متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان موم شب | فرناز کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع F@rn@z
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 137
  • بازدیدها 5,781
  • کاربران تگ شده هیچ

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #21
با پاهایی لرزان که از کنترلم خارج شده بودند به سرعت در حال دویدن بودم و از کنار ساغر و افسانه ‌سریع گذشتم. شنیدم که افسانه به من گفت:
- صبر کن ببینم داری کجا میری؟
فضای وسیع مقابلم پُر از چاله و سنگ بود هر چیزی که فکرش را می‌کردم وجود داشت، یک ردیف پلاستیک و چوب و بطری را پشت سر گذاشتم، در آن بین خودم را دختر بال‌داری تصور می‌کردم که در حال پریدن و جهیدن از روی موانع است. حسابی شوکه شده بودم و جیکم در نمی‌آمد! احساس کردم کسی پشت لباسم را گرفت و با شدت مرا به عقب کشید. تعادلم را از دست دادم و با همان شتاب به عقب پرت شدم بعد در اثر برخورد با جسم پشت سرم با آن بر روی زمین افتادم. همچنان که روی شکم و سینه دراز کشیده بودم؛ احساس کردم که نمی‌توانم نفس بکشم و درحال خفه شدن هستم. بدون شک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #22
عقب اتومبیل فراز بین ساغر و افسانه نشسته بودم و به دست متورم فراز چشم دوخته بودم. با خود فکر می‌کردم چطور زنده ماندم؟ ممکن بود بمیریم! افسانه مضطرب بود و نمی‌دانست این جریان را چگونه برای مادرش تعریف کند، من هم دست کمی از او نداشتم. عرفان برخلاف همیشه با ابروهای درهم رفته و حالتی جدی پشت فرمان نشسته بود و ناراحت به نظر می‌رسید. حین رانندگی حواسش به فراز بود و یکی دو بار هم از آینه به من نگاه کرد و حالم را پرسید. کف هر دو دستم در اثر خراشیدگی، قرمز و متورم شده بودند و به سوزش آن‌ها توجهی نکردم. در جواب به عرفان گفتم که چیزی نیست و زود خوب می‌شود.
عرفان گفت:
- بهتره به بیمارستان بریم تا نگاهی هم به زخم‌های تو کنند.
- نه نمی‌خواد، من خودم می‌تونم ضدعفونی کنم.
ساغر در تأیید حرف عرفان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #23
فضای خنک اتومبیل را سکوت سنگینی فرا گرفته بود و کسی حرفی نمی‌زند. عرفان پشت فرمان نشسته بود و ساغر و فراز در فکر فرو رفته بودند. افسانه به آرامی سرش را نزدیک گوشم آورد و آهسته پرسید:
- هستی بگو ببینم چی شده سر چی دعوا کردین؟
زیرلب جواب دادم:
- جناب‌ کوه غرور فرمودند که من جنبه‌ی کوه رفتن ندارم و با اومدنم شما رو به دردسر انداختم... .
افسانه هین بلندی کشید و بی‌اختیار دستش را جلوی دهان بازش قرار داد! سپس نگاهی به فراز انداخت که همچنان اخم داشت. دوباره به طرفم برگشت و آهسته گفت:
- بی‌خیال هستی، اصلاً فکرت رو درگیر این حرف‌ها نکن، اخلاقش همینه فقط بلده بی‌جهت گیر بده.
سرم را تکان دادم و با دلخوری نگاهم را به بیرون پنجره دوختم و تا رسیدن به مقصد سکوت کردیم. وقتی به خیابان اصلی آپارتمان ما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #24
پشت سر مادرم راه افتادم و کنار در آسانسور منتظر ایستادم. او با حالت پرسشی نگاهم می‌کرد و سرانجام دل به دریا زد و پرسید:
- خب بگو ببینم جریان چی بود؟
مختصر جواب دادم:
- هیچی نبود به خدا.
او درحالی که دست به سینه می‌شد تکرار کرد:
- هیچی نبود!
سری تکان دادم و درحالی که نمی‌دانستم چه جوابی دهم وارد آسانسور شدم. در واقع موضوعی که قابل گفتن باشد وجود نداشت. به محض این‌که وارد خانه شدیم و من در را پشت سرم بستم، عطر خوش زعفران به کل هوش از سرم ربود و اشتهای مرا دو چندان کرد. بی‌اختیار به طرف آشپزخانه راه افتادم و درحالی که به شدت گرسنه بودم سراغ قابلمه‌ها رفتم. به هر یک از آن‌ها ناخونک زدم و با عشق بو کشیدم!
دست پخت مادرم حرف نداشت و بسیار عالی بود. با وجودی که شاغل بود اما همیشه حواسش به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #25
صدای ‌مادرم موجب شد تا گوش‌هایم را تیز کنم؛ از حرف‌هایش متوجه شدم که افسانه پشت خط است و مخاطب اوست. گویی زن‌عمو سروصدای زیادی به راه انداخته بود و مادرم قصد داشت تماس را قطع کند و در فرصتی دیگر تماس بگیرد. اما زن‌عمو با گرفتن گوشی از دست افسانه شروع به صحبت کرد؛ آن هم چه صحبتی؟! مادرم با فشردن دکمه‌ی پخش به من اشاره کرد تا به او نزدیک‌ شوم و خوب به حرف‌های او گوش دهم. صدای زن‌عمو با لحنی عصبی درحال پخش شدن بود، شنیدم که گفت:
- می‌دونی رعنا من دیگه طاقت این بچه بازی‌ها رو ندارم... ناسلامتی هستی دیگه‌ بچه نیست برای خودش خانمی شده، آخه معنی این بچه بازی‌ها چیه؟ فردا پس فردا که هر کدوم سروسامون گرفتن باز هم می‌خوان این رفتار رو جلوی غریبه و آشنا داشته باشن؟ به خدا زشته آخه خوبیت نداره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #26
در این بین قلبم کاملاً موافق بود؛ نه تنها کینه‌ای از فراز نداشت بلکه کار او را تحسین هم می‌کرد. به موبایلم نگاهی انداختم و دیدم چه خبر است؟ ساغر و افسانه پیام‌های زیادی برایم ارسال کرده بودند. من هم شروع به خواندن آن‌ها کردم و جواب دادم. کم‌کم از آن حال و هوا بیرون آمدم و اصلاً متوجه نشدم چه زمانی خوابم برد.
اولین روز هفته را با خاطری نه چندان خوش شروع کردم. پدر هم خُلق خوشی نداشت و مثل مادرم نسبت به من بی‌اعتنا بود! حق هم داشت روز قبل زن‌عمو برخورد خوبی با او نداشت. نمی‌دانم چرا من این‌قدر بدشانس بودم؟ چرا فراز پسرعموی من بود؟ خودخواه، بداخلاق و عصبی. کافی بود با او روبه‌رو شوم تا انگشت اتهام به سوی من نشانه رود و به دنبال آن کلی شماتت و سرزنش را متحمل شوم. مادرم زودتر از همیشه به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #27
بعد از پایان یافتن ساعت کاری مؤسسه از سمیرا جدا شدم و با مترو به طرف بیمارستانی که محل کار مادرم بود حرکت کردم. باید به طریقی دلش را به دست می‌آوردم؛ چون دوست نداشتم نسبت به من بی‌اعتنا باشد. از تنها ماندن در خانه به شدت بیزار بودم افسانه تا شب نبود که با هم وقت بگذرانیم. همکاران مادرم با دیدن من ابراز خوشحالی کردند و حسابی مرا تحویل گرفتند، من هم نیشم تا بناگوش باز شده بود و واقعاً خوش بودم! خانم محمدی از پرستاران قدیمی بود و حق آب و گل به گردن من داشت، او مرا از بچگی می‌شناخت. استقبال گرمی از من به عمل آورد و مرا به اتاق استراحت پرستاران برد و کلی هم میوه و خوراکی برایم آورد تا از خود پذیرایی کنم.
ناهار بیمارستان چنگی به دل نمی‌زد و خشک و بی‌مزه بود. من هم با همان شیر و بیسکویت شکم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #28
لبخند زدم و از او خواستم تا برای من یک شعر بخواند، او نیز با لحنی شیرین و کودکانه شعری را که حفظ کرده بود برایم خواند. دو کودک دیگر هم سر ذوق آمدند و خواستند شعر بخوانند. من با خوشحالی هر سه را تشویق کردم و از آن‌ها تعریف نمودم که خیلی خوششان آمد. پرستار محمدی کنار در بخش ایستاده بود و با حالتی قدردان نظاره‌گر ما بود. لبخندی زد و گفت:
- واقعاً که اسم هستی برازنده‌ی خودته و وجودت زندگی بخشه، قدر خودت رو بدون دخترم.
با خنده گفتم:
- شرمنده ‌نفرمایید بانو، خجالت کشیدم... .
درحالی که برای بچه‌ها دست تکان می‌دادم بیرون رفتم. خانم محمدی پشت سرم تا در خروجی آمد و به شوخی گفت:
- آره واقعاً تو هم که چقدر خجالت می‌کشی!
دستم را بالا آوردم و یک بوسه‌ی صدا دار برای او فرستادم و درحالی که از پله‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #29
تکه‌ای نان درون پیاله‌ی ماست چرخاندم و درحالی که آن را در دهان می‌گذاشتم کانال را عوض کردم و به تماشای شبکه‌ی بازار نشستم؛ قیمت‌ها سریع زیرنویس می‌شدند و سیب‌زمینی و پیاز و گوجه فرنگی پُربها شده بودند و می‌شد با افتخار اعلام کنیم که سیب‌زمینی آب‌پز یا املت خورده‌ایم. قیمت سکه و طلا هم هر دقیقه سیر صعودی داشت این بخش خیلی مهیج بود به خصوص برای دخترها که بدانند چند سکه برای مهریه تعیین کنند. بی‌دلیل نبود که دخترها و پسرهای جوان قید ازدواج را زده بودند و با خرید حیوانات زیبا و پشمالو در پارک قدم می‌زدند. دوباره عقلم تشر زد:
- واقعاً که! ببین چی رو با چی مقایسه می‌کنی؟
دیدم به هیچ عنوان جوابگوی عقلم نیستم!
بنابراین بهترین کار این بود که کانال را عوض کنم و بی‌خیال قیمت و ارزش اجناس شوم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #30
درحالی که چیزیی نمانده بود پدر مات شود، در جواب به مادر گفت:
- بَه‌بَه رعنا خانم! شما کِی تشریف آوردین که ما متوجه حضورتون نشدیم؟
او به طعنه پاسخ داد:
- فکر کنم یه ساعتی میشه که اومدم.
همان حین که نگاهم به سوی مادرم رفت و دوباره به صفحه‌ی شطرنج برگشت متوجه شدم که مهره‌ی اسبم غیب شده است! با لحنی مظنون خطاب به پدرم پرسیدم:
- اسبم کجاست؟
او نگاهی به اطراف انداخت و با حالتی عادی جواب داد:
- نمی‌دونم، اون رو کجا گذاشته بودی؟
معترض گفتم:
- بابا شوخی ندارم دیگه، لطفاً اسب من رو پس بده چیزی نمونده بود که مات بشی... .
او حق به جانب جواب داد:
- چی داری میگی دخترجون، اسب تو پیش من چی‌کار می‌کنه، هان؟ بازی کن خانومی.
اخمو شدم و گفتم:
- نه دیگه، من این‌طوری بازی نمی‌کنم، اسبم این‌جا بود اما الان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا