متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

داستان کودک داستان کودک خاطرات خواهران گریفیت | Melina Whirlwind کاربر انجمن یک رمان

کدوم رو بیشتر دوست داشتین؟

  • ایرنا~

    رای 1 16.7%
  • فلانا~

    رای 4 66.7%
  • نظرتون راجع‌به داستان؟

    رای 0 0.0%
  • خوبه، دوستش دارم.

    رای 5 83.3%
  • بده، دوستش ندارم.

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

mel mel

هنرمند انجمن
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
40,020
امتیازها
69,173
مدال‌ها
30
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان کودک: 71
ناظر: @-HaDis.hs-


نام داستان: خاطرات خواهران گریفیت
نویسنده: Melina Whirlwind (مبینا جوکار)
ژانر: #درام #فانتزی
گروه سنی: نُه به بالا
جنسیت: دختران
خلاصه: ایرنا، دختری اجتماییه که همیشه قابل توجه دیگران بوده است و برخلاف او، خواهر بزرگ‌ترش، فلانا، دختری کم‌حرف و کم‌روئه که بیشتر اوقات در گوشه‌ای از اتاقش مشغول نوشتن در دفترچه خاطراتش است.
یک روز، وقتی ایرنا خواهرش را برای ناهار صدا می‌زند، هیچ پاسخی دریافت نمی‌کند. او کل خانه را به دنبالش می‌گردد، اما تنها چیزی که دستگیرش می‌شود، دفترچه خاطرات محبوب فلاناست که پاره‌پاره شده!


*این داستان را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

س.سرحدی

نویسنده افتخاری
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,896
پسندها
26,387
امتیازها
49,573
مدال‌ها
18
  • #2
1629473370785.jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کودک خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
*☆ قوانین جامع تایپ داستان کودک کاربران ☆*

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان‌کودک به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : س.سرحدی

mel mel

هنرمند انجمن
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
40,020
امتیازها
69,173
مدال‌ها
30
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #3
به نام خدا

تاوسن، یک روز تابستانی زیبا را نوید می‌داد. آفتاب با وجودش زمین را گرم و روشن می‌کرد، و گنجشک‌های آوازخوان بر روی درختان سرزنده می‌نشستند، و کرم‌های کوچک برگ‌های شاداب و به رنگ سبز پررنگ درختان را می‌جویدند. از همه مهم‌تر، مدرسه‌ها برای مدتی بسته می‌شدند. تعطیلات بألاخره فرا رسیده بود!
در این روز فوق‌خجسته، به نظر می‌رسید ایرنا و فلانا گریفیت هنوز در خواب باشند؛ چون هیچ‌کدام از اتاق‌هایشان بیرون نیامده بودند، با آنکه ساعت از نُه صبح گذشته بود. اما این‌طور نبود!
ایرنا، در اتاق صورتی‌-گلبهی‌رنگش، جلوی میز دراور نشسته بود و داشت برای هزارمین‌بار موهای طلایی‌اش را شانه می‌زد. او زیر لب آوازی شبیه «هوووم»...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

mel mel

هنرمند انجمن
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
40,020
امتیازها
69,173
مدال‌ها
30
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #4
ایرنا، پس از آنکه موهایش را با موپیچ(بیگودی) حالت داد، با ژستی شاهزاده‌وار از اتاقش بیرون رفت. درحالی‌که از پله‌ها پایین می‌آمد، دید که فلانا و مادرش گِرد میز نشسته‌اند و دارند صبحانه می‌خورند. سعی کرد لبخند بزند و شاداب به نظر برسد؛ گرچه همین‌طوری‌اش هم به نظر می‌رسید!
وقتی نزدیک میز غذاخوری شد، گفت:
- سلام، صبحتون بخیر!
روی صندلی‌ای، کنار فلانا نشست و ادامه داد:
- چرا من رو صدا نزدین که زودتر بیام؟
مادرش لبخند زد و گفت:
- آخه تو که حداقل دو ساعت فقط روی موهات وقت می‌ذاری! من صدات می‌زدم تو بازم نمی‌اومدی.
ایرنا چشمانش را در حدقه چرخ داد و اصلاح کرد:
- نیم‌ساعت! فوقش یک‌ساعت. مامان سابقه نداشته بیشتر از این بشه. این بیستمین‌بار!
مادرش دستانش را به حالت «تسلیم» بالا برد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

mel mel

هنرمند انجمن
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
40,020
امتیازها
69,173
مدال‌ها
30
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #5
درب بسته شد. سکوتی محض در خانه برقرار شده بود و تنها صدای موجود، صدای برخورد بشقاب‌ها و صدای شیر آب بود، چون کارا، مادر فلانا و ایرنا، مشغول شستن ظرف‌ها شده بود. در این حین او گفت:
- اوم...ببینم فلانا، تو... .
می‌خواست بگوید «فلانا، تو قراری با دوستانت نداری؟» اما بعد به یاد آورد که فلانا تقریباً هیچ دوستی ندارد. دیروز آخرین روز مدرسه بود و معمولاً همگی دانش‌آموزان می‌خواستند یک تابستان عالی با دوستانشان داشته باشند. خانم گریفیت از این‌که فلانا هیچ دوستی نداشت و گوشه‌گیر بود، ناراحت به نظر می‌رسید، البته به او حق می‌داد! او گفت:
- فلانا، تو هنوز تصمیم نداری با کسی دوست بشی؟
فلانا درحالی که آخرین لقمه‌ی مربای آلبالو‌یش را گاز می‌زد، گفت:
- نه.
کارا، نمی‌دانست باید چطور فلانا را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

mel mel

هنرمند انجمن
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
40,020
امتیازها
69,173
مدال‌ها
30
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #6
یک روز معمولی برای فلانا، و یک روز عالی برای ایرنا بود. فلانا داشت دنبال کتابی در کتابخانه‌اش می‌گشت و ایرنا هم هنوز با دوستانش در حال گردش بود. مادرشان، خانم کارا هم برای خرید به فروشگاه رفته بود.
فلانا سیزده‌سال سن داشت، به‌خاطر همین مادرش خیالش از بابت این‌که او مراقب خود و خانه است، راحت بود.
کتابی برداشت و روی تختش نشست‌. همین که خواست مشغول خواندن کتاب شود، زنگ خانه به صدا در آمد. او به سمت آیفون تصویری‌اشان رفت و دید که ایرنا و دوستانش پشت درب هستند. دکمه‌ی باز شدن در را زد و به اتاقش رفت.
لحظاتی بعد، صدای خنده و شوخی‌های بی‌مزه‌ی دوستان ایرنا بلند شد و فلانا از این بابت عصبی شد. از صداهای بلند متنفر بود! برعکس خواهرش که هر آهنگی گوش می‌کرد، صدایش را تا ته بلند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

mel mel

هنرمند انجمن
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
40,020
امتیازها
69,173
مدال‌ها
30
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #7
وارد پذیرایی شد. به آن‌ها «سلام» کرد و خواست به دو نفرشان دست بدهد، اما آن‌ها طوری به دستانش نگاه کردند، گویی زباله‌ای است که رویش روغن گندیده ریخته شده و سپس در لجن‌ها شست‌وشو داده شده و با پوست‌های موز نیز تزیین گردیده است؛ اما در حقیقت هیچ‌کدام از این‌ها نبود! به دستانش با دقت نگاه کرد تا اشکال را پیدا کند و تنها چیزی که دستگیرش شد این بود که ناخن‌هایش خیلی کوتاه بودند و روی دستش یک خط کوچک خودکار قرار داشت که موقع نوشتن اشتباهی روی دستش کشیده بود. سپس نگاهی به دست آن‌ها انداخت؛ ناخن‌های لاک زده و بلند، با انگشترهای رنگی در انگشتانشان و کرم‌هایی که به دست زده بودند باعث می‌شد دستانشان زیبا جلوه کند، اما در نظر فلانا خیلی شلوغ و بی‌مصرف بود.
بی‌توجه به سمت هدفونش که روی مبل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

mel mel

هنرمند انجمن
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
40,020
امتیازها
69,173
مدال‌ها
30
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #8
***
ساعت نزدیک یک ظهر بود. دوستان ایرنا یک ساعت قبل رفته بودند. فلانا از آن ساعت که دوستان ایرنا آمده بودند، از اتاقش خارج نشده بود. وقتی هم مادرش صدایش می‌زد پاسخی نمی‌داد. فقط هدفونش را در گوش گذاشته بود و در حال نوشتن در دفترچه خاطراتش بود.
ایرنا هم در اتاقش مشغول بافتن موهایش بود، داشت مدل جدیدی را امتحان می‌نمود. کارا، مادر آن‌ها نیز در آشپزخانه، داشت ناهار می‌پخت.
خانه‌ی آن‌ها کاملاً سوت‌وکور بود، وقتی پدرشان حضور نداشت. وقتی پدر آن‌ها، آلفرد گریفیت، به خانه می‌آمد، چنان شوق و صمیمیتی در خانه و خانواده به وجود می‌آمد که به نظر می‌رسید غم، هرگز به آن‌ها روی نمی‌آورد.
دقایقی بعد، مادرشان آن‌ها را صدا کرد تا برای ناهار بیایند. ایرنا پس از لحظاتی خود را به آشپزخانه رساند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

mel mel

هنرمند انجمن
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
40,020
امتیازها
69,173
مدال‌ها
30
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #9
داخل اتاق رفت و به دفترچه‌ی آبی-بنفش‌رنگی که چند برگه‌اش پاره شده بود، خیره ماند. حیر‌ت‌زده زانو زد و دفترچه را در دست گرفت. این دفترچه خاطرات محبوب فلانا بود! امکان نداشت او جایی برود و دفترچه‌اش را با خودش نبرد. این دفترچه خاطرات هدیه‌ی مادربزرگش به او بود. وقتی مادربزرگ به فلانا یک دفترچه فوق‌العاده زیبا و در عین حال ساده و شیک داد، فلانا از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجید. در عوض، او به ایرنا یک جعبه‌ی سِت جواهرات داد.
برای ایرنا قابل درک نبود که یک دفترچه یادداشت چرا این‌قدر حساسیت و اهمیت دارد! فلانا درباره‌ی دفترچه‌اش به شدت حساسیت به خرج می‌داد؛ اجازه نمی‌داد حتی یک نفر نوشته‌هایش را بخواند، حتی پدر و مادربزرگ!
وقتی لحظه‌ای دفترچه در دستت می‌افتاد، چنان ناشیانه آن را از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mel mel

هنرمند انجمن
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
40,020
امتیازها
69,173
مدال‌ها
30
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #10
برگه‌های پاره‌پاره‌ی روی زمین را برمی‌دارد و بین دفترچه قرار می‌دهد، اما پیش از آنکه دفترچه را کامل ببندد، با دیدن نوشته‌ای، چشمانش گِرد می‌شود و خونش به جوش می‌آید. در دفترچه با خطی داغون نوشته شده بود:
- « ازت متنفرم ایرنا، متنفرم! تو فقط یه دختر لوسِ خودپسند نادونی!»
ایرنا لرزید. ادامه‌‌اش را خواند:
- «اون فکر می‌کنه کسی با من دوست نمی‌شه، خب اون اشتباه می‌کنه! من خودم نمی‌خوام! فکر می‌کنه من به دوست‌های مسخره و خودمحورش که مدام پُز خودشون رو میدن، حسادت می‌کنم! هه!...»
به قدری از عصبانیت قرمز شده بود که بدون شک اگر خود، خود را می‌دید، وحشت می‌کرد. هر چه بیشتر می‌خواند گوش‌هایش بیشتر می‌سوخت، مثل این بود که از گوش‌هایش آتش زبانه می‌کشید. دفترچه را روی زمین گذاشت و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا