- ارسالیها
- 375
- پسندها
- 4,117
- امتیازها
- 16,763
- مدالها
- 10
- نویسنده موضوع
- #21
با پاهایی لرزان که از کنترلم خارج شده بودند به سرعت در حال دویدن بودم و از کنار ساغر و افسانه سریع گذشتم. شنیدم که افسانه به من گفت:
- صبر کن ببینم داری کجا میری؟
فضای وسیع مقابلم پُر از چاله و سنگ بود هر چیزی که فکرش را میکردم وجود داشت، یک ردیف پلاستیک و چوب و بطری را پشت سر گذاشتم، در آن بین خودم را دختر بالداری تصور میکردم که در حال پریدن و جهیدن از روی موانع است. حسابی شوکه شده بودم و جیکم در نمیآمد! احساس کردم کسی پشت لباسم را گرفت و با شدت مرا به عقب کشید. تعادلم را از دست دادم و با همان شتاب به عقب پرت شدم بعد در اثر برخورد با جسم پشت سرم با آن بر روی زمین افتادم. همچنان که روی شکم و سینه دراز کشیده بودم؛ احساس کردم که نمیتوانم نفس بکشم و درحال خفه شدن هستم. بدون شک...
- صبر کن ببینم داری کجا میری؟
فضای وسیع مقابلم پُر از چاله و سنگ بود هر چیزی که فکرش را میکردم وجود داشت، یک ردیف پلاستیک و چوب و بطری را پشت سر گذاشتم، در آن بین خودم را دختر بالداری تصور میکردم که در حال پریدن و جهیدن از روی موانع است. حسابی شوکه شده بودم و جیکم در نمیآمد! احساس کردم کسی پشت لباسم را گرفت و با شدت مرا به عقب کشید. تعادلم را از دست دادم و با همان شتاب به عقب پرت شدم بعد در اثر برخورد با جسم پشت سرم با آن بر روی زمین افتادم. همچنان که روی شکم و سینه دراز کشیده بودم؛ احساس کردم که نمیتوانم نفس بکشم و درحال خفه شدن هستم. بدون شک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش