع پیش رفتند و تلاش کردند آن‌ها را از هم جدا کنند. لحظه‌ای نگاهم به چهره‌ی آشفته و برافروخته فراز و چشمان خشمگینش افتاد. خون به مغزم هجوم آورد و از شرم داغ شدم. دیگر از پسرها خبری نبود و فراز و عرفان هم خشمگین و عصبی با سر و وضعی خاکی و آشفته کناری ایستاده بودند. اطراف ما شلوغ شده بود و هر کسی چیزی می‌گفت. طولی نکشید که جمعیت پراکنده شدند و همه راه خود را رفتند. افسانه که گویی مجبور به حرف زدن بود، با حالتی ناراحت و غمگین گفت:
- نباید اجازه بدیم این چیزها روز ما رو خراب کنه.
عرفان با کلافگی پنجه‌ای به موهای کوتاه و تیره‌اش کشید و گفت:
- تُف به این روزگار، این‌ها شرف ندارند؟
بعد خطاب به فراز ادامه داد:
- ببینم، تو خوبی؟
فراز بی ‌هیچ کلامی با اخم و حالتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #19
کنار جاده چاله‌ای پر از زباله بود که اطرافش پر شده بود از قوطی‌های پلاستیکی کهنه و بطری‌های شکسته و علف‌های هرز که آن اطراف روییده بودند. در آن حوالی کثیفی و آلودگی بیش از حد به چشم می‌خورد و منظره‌‌ای زشت به وجود آمده بود. افسانه لابه‌لای شاخه‌ها یک مارمولک پیدا کرده بود و با چوب آن را هدایت می‌کرد، حال وقت استراحت رسیده بود و می‌توانستم بر روی تخته سنگی بنشینم و پاهایم را تاب دهم.
- افسانه! داری دنبال چی می‌گردی؟
تبسمی کرد و با لحنی شوخ جواب داد:
- با کودک درونم همراه شدم!
عرفان درحالی که می‌خندید بر روی تخته سنگ دیگری نشست و با اشاره‌ی انگشتش نصیحت کرد.
- همیشه کودک درونت رو دوست داشته باش و هیچ وقت با اون دعوا نکن.
افسانه ابرویی بالا داد.
- چرا دعوا؟ ما از حضور هم خیلی لذت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #20
فراز بعد از آن که کفش را خوب تکاند، آن‌را به پا کرد و پوزخند زد.
- این بلا رو فقط یک بچه می‌تونه سرم بیاره، یکی که وانمود می‌کنه بزرگ شده!
از بی‌فکری خود شرمنده شدم و احساس بدی داشتم. عقلم به ملامت کردن من پرداخت و با خود فکر کردم «بفرما الان دیگه راضی شدی، نه؟ بفرما تحویل بگیر.»
با کنایه‌ای که او زد خوب منظورش را به من رساند، این که من بچه‌ هستم و هنوز بزرگ نشدم! افسانه مهربان شد و خطاب به فراز گفت:
- بذار پات رو ببینم، نکنه زخم شده؟
فراز پوزخند زد و با لحنی کنایه‌آمیز گفت:
- این زخم در مقایسه با جای زخمی که خوب نمی‌شه، چیزی نیست!
می‌دانستم فراز به خوبی کارش را بلد است و یک بازجویی مفصل در انتظارم است. مشخص بود که به من طعنه می‌زند، فقط نمی‌دانستم چرا تا این حد اطمینان دارد؟ تحمل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا