داستان کودک داستان کودک خاطرات خواهران گریفیت | Melina Whirlwind کاربر انجمن یک رمان

کدوم رو بیشتر دوست داشتین؟

  • ایرنا~

    رای 1 16.7%
  • فلانا~

    رای 4 66.7%
  • نظرتون راجع‌به داستان؟

    رای 0 0.0%
  • خوبه، دوستش دارم.

    رای 5 83.3%
  • بده، دوستش ندارم.

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

mel mel

هنرمند انجمن + کاربر فعال سرگرمی
هنرمند انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/6/20
ارسالی‌ها
3,153
پسندها
39,283
امتیازها
69,173
مدال‌ها
28
سن
17
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
با صدای «ووش» مانندی که پُر شباهت با نجوای باد بود، چشمانش را گشود و آن زمان، مهبوت مکانی شد که در آن حضور داشت. او در جایی بود که شبیهش را هم ندیده بود، اگرچه فکر نمی‌کرد شبیهش وجود هم داشته باشد.
آن‌جا ایرنا را یاد راهروهای بی‌انتهای قصرها می‌انداخت؛ البته «راهرو» کلمه‌ی مناسبی برای آن جایی که او درش قرار داشت، نبود. شاید یک تونل زمانی بهتر بود؛ چون او تصاویری مبهم از خود، فلانا، مادرش، پدرش و کسانی که نمی‌شناخت، می‌دید. تصاویر یکی‌یکی از کنارش می‌گذشتند و او شگفت‌زده به آن‌ها نگاه می‌کرد. آن‌جا تماماً سفید بود، نور مانند!
تصویرها می‌گذشتند؛ تصویرهایی از کودکی خودش و فلانا، ماجراها و خاطرات... .
دوست داشت مدت‌ها به تصاویر نگاه کند، اما همه چیز برعکس خواسته او اتفاق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

mel mel

هنرمند انجمن + کاربر فعال سرگرمی
هنرمند انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/6/20
ارسالی‌ها
3,153
پسندها
39,283
امتیازها
69,173
مدال‌ها
28
سن
17
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
نفس عمیقی کشید و دست‌به‌کار شد. شاخه‌ی درخت را گرفت و پایش را روی شاخه‌ی باریکی که پایین‌تر از پایش قرار داشت، گذاشت. با احتیاط پایین رفت‌. تقریباً نزدیک زمین شده بود. جایی برای قدم بعدی‌اش پیدا نمی‌کرد. قلبش تندتند می‌زد.
دودل و محتاطانه پای راستش را روی قسمتی از درخت گذاشت، اما اشتباه کرده بود! لیز خورد، جیغ کشید و نزدیک بود بیفتد که شاخه‌ی نازکی که ثانیه‌ای پیش رویش بود را چنگ زد. وحشت‌زده به زمین نگاه کرد. دیگر نزدیک بود اشکش در بیاید.
- داری چی‌کار می‌کنی؟
برگشت و به پسرک عجیب‌‌و‌غریبی که متهمانه به او نگاه می‌کرد، خیره شد. تمناکنان گفت:
- میشه...میشه بهم کمک کنی؟ لطفاً، من نمی‌تونم...الان میفتم!
پسرک بُهت‌زده گفت:
- شوخی می‌کنی؟! تو فقط کافیه شاخه رو رها کنی و سُر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mel mel

هنرمند انجمن + کاربر فعال سرگرمی
هنرمند انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/6/20
ارسالی‌ها
3,153
پسندها
39,283
امتیازها
69,173
مدال‌ها
28
سن
17
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
پسر کلافه گفت:
- دوست داری بیفتی؟ خیلی خب، پس بگیرش.
ایرنا نفسی گرفت و تند پارچه را چنگ زد.
سنگینی‌اش باعث می‌شد پارچه به سمتی متمایل شود.
پسرک «خوبه» ای گفت و پارچه‌ی در دستش را آرام‌آرام به سمت ایرنا مایل کرد.
وقتی پاهای ایرنا به سطح زمین برخورد کرد، پارچه را رها کرد.
نفس آسوده‌ای کشید و با قدردانی به سمت پسرک که در حال جمع کردن پارچه‌ی درازش از روی درخت بود، رفت‌.
او گفت:
- خیلی ازت ممنوم، بدون کمک تو نمی‌تونستم از درخت پایین بیام.
پسرک نگاهی به او انداخت و گفت:
- خیلی عجیب‌‌و‌غریبی! تو می‌تونستی فقط تنه‌ی درخت رو بچسبی و سُر بخوری پایین.
ایرنا اخم کرد:
- منظورت چیه؟! خطرناکه اگه بخوام این کار رو انجام بدم.
پسر: پس تو احمقی! یه همچین چیزی هرگز برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا