• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان موم شب | فرناز کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع F@rn@z
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 126
  • بازدیدها 4,784
  • کاربران تگ شده هیچ

F@rn@z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/11/19
ارسالی‌ها
360
پسندها
3,769
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
موم شب
نام نویسنده:
فرحناز رحیم‌بخش
ژانر رمان:
#اجتماعی #عاشقانه
کد رمان: 2911
ناظر: اِنزوا؛ اِنزوا؛
تگ: مطلوب

1611057366236.png
خلاصه:
پشت عمیق‌ترین لبخند رازها نشسته، زیباترین چشم‌ اشک‌ها ریخته و مهربان‌ترین قلب دردها کشیده. برای هستی راستین؛ دختر شاد و زیبایی که افکاری معمولی دارد، زندگی با تمام کاستی‌هایش خوب و زیبا به نظر می‌رسد. دختری که آرامش و خوشبختی را در کانون خانواده لمس کرده تا در برابر ناملایمات زندگی خم به ابرو نیاورد، تا برای زخم‌های حاصل از آوار کاخ آرزوهایش مرهمی داشته باشد. داستان او روایت تولدی دیگر است، فرصتی دوباره برای ادامه‌ی راه. راهی که با قطره قطره آب شدن موم شب به آفتاب می‌رسد و دَمی که موجب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

YEGANEH SALIMI

مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
11/8/17
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
8,326
امتیازها
33,973
مدال‌ها
25
سطح
16
 
  • مدیر
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : YEGANEH SALIMI

F@rn@z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/11/19
ارسالی‌ها
360
پسندها
3,769
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
زندگی است دیگر...
باید به هر سازش رقصید، همیشه هم همه‌ی سازهایش کوک نیستند! حتی با ناکوک‌ترین ساز ناکوکش هم باید یاد گرفت رقصیدن را، همه‌ی ما روزهایی را تجربه می‌کنیم که مثل ماهی‌ می‌لغزند و از کف می‌روند و می‌روند، سال‌هایی که همیشگی نیستند. جوانی می‌رود، میانسالی هم می‌رود و زندگی روال همیشگی خود را بی‌وقفه طی می‌کند. مطمئنم نه غم همیشگی است نه شادی. در واقع از یک جایی به بعد؛ بودن، زندگی و عشق را باید چشید و لمس کرد و با تک‌تک سلول‌ها لبخند زد. برای بعضی‌ها چنین نگرشی امیدبخش است، من نیز از آن بعضی‌ها بودم.
***

حدود یک ربع مانده به ساعت دو از مؤسسه‌ی آموزش زبان بیرون آمدم و بدون درنگ به درون واگن مترو پریدم. روز گرمی را پشت سر گذاشته بودم، بی‌هیچ جریان هوایی و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/11/19
ارسالی‌ها
360
پسندها
3,769
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
افسانه از خواهر نداشته‌ام‌ به من نزدیک‌تر است؛ انگار همین دیروز بود که هر دو با هم به دانشگاه رفتیم و در رشته‌ی زبان انگلیسی فارغ‌التحصیل شدیم و هر کدام شغل مورد علاقه خود را داریم. من در مؤسسه آموزش زبان مشغول به کار هستم و افسانه در شرکت تبلیغاتی که فراز و عرفان با هم شریک هستند کار مترجمی می‌کند. سرم را به پشتیِ صندلی اتوبوس تکیه دادم و برای لحظه‌ای پلک‌های خسته‌ام را بستم تا کمی احساس آرامش کنم. همان حین حرف‌های دختری که کنار دستم نشسته بود ناخواسته ‌‌به گوشم رسید، صدایش لرزش محسوسی داشت. شنیدم که چند بار تکرار کرد و با عجز و ناله گفت:
- تو رو خدا این کار رو نکن، من باید چی‌کار کنم، آخه چه جوابی به اون‌ها بدم؟
بی‌اراده سرم به طرفش چرخید تا صورتش را ببینم. از آن دسته دختران نوجوان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/11/19
ارسالی‌ها
360
پسندها
3,769
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
پس از ساعت‌ها؛ یعنی از نُه صبح که سر کلاس در حال سر و کله زدن با بچه‌ها بودم و بعد از ظهر که در مترو و اتوبوس بین جمعیت تلو‌تلو می‌خوردم، سرانجام در سکوت خانه تنها بودم و در آشپزخانه به دنبال یک خوراکی خوشمزه می‌گشتم. طبق معمول در آن ساعت از روز کسی منتظر من نبود. با این وجود، عادت داشتم در هر موقعیتی از بهترین زاویه به آن نگاه کنم و هیچ موقعیتی نمی‌توانست این دیدگاه را در من تغییر دهد. بنابراین قصد داشتم با خیالی آسوده از خجالت شکمم در آیم! با کمی جستجو در یخچال، ظرف گوجه سبز را که بد جور داشت به من چشمک می‌زد بیرون کشیدم و درِ یخچال را به آرامی بستم. بعد هم سراغ یکی از کابینت‌ها که مخفی‌گاه مخصوصِ خودم بود، رفتم و از پشت قوطی‌ها بسته‌های پفک نمکی و چیپس و پاستیل را برداشتم و سریع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/11/19
ارسالی‌ها
360
پسندها
3,769
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
فراز و افسانه شباهت زیادی به عمو منصور داشتند و کاملاً مشخص بود که نسبتی نزدیک با یکدیگر دارند. گندم‌گون و چشم و ابرو مشکی با موهایی به همان رنگ، اما سمانه‌ مانند زن عمو سفید و بور و چشم ‌عسلی بود. افسانه همیشه شاکی بود، به هرحال در این دنیا یک چیزی پیدا می‌شد که او بتواند از آن شکایت کند. دستی بر روی پوست صاف صورتم کشیدم و با رضایت‌مندی کامل و لبخند بر لب گوجه سبز دیگری بر دهان گذاشتم و از مزه‌ی ترش آن لذت بردم و با احساسی شبیه به دل‌غشه قربان خودم رفتم. با تمام این حرف‌ها داشتن صورتی بدون جوش یک موهبت الهی بود! هنگامی که آخرین جوش قرمز محو می‌شد، همچون آخر عمر یک جانور موذی خوشحال کننده به نظر می‌رسید!
با خوردن گوجه سبزها احساس ضعف می‌کردم و دوباره به آشپزخانه رفتم تا غذای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/11/19
ارسالی‌ها
360
پسندها
3,769
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
نفهمیدم چه شد؟ داشتم رویا می‌دیدم. چه رویای مسخره‌‌ای هم می‌دیدم! رویایی که در حال تماشای آن بودم، شباهت خیلی عجیبی به واقعیت داشت. راستش به طور معمول من زیاد خواب نمی‌بینم و دیدن خواب‌هایی نظیر رویا به ندرت برایم پیش می‌آید. در آن رویا؛ در حیاط با‌صفای خانه‌ی مادربزرگ، بر روی تابی که عمو منصور با طناب برایم درست کرده بود، با خیالی آسوده نشسته بودم و به آرامی تاب می‌خوردم. ناگهان درست مقابل من نوری در حال انعکاس بود. با پشت دست جلوی نور را گرفتم و متوجه حضور غیر منتظره‌ی فراز با ظاهری مرتب و آراسته در برابر خود شدم که با حالتی مشکوک مشغول وَر رفتن با چیزی بود. ظاهراً تکه‌ آینه‌ای شکسته‌ در دست داشت و با همان، نور را به چشمانم منعکس می‌کرد. موسیقی ملایمی هم در حال پخش شدن بود. تمام مدت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/11/19
ارسالی‌ها
360
پسندها
3,769
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
با حالتی خندان بر روی صندلی عقب اتومبیل نشستم و با لذت بردن از خنکای ملایم کولر متن‌های ارسالی افسانه را از طریق واتساپ خواندم. همیشه لطیفه‌های جالب و بامزه‌ای برایم ارسال می‌کرد و به این شکل تنهایی مرا پُر می‌نمود. مادر در حال توضیح دادن مطلبی برای پدر بود و من به یاد چیزی افتادم که از بعد از ظهر در ذهنم سپرده بودم. هنگامی که اتومبیل پژوی پدرم کنار درب منزل ویلایی عمه بهناز توقف کرد، هم زمان پرده‌ی حریر و سفید رنگ اتاق ساغر در طبقه‌ی بالا کنار رفت و افسانه و ساغر هر دو از پشت پنجره با اشتیاق برای من دست تکان دادند. خانه‌‌ی عمه بهناز قدیمی و بسیار زیبا بود، دو سال پیش با تعویض سرامیک و کاشی و در و پنجره و در نهایت نمای کل ساختمان بازسازی شد و به شکلی زیبا ساخته شد و ارزش آن بالا رفت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/11/19
ارسالی‌ها
360
پسندها
3,769
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
عرفان درحالی که خیاری قلمی را با دقت و وسواس پوست می‌گرفت، با لحن شیطنت‌آمیزی گفت:
- حرف بدی زدم؟
افسانه ابروهای پهن و خوش حالتش را بالا برد و میان خنده جواب داد:
- رسماً به دختره گفتی بدبختی!
عرفان که چشمان درشت و عسلی رنگش را گشاد کرده بود، تظاهر به ندانستن و تعجب کرد.
- ای بابا، خیلی بد شد که... .
سپس سرش را تکان داد و دستی روی موهای بسیار کوتاهش کشید و حق به جانب شد.
- همینه دیگه، بی‌خود نیست که این‌قدر سفارش شده موقع انتخاب اسم برای بچه، خیلی باید دقت بشه، چون بنده خدایی مثل من زبونش نمی‌چرخه و نمی‌تونه اسم رو درست بگه، حالا بماند که چقدر کدورت و دلخوری به وجود میاد؟ چه صدماتی به روح و روان طفل معصوم وارد میشه؛ سرخوردگی، افسردگی، دلزدگی، دلمردگی... .
آقا شهاب دکمه‌ی کت مشکی رنگش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/11/19
ارسالی‌ها
360
پسندها
3,769
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
عمه بهناز که ذاتاً زنی بذله‌گو و سرشار از زندگی بود با لحنی شاد ما را برای صرف شام به سالن پذیرایی دعوت نمود. همگی به دعوت عمه و آقا شهاب کنار میز رفتیم و جایی برای نشستن انتخاب کردیم. صدای عمه تا چند دقیقه در حالی که تعارفاتش را تکرار می‌کرد در سالن پذیرایی می‌پیچید. هر بار که از آشپزخانه برمی‌گشت، تصور می‌کردم که دیگر تمام شد اما دوباره می‌رفت و برمی‌گشت. من و ساغر و افسانه همچنان درحال خندیدن و شوخی کردن بودیم و پشت میز کنار یکدیگر نشستیم. زیر چشمی متوجه فراز شدم که کنار عرفان مقابل ما نشست. عرفان مانند همیشه بشقابش را پر کرد و با اشتها مشغول خوردن برنج زعفرانی و قورمه سبزی شد. به نظر می‌رسید از جمله آدم‌هایی است که هرگز سیر نمی‌شوند، با این وجود بدن خوش فرمی داشت و بسیار هم خوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا