شاعر‌پارسی اشعار جامی

  • نویسنده موضوع Hilary
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 151
  • بازدیدها 4,446
  • کاربران تگ شده هیچ

Hilary

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
2/4/17
ارسالی‌ها
2,233
پسندها
1,120
امتیازها
16,273
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
چون سلامان شد حریف ابسال را

صرف وصلش کرد ماه و سال را،

باز ماند از خدمت شاه و حکیم

هر دو را شد دل ز هجر او دو نیم

چون ز حال او خبر جستند باز

محرمان کردندشان دانای راز

بهر پرسش پیش خویش‌اش خواندند

با وی از هر جا حکایت راندند

شد یقین کن قصه از وی راست بود

داستانی بی‌کم و بی‌کاست بود

هر یک اندر کار وی رایی زدند

در خلاصش دستی و پایی زدند

بر نصیحت یافت کار اول قرار

کز نصیحت نیست بهتر هیچ کار

از نصیحت تازه گردد هر دلی

وز نصیحت حل شود هر مشکلی

ناصحان پیغمبران‌اند از نخست

گشته کار عقل و دین ز ایشان درست

 
امضا : Hilary
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Shaparak

Hilary

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
2/4/17
ارسالی‌ها
2,233
پسندها
1,120
امتیازها
16,273
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
«دیدهٔ اقبال من روشن به توست

عرصهٔ آمال من گلشن به توست

سالها چون غنچه دل خون کرده‌ام

تا گلی چون تو، به دست آورده‌ام

همچو گل از دست من دامن مکش!

خنجر خار جفا بر من مکش!

در هوای توست تاجم فرق‌سای

وز برای توست تختم زیر پای

رو به معشوقان نابخرد منه!

افسر دولت ز فرق خود منه!

دست دل در شاهد رعنا مزن!

تخت شوکت را به پشت پا مزن!

منصب تو چیست؟ چوگان باختن

رخش زیر ران به میدان تاختن

نی گرفتن زلف چون چوگان به دست

پهلوی سیمین‌بران کردن نشست

در صف مردان روی شمشیر زن،

وز تن گردان شوی گردن‌فکن،

به که از گردان مردافکن جهی

پیش شمشیر زنی گردن نهی

ترک این کردار کن! بهر خدای

ورنه خواهم زین غم افتادن ز پای

سالها بهر تو ننشستم ز پا

شرم بادت کافکنی از پا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hilary
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Shaparak

Hilary

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
2/4/17
ارسالی‌ها
2,233
پسندها
1,120
امتیازها
16,273
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #43


هر کجا از عشق جانی در هم است

محنت اندر محنت و غم در غم است

خاصه عشقی که‌ش ملامت یار شد

گفت و گوی ناصحان بسیار شد

از ملامت سخت گردد کار عشق

وز ملامت شد فزون تیمار عشق

بی‌ملامت عشق ، جان‌پروردن است

چون ملامت یار شد خون خوردن است

چون سلامان آن ملامت‌ها شنید

جان شیرینش ز غم بر لب رسید

مهر ابسال از درون او نکند

لیک شوری در درون او فکند

جانش از تیر ملامت ریش گشت

در دل اندوهی که بودش بیش گشت

می‌بکاهد از ملامت جان مرد

صبر بر وی کی بود امکان مرد؟

می‌توان یک زخم خورد از تیغ تیز

چون پیاپی شد، چه چاره جز گریز؟

روزها اندیشه کاری پیشه کرد

بارها در کار خویش اندیشه کرد

با هزار اندیشه در تدبیر کار

یافت کارش بر فرار آخر قرار

کرد خاطر از وطن پرداخته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hilary
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Shaparak

Hilary

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
2/4/17
ارسالی‌ها
2,233
پسندها
1,120
امتیازها
16,273
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #44

چون سلامان هفته‌ای محمل براند

پندگویان را بر او دستی نماند

از ملامت ایمن و فارغ ز پند

بار خود بر ساحل بحری فکند

دید بحری همچو گردون بیکران

چشم‌های بحریان چون اختران

قاف تا قاف امتداد دور او

تا به پشت گاوماهی غور او

کوه پیکر موج‌ها در اضطراب

گشته کوهستان از آنها روی آب

چون سلامان بحر را نظاره کرد

بهر اسباب گذشتن چاره کرد

کرد پیدا زورقی چون ماه نو

برکنار بحر اخضر، تیزرو

هر دو رفتند اندر او آسوده‌حال

شد مه و خورشید را منزل هلال

شد روان، از بادبان پر ساخته

همچو بط سینه بر آب انداخته

راه را بر خود به سینه می‌شکافت

روی بر مقصد به سینه می‌شتافت

شد میان بحر پیدا بیشه‌ای

وصف آن بیرون ز هر اندیشه‌ای

هیچ مرغ اندر همه عالم نبود

کاندر آن عشرتگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hilary
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Shaparak

Hilary

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
2/4/17
ارسالی‌ها
2,233
پسندها
1,120
امتیازها
16,273
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #45

شه چو شد آگاه بعد از چند گاه

ز آن فراق جانگداز از عمرکاه،

ناله بر گردون رسانیدن گرفت

وز دو دیده خون چکانیدن گرفت

گفت کز هر جا خبر جستند باز

کس نبود آگاه ز آن پوشیده‌راز

داشت شاه آیینه‌ای گیتی نمای

پرده ز اسرار همه گیتی گشای

چون دل عارف نبود از وی نهان

هیچ حالی از بد و نیک جهان

گفت کن آیینه را دارید پیش !

تا در آن بینم رخ مقصود خویش

چون بر آن آیینه افتادش نظر

یافت از گم گشتگان خود خبر

هر دو را عشرت کنان در بیشه دید

وز غم ایام بی‌اندیشه دید

با هم از فکر جهان بودند دور

وز همه اهل جهان یکسر نفور

هر یکی شاد از لقای دیگری

هیچشان غم نی برای دیگری

شاه چون جمعیت ایشان بدید

رحمتی آمد بر ایشانش پدید

بی‌ملامت کردن خاطر خراش

هر چه دانستی ز اسباب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hilary
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Shaparak

Hilary

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
2/4/17
ارسالی‌ها
2,233
پسندها
1,120
امتیازها
16,273
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #46
چون پدر روی سلامان را بدید

وز فراق عمر کاه او رهید،

بوسه‌های رحمتش بر فرق داد

دست مهر از لطف بر دوشش نهاد

کای وجودت خوان احسان را نمک!

چشم انسان را جمالت مردمک!

روضهٔ جان را نهال نوبری

آسمان را آفتاب دیگری

باغ دولت را گل نوخاسته

برج شاهی را مه ناکاسته

عرصهٔ آفاق لشکرگاه توست

سرکشان را روی در درگاه توست

پای تا سر لایق تختی و تاج

نیست تاج و تخت را بی تو رواج

تاج را مپسند بر فرق خسان!

تخت را در زیر پای ناکسان!

ملک، ملک توست، بستان ملک خویش!

ملک را بیرون مکن از سلک خویش!

دست ازین شاهد پرستی باز کش!

شاهی و شاهدپرستی نیست خوش

دور کن حنای این شاهد ز دست!

شاه باید بود یا شاهدپرست

 
امضا : Hilary
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Shaparak

Hilary

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
2/4/17
ارسالی‌ها
2,233
پسندها
1,120
امتیازها
16,273
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #47
کیست در عالم ز عاشق خوارتر؟

نیست کار از کار او، دشوارتر

نی غم یار از دلش زایل شود

نی تمنای دلش حاصل شود

مایهٔ آزار او بی گاه وگاه

طعنهٔ بدخواه و پند نیک‌خواه

چون سلامان آن نصیحت‌ها شنید

جامهٔ آسودگی بر خود درید

خاطرش از زندگانی تنگ شد

سوی نابود خودش آهنگ شد

چون حیات مرد، نی درخور بود

مردگی از زندگی خوشتر بود

روی با ابسال در صحرا نهاد

در فضای جان‌فشانی پا نهاد

پشته پشته هیزم از هر جا برید

جمله را یک جا فراهم آورید

جمع شد ز آن پشته‌ها کوهی بلند

آتشی در پشتهٔ کوه او فکند

هر دو از دیدار آتش خوش شدند

دست هم بگرفته در آتش شدند

شه نهانی واقف آن حال بود

همتش بر کشتن ابسال بود

بر مراد خویشتن همت گماشت

سوخت او را و سلامان را گذاشت

بود آن غش بر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hilary
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Shaparak

Hilary

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
2/4/17
ارسالی‌ها
2,233
پسندها
1,120
امتیازها
16,273
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #48
باشد اندر دار و گیر روز و شب

عاشق بیچاره را حالی عجب

هر چه از تیر بلا بر وی رسد

از کمان چرخ، پی در پی رسد

ناگذشته از گلویش خنجری

از قفای او در آید دیگری

گر بدارد دوست از بیداد دست

بر وی از سنگ رقیب آید شکست

ور بگردد از سرش سنگ رقیب

یابد از طعن ملامتگر نصیب

ور رهد زینها بریزد خون به تیغ

شحنهٔ هجرش به صد درد و دریغ

چون سلامان کوه آتش برفروخت

واندر او ابسال را چون خس بسوخت

رفت همتای وی و یکتا بماند

چون تن بی‌جان از او تنها بماند

نالهٔ جانسوز بر گردون کشید

دامن مژگان ز دل در خون کشید

دود آهش خیمه بر افلاک زد

صبح از اندهش گریبان چاک زد

ز آن گهر دیدی چو خالی مشت خویش

کندی از دندان سر انگشت خویش

روز و شب بی‌آنکه همزانوش بود

از تپانچه بودی‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hilary
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Shaparak

Hilary

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
2/4/17
ارسالی‌ها
2,233
پسندها
1,120
امتیازها
16,273
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #49
چون سلامان ماند ز ابسال اینچنین

بود در روز و شبش حال اینچنین

محرمان آن پیش شه گفتند باز

جان او افتاد از آن غم در گداز

گنبد گردون عجب غمخانه‌ای‌ست!

بی‌غمی در آن دروغ افسانه‌ای‌ست!

چون گل آدم سرشتند از نخست

شد به قدش خلعت صورت درست،

ریخت بالای وی از سر تا قدم

چل صباح ابر بلا، باران غم

چون چهل بگذشت روزی تا به شب

بر سرش بارید باران طرب

لاجرم از غم کس آزادی نیافت

جز پس از چل غم، یکی شادی نیافت

شه، سلامان را در آن ماتم چو دید

بر دلش صد زخم رنج و غم رسید

چارهٔ آن کار نتوانست هیچ

بر رگ جان اوفتادش تاب و پیچ

کرد عرض رای بر دانا حکیم

کای جهان را قبلهٔ امید و بیم!

هر کجا درمانده‌ای را مشکلی‌ست

حل آن اندیشهٔ روشندلی‌ست

سوخت ابسال و سلامان از غمش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hilary
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Shaparak

Hilary

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
2/4/17
ارسالی‌ها
2,233
پسندها
1,120
امتیازها
16,273
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #50
چون سلامان گشت تسلیم حکیم

زیر ظل رافتش شد مستقیم

شد حکیم آشفتهٔ تسلیم او

سحرکاری کرد در تعلیم او

باده‌های دولت‌اش را جام ریخت

شهدهای حکمت‌اش در کام ریخت

جام او ز آن باده، ذوق‌انگیز شد

کام او ز آن شهد، شکر ریز شد

هر گه ابسال‌اش فرایاد آمدی

وز فراق او به فریاد آمدی،

چون بدانستی حکیم آن حال را

آفریدی صورت ابسال را

یک دو ساعت پیش چشمش داشتی

در دل او تخم تسکین کاشتی

یافتی تسکین چو آن رنج و الم

رفتی آن صورت به سر حد عدم

همت عارف چو گردد زورمند

هر چه خواهد، آفریند بی‌گزند

لیک چون یک دم از او غافل شود

صورت هستی از او زایل شود

گاه گاهی چون سخن پرداختی

وصف زهره در میان انداختی

زهره گفتی شمع جمع انجم است

پیش او حسن همه خوبان گم است

گر جمال خویش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hilary
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Shaparak

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا